تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 115، قلم زرین زمانه

تابلو را دریا با خودش برد

شايد عادت كرده اي به اين راه كه هر روز از خانه ات شروع مي شود و مي رسد به ميدانگاهي وسط روستا . دلم مي خواهد روستا را در دامنه ي يك كوه بكشم از آنها كه تا كمر در مه فرو رفته اند . با اين چند خط تيره كه براي كوه مي كشم و سفيدي كاغذ بايد در بيايد . كلبه ات را در كمر كش كوه مي كشم جايي كه آمد و شد اهالي اش را نبيني . از كشيدن ديواره هاي سنگي لذت مي برم خصوصا وقتي براي نشان دادن عمق سنگ چين ها ضربه هاي عميق و تيره مي زنم . بهتر است توي ديواره ي سنگي كلبه ات دو تا پنجره ي چوبي بكشم كه هر وقت باد بوزد لق بزند و تلق تلق صدا كند . در شانه ي راست كلبه ات هم يك شاه بلوط مي كشم كه با خاكستري تيره اي كه به تنه اش مي دهم چيزي از جذابيتش كم نكند ، به زني مي ماند كه اغواگرانه مردان را به خود جلب مي كند و طوري وانمود مي كند انگار آنها فريفته اش شده اند و او روحش هم خبر ندارد . بايد يك جاده ي خاكي هم باشد براي اينكه هر صبح بلند شوي ، پوتينهايت را بپوشي كلاه برك چهار خانه ات را سر بگذاري و چوب دستي را كه از تنه ي درخت غان تراشيده اي دست بگيري و بزني بيرون . در حاشيه ي راه بوته هاي آويشن مي كشم با يك خاكستري روشن كه روي تيرگي راه خودش را نشان بدهد . به اين فكر مي كنم بد نيست سر راهت چيزهايي بكشم تا راه خسته ات نكند ، مثل همين رديف درختهاي صنوبر يا نه اين صخره كه براي ديدن بخش نور خورده اش بايد قسمتهاي جلويي اش را تيره تر بزنم و شكافهايش را سياه تر . چرا تعجب كردي ؟ ديدن يك خانوم توي اين صبح دل انگيز روي اين صخره چرا بايد متعجبت كند ؟ ! شايد يكي از اهالي ست كه مثل تو عادت به پياده روي دارد و نشسته تا كمي خستگي بگيرد ؟ شايد هم مسافر است ، چه اهميتي دارد ، اين كوهستان ملك شخصي ات كه نيست . مي تواني كلاهت را به نشانه ي احترام برداري يا نه خودت را بزني به آن راه و نبيني اش . مي دانم كنجكاويت را تحريك كرده است اما بايد بگذري . كم كم فرشته اي را روي تخته سنگ بزرگ وسط ميدان از پشت تيرگي درختهاي كاج مي بيني . تا به حال بايد فهميده باشي كه يكي از اهالي آن را به ياد دخترش كه دريا با خودش برده گذاشته اينجا . شايد از فروشنده ي همين مغازه ي سمت راست ميدان شنيده باشي ، حتما گفته با اين كه مي داند مجسمه سنگي ست اما مطمئن است كه بوي كاغذ كاهي مي دهد . از روزي كه آمده اي هر چه خواسته اي داشته از پنير خامه اي صبحانه ات تا زغال طراحي براي آن خانوم ، همانكه نشسته بود روي صخره ها . نگو كه نديدي اش . كاغذهاي كاهي روي پايش بود و دستهاي كشيده و سفيدش را رويشان حركت مي داد . مي تواني وقتي برگشتي دقيق تر نگاهش كني . اصلا برو به بهانه اي سر صحبت را با او باز كن . اهميت نده . اجازه بده ديگران راجع به تو فكر بد هم بكنند . از اين زاويه و اينكه پشت به آفتاب نشسته مي تواني طرحي از اندامش را ببيني . به فرشته ي وسط ميدان مي ماند ، اگر جلوتر بروي شايد طرح چهره اش را در صورتش ببيني . بهتر است غرور لعنتي ات را كنار بگذاري ، نگو كه براي ديدن طرحهايش وسوسه نشده اي . بارها ديده ام كه به تابلوي توي فروشگاه چطور زل مي زني . با خودت است مي تواني مثل همين رديف درختهاي صنوبر از كنارش بگذري و حتي نگاهش نكني اما باور نمي كنم اگر بگويي به او فكر نمي كني .

**
فقط اين راه برايم مانده است . از پيچ اين جاده ي خاكي كه مي گذرم تا برسم به رديف درختهاي صنوبر فقط تو را مي بينم . شبهايي كه ماه كامل است راه صدايم مي كند . از خيلي وقت پيش اينطور بوده آنوقتها كه تو نبودي . باد سر مي گذاشت توي خانه و صدايم مي كرد ، دل مي كندم از گرماي ملحفه و رو به راه ماه مي شدم . اين جا ماه هميشه كامل است و من دلتنگ . دلتنگ گرماي دستي ، نوازشي ، صدايي كه بخواندم . جاده ي خاكي را مي گيرم و مي رسم به اين صخره كه دلم مي خواهد ادامه اش دريا باشد ، بنشينم رويش و كفشهايم را در آورم . آب از پاهايم بالا بكشد و خنكايش بدود زير پوستم و در من جان بگيرد ، آنقدر كه كم كم خواب بگيردم و آب هي بالا برود ، هي پايين بيايد . نمي دانم از ماه آمده اي يا از آب ، اما اينجايي درست روي اين صخره ي رو به دريا . شايد داري به امتداد بازوان مردي فكر مي كني كه ابعاد مشخصي ندارد . كافي ست سر بر گرداني تا تمام خطوط نقاشيهايت بشوم . لابد تا به حال مردهاي زيادي به تو فكر كرده اند اما تو براي من يگانه اي ، مثل ماهي اي كه از آب بيرون افتاده . دريا چيزهايي را كه مي برد پس نمي دهد .من هم تو را پس نخواهم داد . تو با مني ، اينجا ، توي هر قطره ي ودكايم ،توي ملحفه هايم ، توي قاشق غذايم ، حتي توي كف خمير ريش روي صورتم . نمي دانم تا كي مي توانم پنهانت كنم . اگر صاحب آن دستها بودم ، مي آفريدمت . آن وقت مالك تابلويي مي شدم كه هر روز طلوع آفتاب را بر اندامش مي ديدم ، درست مثل تابلويي كه دارد گوشه ي فروشگاه ورودي روستا خاك مي خورد . بعد مي توانم كنارت بنشينم ، با تو از جوشانده ي اين آويشنهاي چند روزه بخورم ، سيگار دود كنم و برايت از بازوي خواب رفته ام بگويم كه زير سر تو بوده ، از عطر تنم كه از تو به مشام مي رسد ، از نوشته هايم كه فقط براي تو مي نويسم ، از موهاي هميشه مرطوبت كه اين سطرها را خيس مي كند . من هر بار از تو مي گذرم مثل رديف درختهاي صنوبر و فكر مي كنم به اين راه كه تو را از من مي گيرد . بعد به كلاه حصيري ات فكر مي كنم ، به عينك آفتابي ات ، به كاغذهاي كاهي روي پايت كه دستهاي كشيده و سفيدت تند تند رويشان حركت مي كند ، به اينكه كاش وقتي بر مي گردم ببينمت كه آمده اي به كلبه ام ، كنار اجاق خيالت مي كنم ، بوي آويشن دم كرده گرفته اي ، كنار پنجره كه چشم به راه آمدنمي ، كنار در كه توي پيراهن گلدارت برايم دست تكان مي دهي . دلم پر از حظ مي شود و مي خواهم تمام اين كوهستان را با تو غلت بزنم . مي بيني ، اين نوشته ها هم مثل من دارد توي شيشه ي ودكايم مي لرزد .

***
( اهل اينجا نبود ... مثل من ، بعد از اين همه سال اهالي هنوز مي گويند اهل اينجا نيست نمي دانيم از كجا ... مي گفت به خاطر بيماريش بوده كه آمده اينجا . نگفت بيماريش چه بوده اما ... رفتارش عادي نبود ... هر روز صبح مي آمد اينجا ....براي خريد ، توي اين يك ماهه هر روز سر يك ساعت . تازه دستم آمده بود چه چيزهايي را دوست دارد . بعضي وقتها خيره مي شد به چيزي و نمي شد فهميد به چه ... به اين تابلويِ ... مي دانيد يك جوري بود ... از كجا فهميدم ؟ ...كافي بود به انگشتانش ، بوي تند چرم پوتينهايش و تعداد مدادهايي كه مي خريد توجه كرد ....پول زيادي داشت ... فكر نمي كنيد به خاطر پولهايش بوده كه رفته ام به كلبه اش ؟ ... چند روزي خبري ازش نبود ، فكر كردم رفته ...بايد به من مي گفت ...نبايد مي گفت ؟.... دكترش گفته بود با يك خانوم ....نبايد بگويم ...اما كسي كه روابط خصوصي اش را ... خوب آدم شك مي كند ....اين اواخر خانومي حواسش را پرت كرده بود ...مي گفت هر روز مي بيندش . مي نشسته و نقاشي مي كرده ...از اين تابلوهاي با زغال ، چيه اسمش ؟ مثل همين تابلويِ ... مي گفت از وقتي ديدمش دوباره كابوسهايم آمده اند سراغم ... من نمي دانم چه كابوسي اما بايد ردي از بيماري مثل او ... به آدمهاي بيمار .... كسي چه مي داند .... همين من .... شما چي فكر مي كنيد ؟ ... رفتارم شايد عادي نباشد ولي سالمم... بعدش بود كه رفتم به كلبه اش ...بايد مي فهميدم چطور زني توانسته اين همه روز مشغولش نگاه دارد .... همه چيز همان طور بود كه مي گفت .... پيش تر هيچ وقت از اين راه نگذشته بودم . وقتي رسيدم پنجره ها باز بود و از نرمه بادي كه مي وزيد ، تلق تلق صدا مي كرد . هميشه دلم مي خواست آنجا را ببينم ... چيز با ارزشي نداشت ... باور كنيد . به چيزي دست نزدم فقط... طرحها عالي بود . نوشته ها هم ... هنوز فنجان روي ميز بوي آويشن مي داد ، انگار تازه رفته باشند ... فكر كردم براي يادگاري برشان دارم ... فقط براي يادگاري ... آنها با هم اند .... شك ندارم .... وگرنه طرحهاي آن خانوم ....

هميشه به او فكر مي كنم . مي بينمش كه آمده و دارد توي شيشه ي فروشگاه نگاهم مي كند ... همانطور است كه مي گفت . بايد ببينيدش به خطوط بدنش نگاه مي كنم .... به دستهاي كشيده و سفيدش كه روي گلهاي وحشي پيراهنش مي كشد ...انگار بخواهد خودش را بفهمد ... كسي چه مي داند شايد دو تايي زده اند به دريا ... درست مثل تابلو ، وقتي كه به آب دادمش ... انگار دريا آماده بود تا بريزد توي چشمهايِِ ... اين صخره نشان او را .... دريا كه با خودش بردش آبي تر شد .... تيره تر ... چي ؟ اين دور و برها تا كيلومتر ها يك بركه هم پيدا نمي شود ؟ ... مي دانم .... نمي دانم ... من اصلاچيزي نمي دانم .... فقط فكر مي كنم . )

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه