تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 107، قلم زرین زمانه

سمفونی روز هفتم در چهار مومان

آفرید.او را بصورت خدا آفرید.ایشانرا نر و ماده آفرید و در روز هفتم از همه کار خود که ساخته بود فارغ گشت و در روز هفتم از همه کار خود که ساخته بود آرامی گرفت.
{عهد عتیق/ سفر پیدایش}

روز اول:مردی که روی نیمکت نشسته بود و به نتهایی که روی ورق کاغذ نوشته شده بود نگاه میکرد..نفس عمیقی کشید.کاغذ را به کناری گذاشت سرش را به عقب تکیه داد و به آسمان نگاه کرد.به آسمان قبل از ظهر که رنگ آبی اش در درخشش خورشید محوتر مینمود..نگاهش از خطوط سفید یک ابر کوچک به پرنده ای رسید که آن بالاها در پرواز بود و بعد در امتداد پرواز پرنده که در شاخه های سبز درختی گم شد.. به برگهای بزرگ درخت خیره گشت..چشمهایش شاخه ها را دنبال کرد و از تنه بلند درخت به پایین رسید..
زیر درخت.. روبرویش.. زنی روی یک نیمکت نشسته بود و نقاشی میکرد...

روز دوم:...کاغذ نتها را جلوی صورتش گرفت و از زیر لبه کاغذ به زن نگاه کرد..خطوط اندام زن را دنبال کرد ..از سر شانه تا انتهای انگشتان دستش که به کار نقاشی سرگرم بودند...و بعد پای راست که سبک روی پای چپ قرار گرفته بود و گهگاه تکان مختصری میخورد...

مرد با خود فکر کرد که این خطوط از هماهنگی قابل پیش بینی ای تبعیت میکنند..طوریکه آنها را حتی از پشت تخته نقاشی و یا از زیر موهای زن میتوانست به راحتی امتداد دهد...

به صورتش نگاه کرد.. صورتی تقریبا کشیده با چانه ای گرد..و خطوط ابروها. لبها و بینی..چشمها و دو خط عمودی باریک و کوتاه میان دو ابرو.

مرد همچنان خیره نگاه میکرد که زن تخته نقاشی اش را جابه جا کرد..پای راستش را به آرامی بلند کرد و روی زمین گذاشت.نیم چرخی زد.سرش را به سمت راست برگرداند با دست چپ موهایش را پشت گوشش زد و حالا پای چپش را به همان سبکی روی پای راستش انداخت..و باز شروع به کار کرد....

و مرد در چند لحظه کوتاه دید که امتداد خیالی خطوط اندام زن چقدر با واقعیت همخوانی داشت. یک هماهنگی قابل پیش بینی... یک هارمونی...قرار گرفتن درست نتها...که نتیجه آن ...

نتیجه آن هر چه بود روبروی مرد نشسته بود!

روز سوم:در یک کافه رو باز مرد روبروی زن نشسته است و زن از نقاشی هایش صحبت میکند و از سبکی در نقاشی که او را بیش از همه مسحور خود کرده است..تلفیقی از رنگ و نور و موسیقی......

مرد به چشمهای زن نگاه میکند..سیاهی چشمهای زن عمیق و عمیق تر می شوند و مرد در آن اعماق آرامش و سکونی عجیب می بیند.

زن به آرامی پلک میزند ..و انگار که سنگریزه کوچکی را در اقیانوسی انداخته باشند..در سطح آب چین هایی ایجاد میشود اما اعماق آن در صلابت آرامش و سکون خود ایستاده است..

مرد می شنود که زن می گوید: انسان تنها در هنر آفریدن است که با پروردگارش رقابت میکند....

به دستهای ظریف زن نگاه میکند به انگشتان بلند و کشیده ..با بندهایی محکم که چلیپاوار روی میز قرار گرفته اند..دستها بزرگ و بزرگ تر میشوند و مرد می بیند که آنها توانایی آنرا دارند که همه چیز را در خود بگیرند و بپذیرند و بیافرینند...

زن دستهایش را از هم باز میکند تا فنجان قهوه اش را بردارد..انگار که نسیمی به آرامی روی خاک دشت بوزد..شنها کمی جابه جا میشوند اما بستر خاک همچنان باقی است ..بذر را در بر میگیرد.. میافریند و رشد میدهد...

و مرد همچنانکه صدای زن را می شنود روی کاغذ نتهایش قوی ترین گامها را با صدای اوج گیرنده می نویسد..موسیقی اوج میگیرد و مرد خود را به آن می سپارد و رها می شود....

روز چهارم:زن مشتاق است که در مورد مرد بیشتر بداند.مرد درحالیکه از خودش صحبت میکند به صورت زن نگاه میکند..به لبهای نیمه باز زن و آن چهره کنجکاو که چون پرنده ای کوچک آماده است تا به هر چیز نو و ناشناخته نوک بزند...

و مرد میگوید که در جایی خوانده است : آنجا که کلام از گفتن می ماند موسیقی آغاز می شود...

و می بیند که چشمهای زن برق روشنی میزنند..حرکت پلکهایش سریع میشود..و زن در نگاه مرد تبدیل به دختر بچه ای میشود که با نگاه ناباورانه خیره خیره نگاه میکند و دستهای کوچکش را از شادی به هم میزند..انگار جوجه کوچکی برای اولین بار از لانه بیرون افتاده و تنها کافی است مرد دستش را کنار پای جوجه بگذارد تا او را در امنیت دستهایش پنهان کند...

و مرد روی کاغذ نتهایش گامهای قوی را با چند نت ملایم آوازی همراه میکند..و به سخنانش ادامه میدهد...

روز پنجم:مرد پشت پنجره ایستاده و در انتظار زن است.زمان به کندی میگذرد.مرد صدای تپش های قلبش را می شنود و لرزشی آرام را در مسیر رگهایش حس میکند.چیزی قلبش را می فشرد..

با خود فکر میکند..

زن قبل از او..بدون او هم زنده بوده است..زندگی می کرده است.. حرف می زده.نقاشی میکرده .قهوه میخورده .به پارک میرفته و روی نیمکتی می نشسته است.. زن قبل از او...زن بدون او...

قلبش فشرده می شود..به سختی نفس می کشد و این هجاها همچنان در سرش تکرار میشوند...

زن قبل از او...زن بدون او...

و این تکرار تبدیل به صدای طبلی می شود که هر لحظه بلندتر و نزدیک تر به گوش می رسد..

روز ششم:زن در درگاه ایستاده است.به طرف مرد می رود..خود را در آغوش مرد می اندازد ومرد را در آغوش می کشد...

مرد با خود تکرار میکند: زن همیشه بوده است.. زن همیشه با من بوده است..زن همیشه در من بوده است...

و از درونش نوای موسیقی برمی خیزد..

و زن چشمهایش را می بندد و زیباترین آمیختگی رنگ و نور را با سر انگشتانش نقش میزند...

روز هفتم:در اتاقی تاریک مرد و زن آرام روی تختی دراز کشیده اند....و به سقف نگاه میکنند...

همه جا سکوت است...

امروز روز آسودگی است..امروز روز سکون است...

آنجا که آفرینش باز می ماند.تکرار آغاز می شود.....

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

good

-- بدون نام ، Jul 23, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه