خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
تابوت مردي كه نمي دانست براي چه مرده است
|
داستان 116، قلم زرین زمانه
تابوت مردي كه نمي دانست براي چه مرده است
باران يك ريز مي باريد . يك جوري از سر تندي و دشمني شايد . مي خواست هر چيزي كه سر راهش بود را بشويد و با خودش ببرد . يقه ي پالتويش را بيشتر بالا كشيد . موهايش كاملا خيس شده و چسبيده بود به كله ي سرش . سرما تا مغز استخوانش نفوذ كرده بود . تك و توك ماشينهاي عبوري نورشان را همراه آب مي پاشيدند روي مرد . لحظه اي ايستاد . فكركرد از كدام طرف برود سريعتر مي رسد . اينطوري كه ايستاده بود صدا هاي دور و برش را بهتر مي شنيد . هوا بوي مرگ مي داد . ياد جلسه ي احضار روح افتاد ، وقتي كه آن دوست مديومش مي گفت « به روح حاضر در اين اتاق سلام مي كنيم » . راه افتاد سمت كوچه ي روبه رويش . انگشتش روي نعلبكي بود كه مي چرخيد و تند و تند حروف را كنار هم مي گذاشتند تا جمله كامل شود . « امشب يك نفرمي ميرد. » . تاريكي افتاده بود توي فرو رفتگي يك خانه . انگار مرگ نشسته بود آنجا و مي خنديد . « كي ؟ » اين را دوستش پرسيده بود ، اما قبل از اينكه روح بتواند جوابش را بدهد آن يكي زده بود زير دست دوستش كه مديوم بود و با روح حرف مي زد وگفته بود « بس كن اين مسخره بازي ها رو » حالا صداي ريزش باران روي كف خيابان مثل تكرار صداي پرت شدن نعلبكي هي توي گوشش تكرارمي شد .
« يعني كدوم يكي مون رو گفته ؟ » . فكر كرد همه اش يك بازي بوده و بس . آبي كه از بنا گوشش راه گرفته و از گردنش گذشته بود تا نزديكي هاي پهلويش مي رسيد . چه كار احمقانه اي كه تصميم گرفته بود پياده بيايد . راهي كه نبود روز هاي ديگر اين مسير را زودتر از اين طي مي كرد ، اما نمي دانست چرا حالا راه به انتها نمي رسد . صداي گربه اي از گوشه ي يك طاقي سياه ترساندش . برگشت . دو تا تيله سبز رنگ را ديد كه توي تاريكي برق مي زنند . ترسيد ، شروع كرد به دويدن . نمي فهميد چرا تمام خيابان تاريك است . انگار همه مرده بودند ، حتي يك روزنه كوچك نور هم ديده نمي شد . تاريكي محض بود . احساس كرد بايد خودش را راحت كند به اندازه كافي كه خيس شده بود . يك لحظه ايستاد . گرمش شد . بوي نامطبوع ادرارش با بوي باران قاطي شد . دوباره شروع كرد به راه رفتن . خيسي ناخوشآيند شلوارش آزارش مي داد . حجم تيره صندوق پستي به او مي گفت كه درست روبه روي كوچه ي شان است . پيچيد توي كوچه . دستهايش را روي ديوار ماليد . مي خواست مطمئن شود كه نمرده و هنوز توي اين دنيا است ؛ يك....دو....سه.... در سوم .
كليد را از توي جيبش در آورد و در را باز كرد . دست ساييد به ديوار تا كليد راهرو را بزند ، اما هرچه كليد زد چراغ روشن نشد . فندكش را درآورد و روشن كرد . رفت سمت كنتور برق تا مطمئن شود فيوز نپريده است . يك مرتبه پايش گير كرد به يك چيز سخت و تعادلش به هم خورد . خودش را چسباند به ديوار تا نيافتد . فكر كرد كه ديوار نجس شد . فندك را پايين آورد و با فرياد عقب نشست . خورد به در ورودي . دردي وحشتناك پيچيد توي تيره ي پشت كمرش كه تا مغز سرش رسيد . دوباره فندك را روشن كرد . اشتباه نكرده بود . روبه رويش يك تابوت بود . مغزش درست كار نمي كرد . انگار توي سرما يخ زده بود . فكر كرد حتما مرگ تابوت راپيشاپيش آورده و گذاشته توي خانه اش . حرارت بدنش هر لحظه پايين تر مي آمد . مرگ داشت نزديك تر مي شد . با خودش فكر كرد بهتر است تمام نيرويش را جمع كند و فرياد بزند ، شايد همسايه طبقه ي بالايي صدايش را بشنود و بيايد كمكش . اما زياد نمي شد روي اين قضيه حساب كرد ، همسايه طبقه ي بالايي يا هيچ وقت نبود يا اصلا نمي شد فهميد هست يا نيست . اما بالاخره از هيچي كه بهتر بود . خودش را روي زمين صاف كرد و تكيه اش را كامل داد به در . يك مرتبه احساس كرد در دارد به سمت او هل داده مي شود . اين بار مرگ از آن طرف داشت حمله مي كرد . تمام زورش را انداخت به پشتش . نيروي آن طرف در هم اضافه شد . يك مرتبه در باز شد و مرد پرت شد روي تابوت . چشمهايش را بست و فكر كرد بهتر است اشهدش را بگويد . اشهد را كه گفت چند لحظه اي صبر كرد . هيچ اتفاقي نيافتاد ، يا حداقل او خيال مي كرد نيافتاده است . چشمهايش را كه باز كرد نور پاشيد تويشان . رو برگرداند . چشمش كه به وضع عادي برگشت ديد كسي مثل خودش با فندك روشني در دست ، دارد نگاهش مي كند . هول برش داشت . يكي عين خودش روبه رويش ، تابوت زير پاهايش ، جيغ كشيد . از روي تابوت بلند شد . لگدي حواله اش كرد . درش تكان خورد . چند لحظه يخ زده و مرده سينه ي ديوار ايستاد و به تابوت نگاه كرد . با ترس يكي شده بود . چشم از تابوت بر نمي داشت . وسوسه شد تويش را نگاه كند . دستهايش مي لرزيد كه در تابوت را باز كرد . كسي مثل خودش با فندك روشني در دست دراز كشيده بود توي تابوت ولبخند مي زد . چشمهايش را بست . فكر كرد همه ي اينها فقط يك كابوس است . ته گلويش بد جوري مي سوخت . به زور آب دهانش را قورت داد و شروع كرد به شمردن . فكر كرد اگر تا صد بشمارد و چشمهايش را باز كند ، كابوس تمام مي شود .
....... نود و هفت ، نود و هشت ، نود و نه ، صد. چشمهايش را كه باز كرد چند نفر مثل خودش با فندكهاي روشن توي دستهايشان به دورش مي چرخيدند و يك صدا مي گفتند « به روح حاضر در اين اتاق سلام مي كنيم » . نعلبكي شروع كرد به چرخيدن .
|
آرشیو ماهانه
|