خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۱)
اینک آن معشوقۀ موهوم
تاجالسلطنه دختر ناصرالدین شاه قاجار، بهرغم زیستن در اندرونی دربار، زنی دانشآموخته، آزاداندیش و جسور بود، بهتشویق معلم نقاشی خود، پسرعمهاش، خاطرات زندگیاش را نوشته است. این خاطرات متأسفانه ناتماممانده که البته بسیار خواندنی و شنیدنی است. چندبار در ایران چاپ شده است.
از آنجا که متن این کتاب خالی از اشکال نیست، تا جایی که لطمهای به نوشته نخورَد، ویرایش شده است.
تاجالسلطنه در آغاز، به چگونگی نگارش این خاطرات میپردازد و صورت و سیرت معلم خود را تصویر و او را معرفی میکند.
* * *
تاریخ حالات ایّام زندگانی خانم تاجالسلطنه که بهخط خودشان بهقید تحریر درآوردهاند، از روی اصل نسخه استنساخ میشود.
مورخۀ یومِ دوشنبه ۱۹ ربیعالثانی سنۀ ۱۳۴۳ قمری، مطابق ۲۵ عقرب ۱۳۰۳ شمسی.
این خانم دختر مرحوم ناصرالدینشاه است.
*
در شب پنجشنبه، روز آخر ماه ربیعالاول ۱۳۳۲ هجری قمری، هفتِ دَلو، یک عصری که هوا ابری و تیره و مانند افکار و خیالات خودم محزون و غمدیده بود، در اتاق نیمهروشنی نشسته، مشغول نقاشی بودم. برف بهشدّت میبارید و هیچ صدایی جز وزش باد شنیده نمیشد. سکوت غمناکی سراپای وجودم را احاطه نموده، افزوده بر او، روشنایی قرمزرنگ ملایمی از بخاری ساطع بود.
من تصور نمیکردم و فراموش کرده بودم جوان غمناکی را که پشت سر من، در صندلی دستهداری فرورفته و با نظر شفقتآمیز ملاطفتانگیزی بر قلمهای بیاراده و غلطی که روی صورت دختر جوانی که مشغول کشیدن بودم، نگاه کرده و آههای پیدرپی سوزانی میکشید. بالاخره گفت: «شما خیلی زحمت میکشید و مغز خودتان را زحمت میدهید. خوب است قدری استراحت کنید. هوا هم تیره و نقاشی عجالتأ قدری مشکل است.»
این صدایی که هیچ منتظر شنیدنش نبودم و خود را تنها تصور میکردم، حرکت سریع شدیدی در من تولید کرد و یکمرتبه گفتم: «سلیمان! آیا شما اینجا بودید؟»
خندۀ غریبی کرد و گفت: «شما بهواسطۀ خیالات درهم و برهم و ناملایمی که دارید، همیشه اشخاص حاضر را، حتی خودتان را، فراموش میکنید. و من بالاخره از زیادتی فکر بر شما میترسم. خوب است هر وقت گمان میکنید فکر خواهید کرد، فوراً خود را به حرفهای مُفرّح و گردش در خارج و دیدن طبیعت مشغول کرده، از اخبار تاریخ گذشته بخوانید.»
با تبسّم تلخی، بیخودانه فریاد زده، گفتم: «ای معلم و پسرعمۀ عزیز من! درحالتیکه زمان گذشتۀ من و زمان حال من یک تاریخ حیرتانگیز ملالخیزی است، شما تصور میکنید من به تاریخ دیگر مشغول بشوم؟! آیا مرور تاریخ شخصی بهترین اشتغالها در عالم نیست؟»
شانۀ خود را حرکت داده گفت: «تاریخی را که تمام خوب و بد نتایج تجربهاش به شخص خود انسان راجع باشد، من تاریخ نمیدانم. حقیقتاً اگر تاریخ شما آنقدر عجیب و حیرتانگیز است، چرا او را به من هم قصه نمیکنید تا استفاده ببرم؟»
گفتم: «تاریخ من بهقدری مهم و بهقدری دارای وقایع مشکله است که اگر یک سال، تمام ساعات عمرم، برای شما حکایت کنم، تمام نخواهد شد. و بهقدری گاهی محزون و گاهی مسرور است که اسباب تعجب شنونده خواهد شد.»
با یک حال تجسس و کنجکاوی گفت: «بَهبَه! واقع، مطایبه یا شوخی میکنید؟»
ولی فوراً علایم راستی و جدیتی در بشرۀ من ملاحظه نمود که آن حال شوخی و استهزاء را فراموش کرده، متفکرانه گفت: «خانم! آیا امکان دارد برای من شرحِحال خود را نقل کنید؟»
گفتم: «خیر!»
بهطور رَجاء، خواهش کرد و باکمال جدّیت از من خواست که برای ایشان بگویم. هرچه من امتناع نمودم، او اصرار کرد.
بالاخره گفتم: «حالِ تقریر ندارم، لیکن به شما قول میدهم که تمام سرگذشت تاریخ خود را برای شما تحریر کنم.»
باکمال مسرت، تشکر گفت.
*
در اینجا، لازم میدانم اول در بارۀ این معلم خود، بعضی قصهها گفته، ایشان را خوب معرفی کنم. پس از آن، شروع به حکایت نمایم.
این جوان متولد شده است در ۱۱ مُحَرَمِ ۱۳۰۷. در مدرسههای مقدماتی مشغول تحصیل شده، در سنِ ۱۷ سالگی، در ۱۳۲۴، داخل در «انجمن فقر و عرفان» شده، قریب دو سه سال، در ریاضتِ زحمتِ پیروی عرفا و شُعرا بوده، بعد به مدرسۀ سیاسی داخل شده، از آنجا هم خیلی زود خسته، خارج شده و به مدرسۀ صنایع مُستظرفه داخل گشته و دو سال است مشغول نقاشی میباشد.
از تغییر و تبدیل زندگانی او ما خوب میتوانیم به اخلاق او پیبُرده، بفهمیم که این جوان خیلی مُتلّون بوده و دارای عزم راسخی نبوده است. از قرارِ تحقیق، در سن هجده نوزده، شخص موهومی را در عالم خیال دوست میداشته و تمام حرکات دُنکیشوتِ معروف را تقلید و تکرار میکرده است. بالاخره به آن معشوقۀ موهوم رسیده و آن معشوقه دربارۀ این عاشق مجنون خودش بیوفایی کرده، پس از زحمات زیادی که به این جوان وارد میآوَرَد، بالاخره مسافرت کرده، این معلم عزیز آرتیست مرا به هجران دچار مینماید.
در اخلاق او، بهقدر کفایت گفتم، حالا قدری از شمایل او گفتوگو کنم:
صورت دلچسب نجیب مطبوعی با چشمهای درشت سیاه دارد. بَشَره متفکر و غمناک، گونهها فرورفته، رنگِ چهره تقریباً زرد، دماغی مانند منقار عقاب. (و در دیدن او، همیشه من بهخاطر میآورم زمانی که تاریخ فرانسه را میخواندم، در آنجا از فامیلِ پرنس دوکنده هر وقت مذاکره میشد، دماغهای آنها را تشبیه به منقار عقاب مینمودند.) خیلی ملایم و آرام. با زیردستان، متواضع و فروتن. با همسالانِ داخل در عرفان، خیلی خوشمَشرَب. عاقل. این است صورت و سیرت معلم من.
حال، سرگذشت و تاریخ زندگانی خود را شروع مینمایم و این جوان عجیب را ابدی ممنون میسازم. درضمن، مروری به گذشتۀ خود نموده، زحمات خود را و نیکبختی و سعادت خود را بهخاطر میآورم.
***
این بخش از خاطرات را [در اینجا بشنوید]
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|