تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 109، قلم زرین زمانه

بوی تند برهنگی

چيزي مثل صاعقه اي نقره اي به روحم زد .مثل مارگزيده ها به خود مي پيچيدم .صداي در هم شكستن بال پروانه ،پرده ي گوشهايم را مي آزرد.پروانه هايي را كه آرام با احتياط به كاغذ سنجاق مي كرديم و باز مي ديديم كه گردي از رنگ بال ِ پروانه ها به انگشت هاي خيسمان چسبيده است .حالا بال پروانه بين دو انگشت ِ باريك و كشيده ي ناصر خرد مي شد .خرد مي شد و گرد مي شد و غبار مي شد.
ماه ،تيغ كشيده بر بلنداي كوه سبلان يك لحظه تار شد .انگار كسي دستهايش را ،بي هوا جلوي قاب عكسي گرفته باشد .به ناصر مي گفتم دستهايت را به هم بچسبان ،بعد يك محفظه ي كوچك بين انگشتهايت بساز و از ماه و ستاره ي بالاييش قاب بگير .

ناصر گفت :امشب به مسعود زنگ نزن ،آنجا نمي روم .

از هم ديگر كه جدا شديم ،چشمم به ماه و ستاره ي بالاي سرش افتاد .نمي دانم چرا بايد به به ناصر مي گفتم برود و يك بار تنها از آسمان قاب بگيرد .شايد چون ديگر فردا من نبودم كه برايش از آسمان قاب مي گرفتم . شايد يك طوري غريب از چشمهاي يك غريبه ي تنها ماه را مي ديدم .شايد فردا ،شده بودم يك چيز كامل يا كاملي بودم كه فردا فقدان چيزي را حس مي كردم .مثل كاسه هاي شش تايي ِگل مرغي ِ عمه فاطي كه حسرت آن يكي نابودش كرد. هيچ وقت فكر نمي كرد با آن يكي چكار بايد مي كرده كه با آن پنج تاي ديگر نمي توانست بكند .

آقاجان مي گفت :چسب را يكهو از روي زخم بكن ،دردش يك لحظه است ،زود تمام مي شود .و حالا بعد از آن يك لحظه ، ران هايم نبض بودند و مي زدند .دستهايم مي لرزيدند .چيزي مثل روح از كالبدم گريخته بود .

سرم را بي هوا بالا گرفتم .ناصر زبانش را روي شاهرگم كشيد.سرم از بالا به پايه ي ميز خورد .ناصر نفهميد .اگر هم مي فهميد فرقي نداشت .تمام تنش بر پيكرم مي لغزيد .مثل جيوه پر تحرك بود و گرم .از تكه شيشه هاي رنگي ِ پنجره ي هشتي ِ بالاي سرم ،گذشته را مي ديدم وناصر را كه جوشش خون از زير پوست نازكش پيدا بود .

- خدايا چه كنم بعد از اين ؟

اين لحظه را هزار بار ديده بودم .در خواب ،در رويا ،در كابوس هاي تلخ دوران جنگ . در لابه لاي صداي خمپاره ومسلسل و انفجار .در طنين جيغ و شيون ِزنان و كودكان و حتي بين رگه هاي باريك گرد و آفتاب ِنيم روزي كوچه ي ويران اطلسي .حالا همه چيز مثل فيلمي صامت از نظرم مي گذشت.مثل حلقه هاي باريك پر از عكس هاي هم شكلي كه محسن توي قوطي مدور مي گذاشت و مي چرخاند .مي چرخاند و مي چرخاند .اسب مي دويد ،پسرك دايم پلك مي زد ،مرغي تند تند نوك به زمين مي زد و من لا به لاي تمام تصاوير ،مثل آدمك هاي معلق ِ رنگي ِتوي آب قليان آقاجان گيج و منگ و بلا تكليف زبانم را بالا آورده بودم وپشت ِ لبهايم را مز مزه مي كردم .شور بود و كش دار وخوشمزه .مگر چه مي شد اگر كمي از آن مايع را زبان مي زدم ،كه مادر با خشونت پاكش مي كرد و لا به لاي شرق شرق آبي كه روي صورتم مي پاشيد فحش مي داد به همه چيز . به من ، به آقاجان ، به ننه مليح ،و عمه فاطي . آب سرد لپ هايم را مثل نيش ِ مار خورده ها مي لرزاند .عين ران هايم كه هنوز نبض بودند و مي زدند .ساق پاهايم خشك شده بود .مثل چوب هاي خيس نخورده ي تركه .چيزي در گلويم دايم در نوسان بود .ناخن هايم روي بازوهاي ناصر جا انداخته بود .ناصر بي توجه، چشمهايش از شراره اي آتش پاش ،تنه اش داغ مثل كوره ي ذوب آهن آهنگري آقاجان ، روي تنم مي لوليد . ديگر نمي دانستم كجا

مي رود .چشمهايم به سقف خيره مانده بود . مثل گوشت سگ له شده ، در گوشه ي جاده حرام شده بودم و بد بو .بوي روغن جامد شده ي كاميون مي دادم .بوي دود اگزوز يا بنزين نيم سوز .نمي دانم چطور ناصر نمي فهميد . شايد شامه اش از كار افتاده بود آن شب .بوي خون بزغاله ها را مي دادم روز عيد قربان . مثل سگ جفت پيدا كرده بودم و حالا داشتم استفراغ ِ بدبوي گذشته ها را نشخوار مي كردم .

ناصر عرق كرده و خواب آلود كنارم افتاد .هنوز نفس نفس مي زد .خشكم زده بود . چيزي گرم و باريك لاي ران هايم آويزان بود مثل وقتي آستينم را پشت لب هايم مي كشيدم وچيزي معلق ميان آستين و لب ها مي ماند .چندشم شد .ياد روزهايي افتادم كه مي شاشيدم و مادر شُره هاي بين ران هايم را مي شست و فحش مي داد و دايم دستهايش را بو مي كرد و عق مي زد و مي گفت از هرچه آدم است حالم به هم مي خورد .

ناصر كمربندش را محكم كرد .نفسش را توي شش ها نگه داشت و با دو دست كمربند را روي شكمش جا به جا كرد . كشاله ي ران هايم هنوز آغشته بود به چيزي گرم .ناصر بند پوتين هايش را فُكلي روي ساق پاهايش بست .در به هم خورد ومن مثل سگ ِوامانده ي كنار جاده ، توي خون و تف و كثافت غلت مي زدم .استخوان هايم پوك شده بود . داشتند مثل پاهاي شكسته ي پروانه ي سنجاق شده روي كاغذ ، بند بند از هم جدا مي شدند .

با صدايي خفه فرياد زدم : ناصر .

ناصر لپ هايم را توي دست هايش مي گرفت و مي گفت :مثل ماهي كه توي اكواريوم تاب تاب مي خورد ميماني .خودم شيشه را مي شكنم .ماهي مال من است .

انگار همه ي دنيا را از پشت عينك ذره بيني ِ عمه فاطي مي ديدم .همه ي خط و خطوط شكسته و در هم به نظرم مي آمد. زمين شيب داشت و بالا آمده بود . انگار يك وجب تا چشمهايم فاصله داشت و حالا حد فاصلي كوتاه بودم بين آسمان و قعر دريا . چقدر انتظار كشيدم براي اين لحظه ي مسموم .براي اين عريا ني ِ مقدس . براي نگاههاي پر از تازگي و آمد و شد هاي بي وقفه . نفس هايم به زحمت از بين هق هق ها بالا مي آمد .به راستي منظور همين بود از آن همه پچ پچ و نگاههاي كج و چشم آزار و تشر ؟ اين همه آمد و رفت ، اين همه قايم موشك بازي ،اين همه ترس و واهمه براي ديدارهاي مكرر ، اين همه نگاههاي پر از خشم و نفرت به دختري كه طره اش كمي روي شقيقه اش افتاده بود و هم پرواز ِ موج هاي رقصان چادر تاب مي خورد ؟براي همين بود ؟براي يك لحظه ؟شايد هم كمتر . خدايا همه ي دنيا آوار شده و بر سرم ريخته انگار . صداي هق هق ها بلندتر شده بود .

حس كردم بين ران هايم را نسيمي خنك مي كند . انگار بند آمده بود آن چشمه ي جوشان .ماهيچه هايم تك تك سست مي شدند .انگار از انجمادي لحظه اي در مي آمدم .رو برو يم قابي بود از خاتم . طرف ديگرم ساعتي كه تيك تيكش برايم عقب رفتن بود . پس زده شدن و واماندن . حالا كه ناصر نيست چقدر اينجا نسيم مي آيد . بدنم را نوازش مي دهد . دردم را كمتر مي كند.

ساعت از حركت باز ايستاد . حالا آقاجان و عمه فاطي و مادر كنار ضريح امام رضا توي قاب خاتم به من تشر مي روند . نيمي از چهره ي عمه را تكه سايه اي سياه پوشانده . نوري مستقيم روي پلك هاي مادر مي زند. مژه هايش را به گمانم همان نور طلايي كرده . آه مادر نمي داني چقدر سخت بود اين گزيدگي . اين گنديدن ِ لحظه اي .اين هيچ شدن و به چشم ديدن . به گمانم آقاجان اين همه عذابت نداده بود تا آن چيز را پس بزند ، و گر نه فردايش تو با آن لپ هاي سرخ كنار ضريح چه مي كردي ؟ ناصر هلاكم كرد مادر .وقت رفتن صدايي گنگ از دهانش بيرون زد . صدايي با آهنگي كه فقط در كلام عمه فاطي ، موقع طعنه زدن مي شنيدم . حالا همان صدا قاطي ِتصاوير دكتر معصوم و آيدا و حسينا و خودم مچاله مي شود و جر مي خورد .

چقدر سخت است مادر . نمي دانستم . حالا من كجا و آن ضريح نقر ه اي براق پر از تكه پارچه هاي رنگي كجا ؟وقتي تكه پارچه ي سبز را به ضريح مي بستم ، چشمم را بستم و اين لحظه را خواستم و لحظات ِ پسينش را از ناصر . فقط از ناصر .انگار ناصر آن روز معصوم تر شده بود .تكه پارچه را به دستم داد ومن روي نوك پنجه ها ايستادم و چانه و لب هايم را به ريش هايش كشيدم . ناصر صورتش را عقب كشيد . نوك ريش هايش نوك بيني ام را نوازش كرد . مثل قطرات باران سرازير شدم و از نوك ريش ها تا ران هايش را بوييدم .

لاي ران هايم يخ زده حالا . بوي سير هفت ساله گرفته ام به گمانم . مثل خمره ي ننه مليح شده ام كه هر چه مي شستمش هنوز بوي تيزي ِ سركه مي داد . انگار بو رسوخ كرده بود بين روزنه هايش .آه چقدر بايد دخيل ببندم به آن ضريح نقره فام كه حالا ديگر نه آقاجان جلوش ايستاده ، نه مادر ، نه عمه فاطي كه هميشه با نگاههايش بكارتم را مي پاييد . حالا ديگر عمه خيالش راحت است .از قاب خود را كنار كشيده . تكه سايه ي سياه بعد از سال ها از صورتش سُر خورده و روي گوشه اي از ضريح افتاده .آقاجان با آن كلاه سياهش از جلوي ضريح ناپديد شده و مادر تك و تنها كنار ضريح مانده و با نگاهي پر از نيش و تشر سري تكان مي دهد و لپ هاي سرخ ِ خون چكانش را لاي چادر سياهش مخفي مي كند و پاورچين پاورچين به گوشه اي نامعلوم خارج از قاب مي شتابد .حالا دور تا دور ضريح توي قاب خاتم منم . عريان مي گردم و دخيل مي بندم . چقدر بايد بگردم ؟ خدايا سرم گيج رفت .

انگار جمعيت ِ پس زده شده ي منجمد به يكباره به سمتم هجوم مي آورند . نه ، به من نه به ضريح . واي زير پاهايشان مي مانم .مثل گوشت قرباني تكه تكه مي شوم . بدنم داغ است هنوز . عمه فاطي توي قل قل ِ جمعيت ريش خند مي زند به ميانه ي رانهايم .

خدايا ناصر كجاست ؟

كنار جاده به دختركي نحيف ، تكه پارچه اي مي دهد و مثل شيارهاي خون گرم ميان ران هايم سُر ميخورند در نگاه همديگر . حالا كجاست ؟ دارد دخيل مي بندد شايد ؟

ماهي اش گنديده در آب لجن زده ي حوض . باله هايش خُرد شده زير لگد ها . و حالا آويزان از دهان متعفن گربه اي ولگرد نمي داند كجا مي رود . باله هاي مصدومش ، شكاف خورده ميان دندان هاي تيز ِگربه . قلبش جِر مي خورد لحظه اي ديگر و بعد حيوان با چشم هاي لعابي ِ شفاف ِ نيمه خواب ، گوشه اي مي لمد و زبان ِ‌باريك و صورتي رنگش را دور دهانش مي كشد.

مادر مگر چه بود آن مايع شفاف كه مثل شيره ي نارگيل از بيني ام سرازير مي شد ؟

حيوان دو چشم ِ گردم را پس مي زند انگار براي ناصر .

آخ ناصر تو چه مي خواهي از اين كُره هاي شفاف ؟ آه ناصر ، ناصر ، ناصر ...

تو چه ميداني من كجا بودم آن لحظه ، چه مي داني ؟ و چه مي دانم چه مي خواستي از آن لعاب ِ نازك و شفاف كه بر تنم رقص كنان به قربانگاهِ خويش مي رفت ؟ تو چه ميداني چه چيز را با گوشت هاي تنم خاك مي كنند وقتي ماهي ها به تنم نوك مي زنند و مي گريزند؟

آه، ناصر تو چه كردي وقتي هيچ نمي دانستي ؟

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه