تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 119، قلم زرین زمانه

گودال

به نوبت چشمبندشان را برداشتند و به داخل اتاقی خالی هلشان دادند. و"او" همان گوشه درگاهی روی زمین ولو شد. لایه ای از خون خشک شده سراسر صورتش را پوشانده بود . خارش زخم لخته بسته وادارش کرد تا ناخودآگاه دست به سمت موهای به هم چسبیده اش ببرد و بی هوا شروع به خاراندن کند و این کار باعث شد تا زخم دوباره دهن باز کند و خون تازه شره کند روی صورتش. زخم را به حال خود رها کرد. فقط مسیر خون را با شست عوض کرد تا دیدش دچار اختلال نشود.
لامپ کم جانی در مرکز سقف و مهتابی نیم سوخته ای که مرتبا خاموش و روشن می شد، نور اتاق را تامین می کردند. اتاق کاملا خالی بود. سرد و بی روح، به همراه یک تقارن آزاردهنده هندسی که حس نظمی اجباری را در دل القا می کرد. انگار که چهار دیوار سیمانی تکه کوچکی از فضا را قاب گرفته باشند واین باعث می شد تا ناخودآگاه حس کنجکاوی برای درک اتفاقات جهان پیرامون تحریک شود.

مجموعا پنج نفر در اتاق بودند. یک مرد نسبتا مسن که ته ریشی جو گندمی داشت و از همان ابتدا تسبیحی در دست می چرخاند. ضمن آنکه کت و شلواری برازنده به تن داشت و مارک بر جا مانده بر پشت یقه کت حکایت از نو بودن آن می کرد . یک جوان بیست و چند ساله و بلند بالا که موهای بلند و آشفته اش بر پریشانی چهره اش می افزود. یک مرد میان سال که ریش بی سبیل و چشم های بادامیش ظاهرش را با دیگران قدری متفاوت نشان می داد و البته لباس های رنگ و رو رفته و خاکی بر تنش به خوبی موید آن بود که کارگر ساختمان است و یک بچه محصل که از بدو ورود یک دم صدای گریه اش قطع نشده بود. و بالاخره "او".

صرفنظر از آثار کبودی که در پایین چشم مرد جوان دیده می شد، عملا تنها" او" بود که به طور جدی آسیب دیده بود. خون سرخی که تمام صورتش را پوشانده بود و لکه های خونی که گله به گله روی لباسش نقش بسته بودند، همگی گواهی بودند بر این مدعا.

در نگاه اول چهره ها همگی خالی می نمودند. اما با کمی دقت، ردی از حیرت و سرگشتگی را، کم یا زیاد می شد در صورت تک تکشان ردیابی نمود. ردی که در نهایت تمام آن شخصیت های مختلف را به تفکری پوچ و مشابه می رساند.

چیزی نگذشت که به جز بچه محصل که از شدت گریه گوشه اتاق به خواب رفته بود همگی در سکوتی مرگبار به صورت و چشمان "او" که جایی نامعلوم ثابت مانده بود خیره شده بودند. در نگاهشان ملغمه ای از حس ترحم و دلسوزی به همراه شگفتی به چشم می خورد. شاید هم از اینکه جای او نبودند در ته دلشان احساس خوشحالی می کردند.

*****

انسان هایی را می بینم که قبلا ندیده ام و جایی هستم که قبلا نبوده ام. اینبار برخلاف تمام رویاهای گذشته، با یقینی بی دلیل اعتقاد داشتم که تمامی آنچه می بینیم خیالی است شبانه. خوابی اما متفاوت با تمام رویاهایی که تا کنون به خود دیده ام. چیزی شبیه به دیدن یک خواب طولانی که در آن برای مدت مدیدی، چشم رویابینت منظره ای ثابت با آدم هایی ثابت را قاب گرفته است. خوابی که کم و بیش رنگ و لعاب واقعیت در آن نمودار تر است.

احساس می کنم که زمان مدت ها گذشته و کماکان تصویر ملال آور یک اتاق خالی با چند سکنه در آن، جلوی چشمم مانده. یقین دارم که به عمرم کابوسی به آن اندازه ملال آور ندیده ام. همه چیز کلافه کننده است. حتی صدای سوت کم صدا ولی موذی و ممتدی که در سرم می پیچد.

احساس می کنم که قدرت کوچکترین حرکتی از وجودم سلب شده. انگار که بختک رویم افتاده باشد. بختک اما از ضعف بود. این را مادرم می گفت. هر وقت که برایش تعریف می کردم که که شب گذشته چگونه در خواب لحظاتی را تجربه کردم که در آن فقط بودم و دیگر چیزی حس نمی کردم. عین یک آدم قطع نخاع. مادر می گفت که از ضعف است. اما شب پیش غذایی چرب و مفصل خورده ام. اصلا نکند همه چیز از همان باشد؟

آدم های اطرافم ترحم بار نگاهم می کنند. انگار که می دانند مشغول تحمل دیدن چه خوابی هستم. اما لحظاتی بعد همگی پراکنده می شوند و دیگر نگاهم نمی کنند. اینطوری شاید برای من هم بهتر باشد. ای کاش می توانستم از آن ها موعد صبح را بپرسم. زمان شروع واقعیت و پایان رویا.

*****

انگار که زمان از حرکت ایستاده بود و لحظات بر سر دیر سپری شدند با یکدیگر رقابت می کردند. دقایقی بعد، حیرت و سرگشتگی زندانیان جای خود را به ترس و تشویش از سرنوشتی مبهم داده بود. شاید اصلی ترین دلیل آن هضم تدریجی موقعیت فعلیشان و البته پیدا نکردن هیچگونه جواب روشنی به سوالات متعددشان بود.

پیرمرد چهار زانو و سیخ روی زمین نشسته بود. شاید اگر هر زمان دیگری بود، محض زانو نزدن شلوار نوی خود فرم نشستنش را تغییر می داد. ماتم گرفته چشمانش را به نقطه ای در کنج اتاق دوخته بود و هر از چند گاهی بی اراده دستی به ریش خود می کشید.

مردی که لباس مندرس و خاکی به تن داشت روی زمین پهن شده بود و بی قیدانه دستش را تکیه گاه سرش کرده بود و انگشت در سوراخ دماغ می گرداند. از چهره اش کاملا مشخص بود که از کشوری دیگر برای کار آمده و در نگاهش به حرکات هم سلولی هایش نوعی هیجان به چشم می خورد. انگار که اتفاقات غیر مترقبه چند ساعت گذشته را که به نوعی سبب شده بود تا موقعیتی پیش بیاید تا با این انسان ها هم طراز شود را ارج می نهاد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند که این شهروندان چگونه با این اتفاق - که فقط روزی از روزگار سرزمینش را شامل می شد- دست و پنجه نرم می کنند.

جوان مو بلند آنقدر به صورت پیرمرد نگاه کرد تا بالاخره پیرمرد از نقطه نامعلومی که به آن خیره مانده بود چشم برگرفت و به چهره جوان نظر انداخت . هر دو فهمیده بودند که در آن شرایط تنها چیزی که می توانست ذهنشان را قدری آرام و منحرف از افکار مشوش کند، رد و بدل کردن کلمات با دیگری است. یک همشهری یا حداقل یک هم وطن. اما حاصل تلاقی نگاهشان آن شد که چند ثانیه ای چشم های غمناک وحشتزده شان را به یکدیگر بدوزند و مجدد به حال خود برگردند.انگار که ترس از عاملی ناشناخته باعث می شد تا هر دو زبان به دندان گیرند. هر دو همزمان و به یک اندازه، دچار نوعی بدگمانی شده بودند. شاید می ترسیدند که طنین انداختن مکالماتشان در فضا عواقب بسیار دردناکی را برایشان به ارمغان بیاورد.

جوان زیرلب جمله نا مفهومی را زمزمه کرد که تنها دشنام " بی شرف ها" در آن قابل تشخیص بود. و سپس کلیدی از جیبش در آورد و شروع به حکاکی خطوطی نا معلوم روی گچ دیوار کرد. جایی که جابجایش را قبلا زندانیان با نوشتن خاطرات و کلمات و یادگاری های خود ناهموار کرده بودند پیرمرد که حالا به دیوار تکیه زده بود برای چندمین بار دستش را روی جیب کتش کشید و وقتی پاکت سیگارش را پیدا نکرد مجددا شروع به گرداندن تسبیح نمود.

صدای گردش کلید در قفل در سلول و بهمراهش صدای مشمئز کننده ای که وقت باز شدن در از لولاهای زنگ زده شنیده می شد شاید همان تحول ناشناخته ای بود که انتظارش کشیده می شد. به محض شنیده شدن صدا نگاه همگی به جز بچه محصل که خواب بود به سمت در چرخید. با گشوده شدن در ابتدا یک سرباز وارد شد و بلافاصله رویش را به در کرد و چند قدمی رو به عقب برداشت. انگار که با این کارش قصد داشت خود را برای وقوع اتفاقی آماده کند. و آن اتفاق چیزی جز پرتاب شدن یک بدن زخمی به آغوش گشوده اش نبود. با وارد شدن زندانی جدید سرباز دیگری که او را هل داده بود وارد سلول شد و پشتبندش مافوقشان که مردی تنومند با سری تیغ انداخته بود وارد شد. ما فوق به اندازه یک سر و گردن از زیردستانش بلندتر بود و کلاه قرمز کماندوییش را با بند روی سردوشی یونیفرمش بسته بود. هر سه این سه نظامی هم مانند سایر نظامی ها سیاه پوست بودند و یونیفرم نظامی پلنگی به تن داشتند. رییس به یکی از سربازان چیزی گفت وسرباز هم به اطاعت دستانش را رها کرد تا مردی که تمام زیرپیراهن سفیدش از فرط خونریزی قرمز شده بود نقش زمین شود. بعد ابتدا ما فوق و به دنبال او دو سرباز از سلول خارج شدند و دو مرتبه همان صدای چندش آور لولا ها و بعد صدای قفل شدن در شنیده شد.

به محض بسته شدن در مرد جوان به سمت مرد مصدوم خیز برداشت و با اکراهی آشکار از یکی از شانه های مرد که خونی نبود او را برگرداند. از محل خونریزی مشخص بود که تیری به پهلوی راست مرد اصابت کرده بود. دیدن صحنه آنچنان مرد جوان را تحت تاثیر قرار داد که به سرعت نبض مرد را که خون رویش لخته شده بود را گرفت و سپس با صدایی آرام که انگار از اعماق وجودش درمی آمد گفت: خیلی ضعیف می زنه...

و این اولین جمله ای بود که از زبان یکی از زندانیان درآمد. با بیان این جمله، انگار قید یا مانعی نامعلوم برداشته شد. به خاطر همین، مرد جوان با لحنی عصبی و با صدایی بلندتر ادامه داد:

- اصلا چرا اینو اینجا آوردن؟ سگ مصبا...

معلوم نبود روی صحبت جوان دقیقا با چه کسی بود ولی قاعدتا به جز پیرمرد کس دیگری نمی توانست باشد. شاید به خاطر همین بود که پیر مرد که انگار زبانش بعد از مدتی خفقان اجباری و هیجان زا باز شده باشد با سرفه گفت:

اصلا معلوم نیست از کدوم گوری اومدن به هیچ بنی بشریم رحم نمی کنن...

وقتی صحبت می کرد بذاق ماسیده در دهانش که احتمالا از فرط اضطراب در دهانش ترشح شده بود، لحن شدایش را چندش آور می کرد. سپس در حالیکه چشمانش را ریز می کرد با اکراه اضافه کرد:

- احتمالا کمونیست باشن... .

مرد خارجی که چهره اش نشان می داد از نادیده انگاشته شدنش حتی در این وضعیت سخت ناراحت شده با لحن اعتراض آمیز و لهجه خاصی گفت:

- کمونیست که سیاه نمیشه... بچه بودم روسا به کشورمان حمله کردن... همشانم سفید بودند، از ماهم سفید تر.

مرد جوان زهرخندی کرد و بی آنکه رویش را به کارگر خارجی کند گفت:

- چه ربطی داره. شاید از کنگو یا زئیر اومده باشن. کسی چه می دونه. بعد نفسش را فرو داد و با حالتی متفکرانه ادامه داد: هر چقدر فکر کردم سر از زبونشونم در نیاوردم. من صوت اکثر زبونای مهم دنیا را می شناسم ولی این شبیه هیچکدومشون نیست.

قرمزی یکپارچه دستمال پارچه ای که مرد جوان ناشیانه بر روی زخم قرار داده بود، ازادامه خونریزی مرد زخمی گواهی می داد. جوان که احساس کرد حضورش بر بالین مرد در حال احتضار به جز پریشانی بیشتر افکارش فایده ای ندارد، مجددا به سر جایش برگشت. پیرمرد با ناله ای خفه پرسید: مردنیه؟

و مرد جوان به تکان دادن سر اکتفا کرد. ناگهان چشم های مرد با حرکتی آرام گشوده شد. از زور ضعف تنها توانست زمزه ای بی معنا را از میان لبهای خشکیده اش بیرون دهد. مرد جوان از جایش بلند شد ولی قبل از آنکه فرصت کوچکترین حرکتی را پیدا کند مرد زخمی با تمام توان باقی مانده اش نعره کشید و در حالیکه با نوک پنجه هایش زمین را چنگ می زد جان داد.

******

خدایا کی صبح می شود؟ ای کاش مادرم زودتر بیاید و با خشونت، با فریاد بیدارم کند. آن وقت می دید که ولد چموشش بعد سال ها چگونه با رغبت خود را از بند آسایش شبانه رها میکند. افسوس که همه چیز واضح و بی پرده بود. آنقدر واضح که حتی اعما و احشا مرد بیچاره را هم روی کف زمین به وضوح می دیدم. می دیدم که چگونه جوان برومند به بالین مرد آمد و نا امیدانه به کنار رفت. ای کاش که همگی آنها واقعی بودند و می توانستم در واقعیت احساسشان را بعد از دیدن آن چیزی که من هم دیدم بازگو کنند. البته کاری بی فایده بود. چون قدر مسلم آن ها هم مثل پدید آورنده شان فکر می کردند. چهره هایشان هم شاید، گویای همان نکته بود.

******

در همان لحظه بچه محصل که مشخص بود به خاطر صدا از خواب پریده است. به قیافه ای خواب آلود از جایش بلند شد و با نگاهی منگ به اطرافش نگریست. شاید هنوز فکر می کرد در خواب است و در آن لحظه مشغول دیدن کابوسی جدید است. کودک بی اختیار به سمت آنچه که توجهش را به خود جلب کرده بود قدم برداشت و با مشاهده جسد خونین و بی جان مرد و البته خونی که از بدنش ریخته بود شروع به جیغ زدن کرد. آنقدر بلند و بی وقفه که فرصت کوچکترین عکس العملی را از طرف زندانیان سلب کرد.

وقتی باز همان سه نفر نظامی وارد سلول شدند، کودک هنوز در حال جیغ کشیدن بود. رییس که انگار انتظار دیدن صحنه ای غیر از آنچه که می دید داشت، با فریاد چیزی را به کودک گفت که بدون تردید هر کسی از هر ملیتی با دیدن صحنه می توانست بفهمد که کلمه ای که مرد در قالب فریاد ادا کرد معنایی جز کلمه" خفه شو"نمی توانست داشته باشد. ولی کودک بی توجه به آنچه که مافوق دستور داده بود کماکان جیغ می زد. اینبار مرد خودش جلو آمد و با نواختن سیلی سعی کرد تا هدفش را عملی کند. کودک که به ضرب سیلی نقش زمین شده بود خنده ای عصبی سر داد که انگار آن هم بند آمدنی نبود. مرد با خشمی وصف ناپذیر که در صورتش هویدا بود با نوک چکمه های نظامی به سر کودک که روی زمین نیم خیز شده بود ضربه ای وارد کرد. کودک با همان ضرب پوتین نقش زمین شد و اینبار بر خلاف گذشته صدایش کاملا بریده شد.

*****

بوی خون را می شناختم و امکان نداشت که اشتباه کنم. بوی خشونت را هم، بویی که مزه واقعیت می داد. حال تهوع داشتم. حسی عجیب. آنهم در خواب و تا این حد واقعی. ترس و اضطراب را واضح تر از همیشه حس می کردم. و حالا امیدم فقط به آن جوان خوش سیما و برومند مانده بود. او که اگر در خوابی همیشگی می دیدمش، با دیدن قد بلند و گیسوی کمندش دچار حسرتی خورنده می شدم. اما حالا دوستش داشتم. از صمیم قلب. کدام روانشناس بود که ادعا کرده بود رویا تجسمی است از عقده های فروخورده. و اکنون شرایط طوری بود که جسورانه می توانستم به حسادت به آن اندام و چهره اعتراف کنم. کودک فریاد کش هم شاید، تجسمی باشد از کودکی های دورم. منطقی نیست؟

*****

پیرمرد و جوان فقط فرصت کردند تا نگاه رقت باری را نثار کودک کنند زیرا بلافاصله افکارشان به سمت نهیبی که از طرف ضارب کودک برآمده بود منحرف شد. نظامی باز هم جمله ای را با تحکم و فریاد و زبانی ناشناخته و رو به تمامی زندانیان ادا کرد و وقتی با نگاه های پرسان زندانیان روبه رو شد. اینبار منظورش را با حرکت دادن دست بیان کرد. تمام زندانیان به جز" او" احساس کردند که باید از سرجایشان برخیزند و بلند شدند. و نگاه فرمانده یک سر متوجه او شد . لحظاتی به او نگاه کرد. در نگاهش چیزی بود که انگار می گفت: "چه طور جرات می کنی؟!" اما علیرغم ظاهر فلاکت بار" او" هم بندانش خوب می دانستند که بعد از گذشت دقایقی از ورودش هیچ حرکتی نکرده بود چرا که احتمالا قدرت این کار را نداشته بوده است. ولی با شرایطی که وجود داشت به هیچ وجه شرایط او از طرف هم بندانش برای فرمانده قابل توصیف نبود. خصوصا اینکه هیچیک کوچکترین اطلاعی از زبانی که فرمانده به آن تکلم می کرد را نداشتند. پس بنابراین ترجیخ دادند که از جای خود تکان نخورند و و با چشمان وحشتزده انتظار دیدن صحنه ای تکان دهنده را بکشند.

*****

حضور انسان هایی با آن شمایل و رنگ پوست، قدری آرامش را به من بازمی گرداند و از طرفی تشویشی نامعلوم اما تازه را به جانم می اندازد. انگار چهره آمرانه هریک به مجسم کردن فکری غریب در لایه های پنهانی مغزم دستورمی دهند. اما حالا نگاه خصمانه در پس چشمان ریز فرمانده که به من دوخته شده است و به دنبالش کلماتی نامفهوم ولی واضح را از دهانش می شنوم. می شنوم و سرانجام با دیدن اشاره اش احساس می کنم که همگی را امر به برخاستن امر می کند و اما من عامدانه از دستور سرپیچی می کنم. هر چند اگر که اگر می خواستم هم نمی توانستم برخیزم. از دستور سر بازمی زدم و با لبخندی از سر سرخوشی منتظر می مانم و تماشا می کنم که چگونه آن حیوان درنده شک نهایی پایان کابوس را بر من وارد می کند.

*****

وقتی فرمانده باز هم او را بی حرکت و با نگاهی بی تفاوت و لبخندی بی رمق یافت اینبار به یکی از زیردستانش دستور داد که وارد عمل شود. همان لحظه یکی از سربازان بی آنکه کلامی بر زبان بیاورد به سمت او رفت و با قنداق تفنگش ضربه ای به سر وارد کرد و" او" شاهد بود که لامپ بی نور چگونه روشناییش رو به افزایش می گذارد، آنقدر که نور سفید کل میدان دیدش را فرا بگیرد.

*********************************************

صدای زنگ در از لحظاتی پیش شروع شده بود و به صورت پیوسته ادامه یافت. تاریک و روشن صبح بود. وقتی در خواب و بیداری از اتاقش بیرون آمد پدر و مادر و برادر کوچکش را هم مثل خودش گنگ و حیران دید. سرانجام این پدر بود که سعی کرد بر خودش مسلط باشد و با لحن تلخی آیفون را جواب داد. و وقتی چشمهای کنجکاو خانواده خود را منتظر دید با همان حالت گیج و خواب آلود گفت:

- معلوم نیست به چه زبونی حرف می زنه.

همان لحظه مجددا صدای زنگ بلند شد. اینبار پدر عصبی تر از قبل در گوشی آیفون فریاد زد: چه خبرته؟ مگر سر اوردی این وقت صبح؟ الان میام ببینم چه مرگته.

بعد در حالیکه زیرلب غر و لند می کرد دگمه باز کردن در را فشار داد و کتش را پوشید. در راه پله صدای دویدن چند نفر میامد که انگار یکیشان با صدای بلند چیزی با زبانی نا مفهوم می گفت. آشکارا در همان چند ثانیه رنگ از رخسار پدر پرید و ناخود آگاه به سمت در رفت و دستگیره در را پایین داد اما در با فشاری ناگهانی باز شد به طوریکه پدر قدری به عقب پرتاب شد. مهمانان ناخوانده در آن موقع صبح عبارت بودند از پنج نفر سیاه پوست که لباس های پلنگی نظامی به تن داشتند و در دست هر کدامشان یک قبضه سلاح کلشینکف دیده میشد.

به محض ورود سربازان، مادر با صدای بلندی شروع به جیغ کشیدن کرد. یکی از سربازان بدون هیچگونه اخطار یا تذکری سلاحش را به روی زن نشانه رفت و بعد از صدای چند شلیک مهیب مادر نقش زمین شد و بی هیچ ناله ای در جا جان داد. و حالا دیگر اعضای خانواده چند ثانیه ای بیشتر فرصت نداشتند تا فاجعه رخ داده را برای خود تفسیر کنند. چرا که کمی بعد یکی از سربازانی که با خونسردی غیر قابل توصیفی شاهد اتفاق بود رو به مرد خانواده چند کلمه ای گفت و با دستبندی به سمت پدر رفت. مرد خانه چشمانش کاملا قرمز و صورتش برافروخته شده بود. قطعا در طول عمرش هیچیک از آشنایان و اقوام نمی توانستند چنان چهره ای برای او متصور شوند. حتی خودش.فرم لبانش، رنگ صورتش، و حتی موهایی که رنگ غالبش انگار در همان چند ثانیه به سفید تغییر رنگ داده بودند. سرانجام با سستی و رخوت و صدای عجیبی که چیزی بود میان ناله و فریاد با گریه به سمت ضارب حمله ور شد اما در فاصله یک قدمی سرباز رگبار گلوله مرد را به دیوار کوبید. سر پدر بر شانه خم شده بود و همانطور که آرام آرام پیکر بی جانش بر دیوار کشیده می شد، لکه های خونی که روی دیوار گچی نقش بسته بودند به صورت دایره وار هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شدند.

حالا پسر کوچکتر با صدایی دو رگه گریستن را بر بالین پدر آغاز کرده بود و" او" فقط توانست کنار جسد پدر بایستد. کاملا خشکش زده بود و فقط با حالتی هیستریک نفس نفس می زد. سرباز دستبند به دست اینبار به سمت" او" آمد تا دستبند پدر را بر دستان پسر ببندد. سرباز دیگری نیز با دستبند به سمت پسر کوچتر رفت و با خشونتی ناگهانی یقه پیراهن پسر بچه را چنگ زد و او را نیم خیز کرد. پسر ابتدا دستش را بی اراده در هوا تکان داد و سپس با تمام قدرت رویش را برگرداند تا با تمام توانش مشتی به شکم سرباز بزند . سرباز که از درد دولا شده بود در جا خنجرش را از غلاف کشید و با یک ضرب آن را تا دسته در شکم پسر بچه فرو کرد. برادر کوچکتر از ته دل فریاد کشید و با مکثی کوتاه، تنها فرصت پیدا کرد تا نگاهی گذرا به برادر بیاندازد ونقش زمین شود و دست آخر درحالیکه از درد مچاله شده بود بعد از مدت کمی بی حرکت ماند. سرباز با شگفتی، نگاهی خوهان تشویق به بقیه کرد و لبخند زد.

" او" اتفاقات اطرافش را می دید و نمی دید. احساس می کرد که همه چیز را به رنگ سرخ یا شاید هم کبود می بیند. چیزی نمی شنید مگر صدای سوتی ممتد و مبهم در میان مغزش و بعد از چند لحظه چیزی نمی دید به جز دندان های سفیدی که در زمینه صورتی سیاه نمایان شده بودند.

سربازی که دستان او را بسته بود با ضربه ای به شانه اش او را امر به حرکت کرد و همان ضربه برایش کافی بود تا نقش زمین شود.

وقتی چشم باز کرد خود را داخل یک نفر بر نظامی دید. از سوراخ ریزی که روی برزنت نفربر ایجاد شده بود می توانست خیابان ها را ببیند. شهر چهره ای کاملا جدید به خود گرفته بود. آنقدر که خیابان هایی را که عمری در آن ها رفت و آمد کرده بود را به سختی به جا می آورد. حالا در خیابان های شلوغ حتی پرنده هم پر نمی زد و صدای وزش باد جای صدای بوق ماشین ها را گرفته بود. تنها چیزی که در این شهر ارواح جلب توجه می کرد حضور نظامیان سیاه پوستی بود که جا به جای شهر ایستگاه های ایست بازرسی گذاشته بودند.

نفر بغل دستی" او" وقتی نگاه خیره او را به بیرون دید رو به او، با صدایی آرام زمزمه کرد کودتاست...

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه