|
داستان 104، قلم زرین زمانه
یک روز مثل همیشه...
دستانم را بغل گرفته بودم و به آهنگ سردی که از لا به لای دندانهایم بیرون می زد گوش میدادم .کم
کم داشتم دخترک کبریت فروش را درک می کردم که ...
می رسونمتون آقا سوار شید .-
می رساندم، سوار میشوم و دخترک کبریت فروش لای خزهای صندلی گم میشود . دستانم را از آغوشم بیرون میکشم..
کجا می رین ؟
- شما مستقیم برید.
دوباره خودم را ورانداز می کنم؛ ״ همه چیز مرتب است؟״
- بله،مرد باید مرتب باشه،اتو کشیده و شق و رق.هر چی هم مرد باشه. فهمیدی؟!
: بله، بله فهمیدم.شلوارم را اتو کشیده ام، موهایم را کوتاه کرده ام و شانه زده ام، بلوزم...
به بلوزم فکر می کنم، باید بالای یقه ام یک برآمدگی از چوب لباسی جا مانده باشد.
خوب... حتماً بعد از این همه مدت فقط توی چشمانم نگاه می کند... بله حتماً .
ولی باید موهایم را روی بلوزم بکشم...
- موهایت را هیچ وقت...
- بله ،فراموش نکرده ام، موهایم را نباید چرب می کردم چون بدش می آید .سعی می کنم زیاد سرم را نزدیک صورتش نبرم. خب شلوارم، بلوزم، واکس کفشم...
- مسیرتون کجاست ؟ بگید تا یه جایی می رسونمتون.
- بله آقا لطف می کنید ،همین طور برید.
اصلاً دوست ندارم هیچ دخترکی را درک کنم.تازه دندانهایم دست از سر آهنگ لعنتی برداشته اند.راستی ، مسواک، دهانم...نکند... نه ولی بهتر است اسپری را توی دهانم خالی کنم.به جیب بالا آمده ام نگاه می کنم .کاش خوشش بیاید.ولی خوب شد ساعت نخریدم.نمی دانم چرا این سالها از ساعت بدش می آید؟!
- خیلی سردتونه آقا؟
: سردم نیست .نخیر... سردم نیست.
شیشه را پائین می کشد و دود سیگارش را بیرون می دهد حلقه حلقه، بهتر... لباسم بو نمی گیرد.
- با بوی سیگار هیچ وقت توی خونه نیا اونم بوی سیگار آدمهایی که سرشون...
دستم را روی سرم می کشم و موهایم را سر جایشان می نشانم.
- همینطور مستقیم برم آقا؟ مستقیم؟
- بله بله... من بین راه پیاده می شم .شما راهتون رو برید... البته اگر وقتتونو نمی گیرم منو تا اونجا برسونید.کمی دیر شده.
- ای آقا ... وقتمون مال شما... چند ماه همه ی وقتمون شده مال یه موش لعنتی، که از خونه بیرونش کنیم. دیدیم نه بابا... هی سوراخ می کنه، ما پر می کنیم.هر چی هم به خوردش دادیم زاد و ولدش بیشتر شد.حالا هم از خیرش گذشتیم. باید بسازیم.
: بسازید؟ با موش؟!
- بله ... کم کم عادت می کنیم.
- عادت می کنید؟!
خوب بسازند ،عادت بکنند.مزخرف است.ساعتم چقدر تند می دود.کاش زمین بخورد که با آن تیک تاک مسخره اش زمان رفته را به رخمان نکشد.دیر می شود؟
کاش نخوابیده باشد.یعنی منتظرم می ماند؟ نه که ساخته باشد، عادت کرده باشد.امروز روز تولدش بود.نمی دانم چند ساله می شود ولی با " تولدت مبارک" همیشه شوکه ام می کرد.پس چرا یادش نمی رفت.
- مگر میشه یادم بره؟
" چرا نمی شود؟"
- چون یه چیزایی رو نمی شه فراموش کرد؟
اگر سال پیش فراموش نمی کردم ... اصلاً همین چند ماه پیش.همه چیز خوب بود برای دیدنش ولی خوب ... لعنت به من.
- آقا... آقا جان نگه دارید.انگار کمی دور شدیم.
- گذشتیم؟ کجا پیاده می شید؟
- چند متر عقب تر ،آسایشگاه ،برا دیدن مادرم اومدم، روز تولدشه.
- الان؟ ساعت 11 شبه. خوابند آقا، همه خوابند.
ماشین تند می راند و من به دخترک کبریت فروش فکر می کنم.
|
آرشیو ماهانه
|