تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 117، قلم زرین زمانه

آن انار كه غريب ماند

تاجماه بيوه شد . تاجماه زيبا، زيباترين زني كه آن آبادي دوربه خودش ديده بود شايد . آبادي ميان ديواره هاي دو كوه بود ، آنجا كه برف نشسته بر رويشان مي شد رود و خودش را تا آسياب ده مي كشيد . ميرزا يحيي گفته بود جد پدريش خروش رود را كه ديده بناي ده را گذاشته آنجا . حالا تمام زمينهاي پاي كوه سبز شده بود به نام ميرزا يحيي بزرگ آبادي . هم او بود كه كل مراد ، پدر تاجماه را سپرده بود به آسياباني ده . زنهاي آبادي هم گردي نانهاي گرگرفته شان را پهلو مي زدند به صورت گرد و گل انداخته تاج ماه . كل مراد تاجماه را از گل كوه داشت . كسي نمي دانست گل كوه اصل و نصبش از كجاست . يك روز كه كل مراد زده بوده به كوه پيدايش كرده بود ، چگونه و چطورش را هم كسي ندانست . كل مراد هم چيزي نگفت ، نامش گل كوه بوده يا كل مراد گذاشته اش را هم كسي نميدانست . تاجماه را كه خدا به آنها داده بود ، كل مراد گفته بود « عطر گل به تن داره » و رو به گل كوه خنديده بود. گل كوه غريب بود ، كم حرف ، ساده و سخت . پا به پاي كل مراد كار مي كرد .اهل آبادي خيلي دلشان مي خواست سر از زندگيشان در آورند . بهانه رفتنشان شد كيسه هاي گندم ، اما كسي چيزي جز آرد عايدش نشد . حرف در آوردند كه گل كوه كرولال است و فقط خنديدن مي داند . اما تاجماه ....
ميرزا يحيي كه ديده بودش گفته بود بايد كنارش آبادي ديگري بنا نهاد ، خروشش به رود مي ماند . همان موقع نشانش كرده بود براي پسر شهررفته اش . تمام كوههاي آن دوروبر را تاجماه زير سم اسب كل مراد گرفته بود ، صخره به صخره ، دره به دره . مردها مي گفتند كل مراد مرد عمل آورده است ، زنها شير زني اش را از گل كوه مي دانستند كه سخت بود و پا به پاي مردش كار مي كرد . تاجماه نه به گل كوه ، نه به كل مراد به ماه مي مانست كه خواب شيرين را از چشم پسرهاي آبادي گرفته بود .

خواب شيرين از چشم تمام اهل آبادي رفت آن شب كه تاجماه بيوه شد . زنها دورش نشسته بودند به مويه و بر سر مي زدند . تاجماه نشسته بود بالاي سر علي يار و نه كسي را مي ديد و نه مي شنيد . سر مي كرد لاي موهاي سياهش و بو مي كشيد ولب بر لبش مي گذاشت . گل كوه نشسته بود پشت به پشت او و شانه هايش را مي ماليد. زنها كل مي كشيدند و صدايشان با زوزه ي باد تا شير كوه مي رفت . ميرزا يحيي و كل مراد ومردهاي آبادي ايستاده بودند زير سايه ي كوتاه درختهاي حياط و چشم دوخته بودند به دهان تاجماه تا بگويد گلوله ي برنوي كدام نامردي گلوي علي يار را شكافته است . تاجماه اما خيره مانده بود به چشمهاي باز علي يار . كل مراد زانو بر زمين گذاشت و نعره كشيد « بختت سياه تاجماه ، بختت سياه مثل شيره ، كه يكه و تنها زده به كوه ». تاجماه ديگر چيزي نگفت . فقط بارها تصميم گرفت بزند به شير كوه و سر از كار علي يار در آورد اما هر بار رفته بود امامزاده و شمع روشن كرده بود . كل مراد دل نگران به گل كوه گفته بود « تو مي دوني چي بي قرارش كرده ؟» . تاجماه گفته بود« خواب بد ديدم . پاي شير كوه سوار اسب بودم . شب بود . مهتاب همه جا را مثل روز روشن كرده بود . پلنگي از ميان صخره ها مي گذشت و بالا مي رفت . به قله كه رسيدآرام رو به ماه ماند . بعد چنان نعره اي كشيد كه كوه لرزيد . به آسمان پريد و به ته دره پرت شد . صداي شكستن استخوانهاش هنوز تو گوشمه » كل مراد پيشانيش را بوسيده و گفته بود « خيره تا لباسات خشك مي شن » تاجماه شك كرده بود ، نگاهش را دوخت به نگاه سياه و نافذ علي يار . ته نگاهش چيزي بود كه تاجماه را آرام كرد . بلند شد و به آلونك رفت . لباسهايش را كه عوض كرد از پشت پتويي كه علي يار به جاي در به ديوار آلونك كوبيده بود آنها را داد دستش وخودش ماند همانجا ، شرمش مي شد با آن لباسها بيرون بيايد . توي آلونك چرخيده و فقط يك گليم ، يك بالش گرد با رويه كودري قرمز و يك پتوي سياه نمدي را ديده بود همراه انار خشك شده اي كه گوشه آلونك به ديوار ميخ شده بود . از سوراخ پتو بيرون را نگاه كرد ، آنجا كه علي يار نشسته و پيراهن فيروزه اي تاجماه را انداخته بود روي دستهايش و به گرمي آتش خشكش مي كرد . تاجماه دلش ريخت . برگشت و تكيه داد به ديوار . نمي دانست چه ش شده است تمام وجودش نبض شده بود و مي زد . دلش مي خواست آن بيرون پهلوي علي يار باشد . با اين لباسها كه نمي شد . پتوي سياه را روي شانه هايش انداخت و بيرون رفت . علي يار دستپاچه از روي كنده بلند شد و جايش را به او داد . تاجماه لبخند زد . علي يار سرخ شد . نشست روبروي تاجماه و به آتش خيره شد . تاجماه دزديده نگاهش مي كرد . موهاي سياهش را از فرق جداكرده و ريخته بود روي صورت پهنش كه به يك چانه گرد و چال ختم مي شد .

- : « خيلي سخته ؟» . - : « چي؟» . تاجماه دلش مي خواست علي يار نگاهش كند « درست كردن ذغال رو مي گم » . _ « نه خيلي! بايد گر بگيره ، آتش بيافته بهش تا سرخ بشه » . تاجماه خودش را نزديكتر كشيده بود به سمت آتش « بگو! از اول اولش . كه چطوري درست مي شه ؟» . - : « مرحبا به كل مراد كه شكارچي عمل آورده فرستاده به كوه تا براش شير شكار كنه » و هي چرخيد و چرخيد و چرخيدو چرخيد تا روي زمين افتاد « علي يار دخيلت آقا » .

باد بوي رطوبت داشت ، نشان باران . ابرها در هم تنيده بودند . تاجماه پا كشيد تا آلونك . دست به ديوار گرفت و بلند شد . سر به ديوارگذاشت و بو كشيد ، لب ساييد و تن مالاند ، بريده بريده از بغضي كه راه گلويش را مي بست ، گفت : « نخواستيم علي يار ، نخواستيم . همه مي گفتند به قشنگي ام ماه هم نمي رسه . نديديم . همه اماما رو شفيع كردم كه بخواهيم ، نخواستيم .گناه تو نبود . نذاشتن عاشقم بشي ، نذاشتن » . چشمش به انار خشك شده اي كه علي يار كوبيده بود به سينه ي ديوار ، افتاد . از جا بلند شد . انار را كند « شايد سياهي ذغال چشمهاتو گرفته بود كه هيچ وقت نديديم » از آلونك بيرون دويد . انار را به افسار اسب گره زد . برنو را از گرده ي اسب برداشت . زير گلويش گذاشت و ضجه زد « خدا!....مي خوام انتقام مردموخودم بگيرم ، خودم ! » . صداي برنو در كوه پيچيده بود كه مردها از آب گذشتند

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه