تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 7، قلم زرین زمانه

گنگ همچون رادیکال 2

سطح نهایت .
پله بی نهایت

بین هوا و کویر و لکنت حس

نزد تو نزدیک تو دور است.

رویایی-لبریخته ها

حالا اینجا نشسته کنار من و من هر چقدر بخواهم می توانم نگاهش کنم. البته فقط نگاهش کنم، حتا می توانم آنقدر صورتم را به صورتش نزدیک کنم، که کرک های نرم و سفید صورتش را ببینم. همچنین صورت خودم را توی مردمک چشمهاش.حرف نمی زند. فقط به نوشته هایی نگاه می کند که من تند و تند می نویسم و او باید آنها را بفهمد و نمی فهمد. درس هایی درباره رابطه و حد و تابع.
برای اینکه به حرف بیارمش باید از او سوال بپرسم. باید بخواهم همان چیزهایی را که برایش نوشته ام را تکرار کند و بعد به لبهایش نگاه کنم که کلمات از آنجا از تنش کوچ می کنند، در هوا پرسه می زنند و روی گوشهایم می نشیند.

" گلویم طعم صدایت را می گیرد. می خواهم حرف بزنم. حرفهایی از جنس دیگر. غیر از این درس و نوشته های روی کاغذ. اما نمی توانم. حرف های دیگر خفه اش می کنند. برای همین غصه ام می گیرد. جوابهای تو هم کمکی نمی کند. آخر تو بگو از دست این علامت های منطقی، از دست این عدد ها چه کاری بر می آید."

می گویم:

"نه. اشتباه کردی."

می خندد و می گوید:

" خیلی خنگم. نه؟"

"نه."

میخواهم بگویم تو خنگ نیستی، دست های من خنگ اند. اما نمی گویم و در عوض می خندم و برای اینکه بپرسد چرا می خندم، خنده ام را بیش از حد کش می دهم. اما نمی پرسد. در عوض لب پایین اش را گاز می گیرد. لابد خندیدنم را در تایید خنگ بودن خودش گرفته. یادم رفته که من معلم ام و او شاگرد و هر چه من می خواهم این فاصله را از میان بردارم. او آنرا حفظ می کند.

هوس می کنم آب پرتقالی را که برای هر دو تایمان خریده باز کنم. می گویم :

" تو خنگ نیستی. به دست های من نگاه کن."

گفته و نگفته، کمی آب پرتقال می ریزد روی دستم و کاغذ ها و میز. از این همزمانی تو هم می روم. لابد حالا پیش خود فکر می کند، منظور دست و پا چلفتی بودنم است. من به دستم نگاه می کنم و او به کاغذها. با دستمال کاغذی ای که از جیبش بیرون می آورد میز را پاک می کند و بعد کاغذ ها را. یکی هم به من می دهد تا دستم را پاک کنم. دستمالش تازه نیست. انگار پیش تر مصرف کرده باشد. شاید روی صورتش کشیده باشد. شاید عرق روی گونه ها و پشت لبانش را پاک کرده و حالا به من رشیده تا دستم را رویش بکشم. روی گذشته تن اش. روی نمک لب هاش. روی نمک ابروهاش.

کاغذ ها را بر می دارد و به لکه های نارنجی خیره می شود و بعد یکجا دور خودش جمع می کند. می پرسم:

" بالاخره تکلیف x^2-2=0 چی شد؟"

می بینم که چند عدد را امتحان می کند: 1و1.5و2. با تردید می گوید:

"جواب نداره."

با خنده می گویم:

" پس تو هم مثل فیثاغورسیان معتقدی که عدد های گنگ وجود ندارد. هان؟"

نمی داند از چه چیز حرف می زنم. فقط مودبانه می خندد و سرش را پایین می اندازد.

ذهنم می رود سمت کلمه" وجود" و به چیزهایی که وجود دارند اما باید نادیده بگیریمشان. مثلا ریشه دوم 2 که فیثاغورسیان انکارش می کردند. اما اگر مصریم که ببینیم شان باید افشایشان کنیم یا به حرف شان بیاوریم.

" تن تو چگونه به حرف می آید. این تنی که نشسته اینجا کنار من. که وجود دارد اما نباید حرفی از آن به میان بیاید. انگار که ما باید تن هایمان را پشت در جا می گذاشتیم. اشتباهی پیش آمد که آب پرتقال روی دستم ریخت و دستم دیده شد. اشتباه شده که تن تو در این اتاق در بسته عرق می کند."

خودش را با مقنعه باد می زند.

"گرمه. نه؟"

نگاه ام می کند و با سر تکان می دهد و می خندد. دوست داشتم بگویم:

" خیلی گرم. گرم مثل تن تو و سر من."

و بعد نگاه کنم به چهره اش و به چشمهاش. شاید سرش را پایین بگیرد و نگاهش را بدزد و شاید زل بزند توی چشم هام و بگوید:

" خیلی گرم. گرم مثل تن تو و سر من."

بلند می شوم و خنک کننده را روشن می کنم. می توانم پیشنهاد کنم روپوشش را در بیاورد. اما منصرف می شوم. لابد زیر این روپوش همین تی شرت سفیدی را پوشیده که نقش یک جزیره را دارد با یک درخت نارگیل و یک خورشید و دو نارگیل. همین تی شرتی که توی عکس پوشیده. عکسی که لای کتابش است و من به یک نظر دیده ام. روی تخت نشسته است و دست ها را در عقب ستون کرده و با لبخندی به دوربین نگاه می کند. دوربینی که یک لحظه جایش را من اشغال کرده ام. خنده او نگاه مرا نشانه گرفته است. به سرنوشت این عکس فکر می کنم، به اینکه چه کسانی آنرا دیده اند و خواهند دید. چه کسانی عاشق اش می شوند و برای چه کسی یادگاری می شود و شاید هم کسی روزی آنرا از خشم پاره کند، این نگاه را و این خنده را. سرنوشت اشیا هم گاه مثل سرنوشت آدمها تا حد سرگیجه نامعلوم است.

" به صورت برنزه شده ات نگاه می کنم و دوباره به یاد جزیره روی سینه ات می افتم که می تواند خانه ما باشد. خانه من و تو. می توانیم روزها نارگیل بخوریم و با هم شنا کنیم و بعد بیاییم و در ساحل زیر آفتاب دراز بکشیم و تو اینطور مثل حالا برنزه شوی. صورت ات و تن ات بدون تن پوش. و موهات که خیس است و به هم چسبیده. بی هیچ حجابی. و من هم دیگر غصه حرف زدن نداشته باشم. شاید هم توانستیم زبانی مخصوص به خودمان اختراع کنیم، تا دیگر به این زبانی که پر از سو تفاهم است نیازی نداشته باشیم."

می گویم:" باید خیلی سخت باشد، با این روپوش و مقنعه تو این هوای به این گرمی!"

" خب. آره، ولی چه می شه کرد. آدم عادت می کنه."

"عادت؟"

"آره. مث اون فیلی که به پاش طناب بسته بودن. شنیدی داستانشو؟"

شنیده بودم اما می گویم: "نه." دوست داشتم می گفتم:

" شنیدم. اما دوست دارم از زبان تو هم بشنوم. دوست دارم که برایم حرف بزنی."

اما می گویم : "نه." و او با چه اشتیاقی داستان را برایم تعریف می کند. داستان بچه فیلی که پایش را با طناب به درخت بسته بودند، طوری که تلاش برای پاره کردن طناب بی فایده بود. بزرگ هم که شد از روی عادت دیگر هیچ وقت تلاش نکرد.

" این را به حساب دو رویی نگذار. به من حق بده که محتاط باشم، در برابر این زبانی که معنای کلماتش برای تو چیز دیگری است و برای من چیز دیگر. از این ها گذشته من نیاز دارم به این اشتیاق تو. دوست دارم این لذتی را که تو از آگاه کردن من می بری، مثل لذتی که من از فکر کردن به تو می برم."

مفهوم حد را برایش توضیح می دهم اما گوش نمی کند. مدام به ساعتش نگاه می کند. ( آیا قراری دارد؟ با کسی پشت این در.) حرف هایم را بی حوصله تایید می کند و سر آخر توی کیفش را می گردد.

" متغیر x به سمت a میل می کند هر گاه فاصله x و a هر لحظه از هم کمتر شوند، اما هیچ گاه به هم نرسند."

ذهنم می رود سمت کلمه "میل" و اینکه این مفهوم انتزاعی چقدر واقعی و انسانی است. میل انسان فاصله را از میان بر نمی دارد، آشیل از لاک پشت عقب می افتد و تیری که می خواهد به هدف بخورد ، اصلا از جایش تکان نمی خورد.

" خسته شدی؟"

"آره."

" باشه پس تمامش می کنیم."

ذوق زده وسایلش را جمع می کند و بلند می شود که برود. اما قبل از اینکه به در برسد باید نصف این فاصله را طی کند و قبل از آن نصف نصف این فاصله را و قبل آن.....

و دست های من نیز هیچ گاه به او نمی رسد، پیش از آن باید نصف این فاصله را بردارد و قبل آن نصف نصف این فاصله را و قبل آن....

پیش از بستن در با لبخند برایم دست تکان می دهد، من هم سری تکان می دهم. نشسته ام، بی حرکت، مثل تیری که از جایش تکان نخورده.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه