|
داستان 112، قلم زرین زمانه
خاکستری
هِن هِن کنان و عرق ریزان می رسم به خانه ، کیسه های پلاستیکی گره خورده به انگشتانم را رها می کنم تا زودتر از شرِ مانتو و روسری خلاص شوم و بعد..... اول پیغام ها، دگمه پیغام گیر را فشار می دهم.
سووووو.....ت....حنانه است باز التماس دعا دارد
سووو....ت....حسن عصر به خانه مان می آید
سووو...ت.......................و تنم سرد میشود سرِدِ سرد، احساس پوچی از آن می زند بیرون و زیر پاهایم می شود خیسِ خیس. زمان قفل شده است و بی شک رنگم خاکستریست.
راه می افتم، آن زن حک شده بر نوار به دنبالم می دود.
می ایستم، می ایستد.
کنارش میزنم ، پا پس نمی کشد فریاد می زنم، نمی رود.
حالا در کنارم خوابیده است و با دست هایش مرا می فشارد و من، سنگینم بسیار سنگین، با دو چشمی که هیچ نمی بیند الا دست های سبزه ی مردی که بر پیکرِِِِِِ هوسناک میانسالی زنی می لغزد و من، منِ ابله در آشپزخانه منتظرم که بیاید و بپرسم راستی کار ها روبراه بود؟! و تو مادرجان آن طرف تر موهای بچه گیم را شانه می زنی و من نمی فهمم که چرا رنگت خاکستریست.
پا می کوبم به زمین، مثل همیشه زورم به تو می رسد، یالااااااابلند شووووووووووو
بادبزن تنهایی ات را بردار و بیار، که، تعریف کنی چطور آن زنِ مردنی بدهیکل با آن موهای سیاه و لب و لوچه گلی، بابا را با خود برد و چگونه هر شب نان و صبوری خوردی و هر صبح به رویمان خندیدی؟
یالا بلند شو!! سرت را به بدنت بچسبان ! چشم های مرا بگیر و در حدقه هایت بکار!یادت باشد بر روسری ات گل های آبی بکش و سر راه از حجره های تو در تو برای خودت گلاب بخر و نگذار بشنوم که استخوان هایت صدا می دهند.
بیا و به من بگو که این یک اتفاقِِِِِِِِِِ.....
راستی می گفتی خاک سرد است، مشتی با خودت بیار.
|
آرشیو ماهانه
|