|
داستان 103، قلم زرین زمانه
این خانه عجب سقف دنجی دارد
بکش! بگذار به حساب اینکه کش می آید این خانه را که هر روز بزرگتر می شود و انگار خدا توی دودکش آن فوت می کند و تو دود می کنی و خانه بزرگتر می شود. یکی نیست داد بزند بس است. بس است!الان است که بترکد .دیوارهایش از سرما انگار کمی سردترند و من داد که می زنم صدایم را به من بر می گردانند.مجبورم توی تمام خانه قدم بزنم تا هیچ اتاقی از خالی ماندن و از کشیده شدنش گله نکند .
تو که باز هم آن گوشه دنج را برای خودت گرفتی ، فکر می کنم باز هم توی مغزت بکش بکشی باشد که اینطور خودت را جستجو می کنی .من جای تو باشم دنبالش نمی گردم . اصلا اینقدر از مغزم کار نمی کشیدم ، تو هم نکش. نکند فکر می کنی باز هم مثل قدیمها می توانی همه چیز را به نفع خودت تمام کنی ؟ مثل آن وقتها که همبازی بودیم .طناب کشی را که یادت می آید ، تو طناب را بیشتر می کشیدی چون می خواستی من را هم بکشی و مامان ها داد می زدند: بکش بکش .
و تو بعضی وقت ها آنقدر می کشیدی که زمین می خوردی . هیچ وقت هم حاضر نبودی به خاطر من، فقط یک بار خودت را بازنده کنی . کمی که بزرگتر شدیم گفتی ببخشید ولش کن همان گوشه ی اتاق حشیشت را بکش . . .
|
آرشیو ماهانه
|