تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 110، قلم زرین زمانه

بدون نام

آنروز عصر حسين مشغول نوشتن خاطرات روزانه در دفترچه اي كه مخصوص اين كار داشت بود ء او هر روز نيم ساعت را به اين كار اختصاص مي داد و پس از چند سال حال توانسته بود يك دفترچه خاطرات كامل را جمع آوري كند.كمي آنطرف تر مادر مشغول بافتن شال كمري براي پدر بود ء همان طور كه مي بافت علي هراسان وارد شد و رو به او گفت:پدر
مادر گفت : پدر چي

علي گفت : پدر در حالي مشغول كار در مزرعه بوديم بر زمين افتاد ودو دستي به سرش چسبيد و از هوش رفت. يه پولي جور كنيد تا بريم بيمارستان. همه سراسيمه به بيرون شتافتند . لحظات پر التهابي براي خانواده آغاز شده بود. چند روز گذشت و همه منتظررسيدن دارويي بودند كه علي چند روز پيش قولش را از رييس بيمارستان گرفته بود.او توانسته بود با پولي كه به دكتر داده بود او را راضي كند تا نامه اي به مسولان بنويسد وتقاضاي وارد كردن اختصاصي دارو را كند. از آنطرف حسين هم كه تا به حال پايش به تهران باز نشده بود در خيابان ناصر خسرو وكوچه پس كوچه هاي اطرافش دنبال دارو مي گشت...

شب بود وحسين مشغول ورق زدن دفترچه خاطراتش بود. مادر گفت: علي كجاست ميخواهم ببينم اين شال اندازه اش شده يا نه .حسين گفت :بايد كم كم پيداش بشه.مادر گفت: حسين به جاي اينكه اينهمه اون دفترت رو ورق بزني يكي از خاطره هات را برام بخوان .

حسين دفترچه را ورق زد و خاطره اي كه بالايش نوشته بود ء داستان نوش دارو وسهراب ء را براي مادر خواند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه