تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
زن در افسانه‌های ایرانی

زن در افسانه‌های ایرانی (4)


در سه برنامه‌ی گذشته، در بخش «زنان مجله‌ی گفتاری جُنگ صدا» مبحث تازه‌ای را با نام «زنان افسانه‌های ایرانی» شروع کردیم. در بررسی این مبحث، شاهد آن هستیم که در بیشتر افسانه‌ها، نقش زن، عمدتاً نقشی منفی است و ویژگی‌هایی چون حیله‌گری و مکّاری، جادوگری، نادانی، پرحرفی، حسد و خیانت نقش‌مایه‌هایی هستند که زنان در این داستان‌ها دارند.
زن اگر در این افسانه‌ها از صفت خوب برخوردار باشد، بنا بر آن‌چه که تا کنون رایج بوده و روال این داستان‌هاست، زنی است زیبا، پارسا و فرمانبردار که بر مبنای بیت معروف «زن خوب و فرمانبر پارسا، کند مرد درویش را پادشاه»، شوهر درویش و تهیدست خود را با صرفه‌جویی و درایت و قتاعت، حال اگر نه همیشه به مقام پادشاهی، که به ثروت و مکنت و مقا‌م‌های رفیع می‌رساند.
در تقسیم‌بندی این نقش‌مایه‌ها نیز به موارد گوناگون اشاره کردیم از جمله:
+ داستانهایی که بار اصلی طرح افسانه چه در نقش مثبت و چه منفی بر دوش زن است.
+ داستان‌هایی که در آن‌ها زنان جایگاهی فرعی یا خنثی دارند و هیچ عمل اجتماعی خاصی انجام نمی‌دهند و فقط در نقش کمال مطلوب یا هدفی خواستنی ظاهر می‌شوند و قهرمان افسانه را وامی‌دارند به یک سلسله کارهای دشوار دست بزند. نمونه داستانی را هم که در این مورد نقل کردیم «عروسک بلور» بود.

در ادامه زن را در این داستان‌ها از نظر اخلاقی مورد مطالعه قرار دادیم که خود دارای تقسیم‌بندی‌هایی به این قرار بود:
+ افسانه‌هایی که در آن‌ها، زنان، فریب‌کار و خیانت‌پیشه‌اند و عامل فسق و تباهی معرفی شده‌اند و مردان بی‌گناه و زیان دیده.
+ افسانه‌هایی که در آن‌ها، زنان، بدخلق، حسود، خودخواه و طماعند.
+ افسانه‌هایی که زنان در آن‌ها، احمق و نادانند.
+ افسانه‌هایی که در آن‌ها زنان در نقش نامادری‌ای بی‌رحم و خشن ظاهر می‌شوند.

در این برنامه می‌پردازیم به افسانه‌هایی که زنان نقش‌مایه های مثبت دارند. در این داستان‌ها، گاه زنان به تنهایی نمادخیر نشان داده شده‌اند و گاه این نقش را در کنار و همپای شخصیت مردی به‌عهده گرفته‌اند.
این افسانه‌ها را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد:
+ افسانه‌هایی که در آن‌ها، زنان، افرادی عاقل، باهوش، مدیر و مدبر معرفی شده‌اند. افسانه‌ی «ممد تنوری» درشمار این داستان‌هاست.که خلاصه‌ی آن از این قرار است:

«روزی حاکمی از وزیرش می‌پرسد: «رویه، آستر را نگه‌می‌دارد یا آستر، رویه را؟» وزیر در پاسخ درمی‌ماند. این وزیر دختری دارد، دانا و زیرک که در جواب این سؤال، پدر را یاری می‌دهد و می‌گوید که «آستر، رویه را نگه‌می‌دارد». حاکم وقتی آگاه می‌شود که جواب را دختر وزیر داده‌است، دستور می‌دهد او را به فقیرترین و بیچاره‌ترین مرد شهر بدهند. این مرد جوانی است تنبل و بی‌فکر به نام «ممدتنوری» که وقت و بی‌وقت، در تنور می خوابد. دختر وزیر وقتی به خانه‌ی «ممد تنوری» پا می‌گذارد، تصمیم می‌گیرد که از او مردی زرنگ و کاردان بسازد و در این کار موفق می‌شود.»

این‌گونه افسانه‌ها که از باهوشی و مدیریت و درایت زن حکایت می‌کند و نسبت به نقش‌مایه‌های منفی بسیار کمتر هستند، از تظر قدمتی که دارند خود، به دو گروه تقسیم می‌شوند:
اول، افسانه‌ای که قدمت آن‌ها به دوران مادرسالاری می‌رسد که در آن زمان طبیعتاً باورهای محترم شمردن زن بسیار رایج بوده‌است.
دوم، افسانه‌هایی که به یکی دو قرن اخیر برمی‌گردد و ساختی نو دارد. اکثر داستان‌هایی با این سوژه را که برای زن حرمتی قائلند، گروه دوم تشکیل می‌دهند و این ناشی از گسترش اندیشه‌های مساوات‌طلبانه‌ است که اساس آن بر مبنای حقوق برابر برای هر دو جنس است.



حال می‌رسیم به افسانه‌هایی که در آن‌ها زنان، وفادار و فداکارند. روال کار در این‌گونه افسانه‌ها بر این است که اغلب این فداکاری‌ها بر دوش مادر و به‌عهده‌ی اوست که انجام می‌گیرد، اما به‌ندرت اتفاق می‌افتد که در افسانه‌ای، زنی برای شوهرش بیش از مادر او فداکاری می‌کند. افسانه‌ی «عزرائیل و پسر نجّار» در شمار این‌گونه داستان‌هاست که خلاصه‌ و چکیده‌ای از آن را برای شما نقل می‌کنیم:
«پدر و مادری بودند که فقط یک پسر داشتند. روزی این پسر به قصد زیارت از خانه خارج شده که با عزرائیل برخورد می کند. عزرائیل به او می‌گوید «بدان که شب زفاف تو، شب مرگ توست». سال‌ها می‌گذرد و پسر از ازدواج خودداری می‌کند. اما پدر و مادر که آرزوی ازدواج فرزند خود را دارند، پیشنهاد می‌کنند که او ازدواج کند؛ اگر در این میان عزرائیل هم پیدایش شد، آن‌ها حاضرند جان خود را به‌جای فرزندشان به عزرائیل بدهند. پسر به اصرار پدر و مادر راضی می‌شود که تن به ازدواج ‌دهد. شب زفاف عزرائیل پیدایش می‌شود تا جان عزیز پسر تازه داماد را بگیرد. در این میان که قرار بود پدر و یا مادر، جان خود را به جای فرزند تقدیم عزرائیل کنند، هر یک به نوعی پشیمان می‌شوند و به این کار رضایت نمی‌دهند. پس به ناچار این خود پسر است که درست در شب عروسی باید جهان را برای همیشه ترک کند. ناگهان عروس او پا پیش می‌گذارد وبه عزرائیل می‌گوید نه صبر کن و دست نگهدار! اگر در چنین شبی او بمیرد، همه می‌گویند که من بدقدم بوده‌ام. پس جان مرا به جای او بگیر. عزرائیل به سراغ دختر می‌رود و او بدون هیچ اعتراضی و به میل خود جانش را در اختیار او می‌گذارد، که از طرف خداوند ندا می‌رسد که جان او را نگیر. پسر را نیز بخشیدم و سی سال دیگر به او عمر دادم.»



افسانه‌هایی که در آن‌ها، دو گروه از زنان، هم‌زمان در دو نقش‌مایه‌ی متفاوت ظاهر می‌شوند. یکی نقش‌مایه‌ی مثبت که حاکی از خوش‌خویی و مهربانی تعدادی از آن‌هاست و دیگری مکر و حیله و ریای گروه دیگری از زنان در همان افسانه‌ی بخصوص است. نبرد این دو گروه در این افسانه‌ها که مردان هم نقش بسزایی در آن ایفا می‌کنند، عامل پیش برنده‌ی طرح افسانه و شکل‌دهنده‌ی کشمکش‌های آن است. غالباً هم در این موارد، گروه اول پیروز می‌شوند تا خوبی و نیکی به پیروزی برسد.
نکته‌ی ارزشمند در این افسانه‌ها این است که زنان، بسته به عملکرد و واکنشی که از خود نشان می‌دهند، در یکی از این دو گروه قرار می‌گیرند و دیگر جایگاهی مقدر و از پیش تعیین شده، ندارند و خودشان جایگاه اجتماعی خود را تعیین می‌کنند. در این قبیل افسانه‌ها دو نکته‌ی حائز اهمیت وجود دارد:

اولاً، شخصیت‌ها نسبت به طرح افسانه، برجستگی بیشتری دارند، چون ویژگی هر گروه از آن‌ها با ترسیم تضادها و ایجاد سایه روشن‌، آشکارتر می‌شود.
ثانیاً، در این افسانه‌ها، تمایز انسان‌ها به دلیل عمل آن‌هاست و نه جنسیتشان. از همین‌رو، زنان نیک‌سرشت، در کنار مردان نیک‌سرشت و زنان بدخو، در کنار مردان بدخو قرار می‌گیرند. تقابل زن و مرد و دیوار به‌ظاهر عبورناپذیر میان آن‌ها محو می‌شود و به انسان، به مفهوم کلی، بدل می‌شوند و ارزش آن‌ها را عمل اجتماعی‌شان تعیین می‌کند.

در این قسمت هم خلاصه‌ای از داستان زیبای «ماه پیشانی» را می‌آوریم که موضوع با ارائه‌ی مثالی روشن‌تر بشود.

«مرد و زنی خوشبخت و راضی از زندگی، دارای دختری زیبا می‌شوند و نام او را «شهربانو» می‌گذارند. «شهربانو»بزرگ که می‌شود او را به مکتب، نزد ملاباجی می‌فرستند. این ملاباجی از نوع هدایایی که از طرف خانواده‌ی دختر دریافت می‌کند می‌فهمد که وضع کار و زندگی پدر خانواده از دیگران بهتر است. پس درصدد برمی‌آید که مادر «شهربانو» را هرطور شده، از میدان بیرون کند و خودش میدان‌دار شود. برای این کار نقشه‌ها می‌کشد و دختر را وامی‌دارد که از مادر برای او یک کاسه سرکه بگیرد. اما یادش باشد، زمانی که مادرش سر خود را در میان خم سرکه می‌برد، پاهای او را بلند کند و مادر را به درون خم سرکه بیندازد.

دختر چنین می‌کند. ده‌ها نقشه‌ و دسیسه‌ی دیگر اجرا می‌شود تا ملاباجی به‌عنوان زن خانه، جای مادر «شهربانو» را می‌گیرد. این زن از شوهر قبلی خود نیز دختری دارد که نام او هم «شهربانو» ‌است. اما هرچقدر که این یکی «شهربانو»، زیبا، عاقل، طناز و مهربان است، دختر ملاباجی زشت و نادان و نامهربان است. زن که در خانه مستقر شد، بنای بدرفتاری را با دخترک می‌گذارد و آن‌چنان که در این قصه‌ها از ویژگی‌های نامادری برمی‌آید، هرچه کار سخت و طاقت‌فرساست به‌عهده‌ی او می‌گذارد.

از طرف دیگر، مادر «شهزبانو» که در خم سرکه انداخته شده، پس از چهل روز، به صورت گاو زردرنگی بیرون می‌آید که نامادری، افساری بر او می‌بندد و او را به طویله می‌فرستد. کار روزانه‌ی «شهربانو»ی قصه‌ی ما این است که صبح، این گاو را به صحرا ببرد تا بچرد و خود او در طول روز پنبه بریسد و در بیابان کار کند.

در یکی از این روزها باد کیسه‌ی پنبه را می‌برد و به درون چاهی می‌اندازد. غم و ترس عالم بر دل دختر می‌نشیند. اما گاو که در اصل مادر اوست، و بارها در طول داستان به یاریش شتافته، او را دلداری می‌دهد که غمی نیست. چاه نردبان دارد. برو پایین. در داخل چاه دیوی نشسته که اگر این چنین گفت، تو آن‌چنان بگو و راه و چاه را نشانش می‌دهد. اما یادت باشد هر کاری را که از تو خواست، عکس آن را انجام بدهی. دختر در درون چاه نهایت ادب و محبت و مهربانی را در حق دیو می‌کند. دیو به شیوه‌های گوناگون او را می‌آزماید و بر سر راهش پول و سکه‌ی طلا قرار می‌دهد، اما دختر به هیچ‌یک از آن ها نیم نگاهی نمی‌اندازد و بقچه‌های پنبه‌ی خود را که تمام رشته ‌و تبدیل به نخ شده از کنار کیسه‌های طلا برمی‌دارد و بیرون می آید. دیو از او می‌خواهد که پیش از رفتن صورت خود را در آب سفید جویی بشوید و از او می‌خواهد هر زمان که به مشکلی برمی‌خورد، نزد او بیاید. دختر که به بالای چاه می‌رسد، دشت و صحرا از نوری که از چهره‌اش می‌تابد، روشن می‌شود. در اثر شستشوی صورت در آب سفید و به یاری دیو، ماهی در قسمت پیشانی او و ستاره‌ای در قسمت چانه‌اش قرار گرفته که نورافشانی می‌کنند.

مادر ناتنی می‌فهمد و درصدد بر می‌آید که دخترش را بفرستد تا او نیز مثل «ماه‌پیشانی» این چنین زیبا بشود. پس دخترش را وامی‌دارد که به درون چاه برود، تا لطف غول شامل حال او هم بشود. اما دختر نادان و خودخواه آنچنان رفتار می‌کند که غول عصبانی شده و او را به هیئتی زشت و عجیب درمی‌آورد.

از این قسمت داستان به بعد، رویدادها همان است که در داستان «سیندرلا» آمده‌است. پس از مدتی در شهر مقدمات عروسی دختر پادشاه برگزار می‌شود و قرار است که خانواده‌ی «شهربانو» نیز به این مجلس بروند. اما همچنان‌که در داستان «سیندرلا» هم می‌خوانیم و دیده‌ایم، نامادری مانع رفتن دختر می‌شود و خود و دخترش به تنهایی به آن مجلس عروسی می‌روند. در ضمن کلی کارهای دشوار و خسته کننده جلو دختر می‌گذارد که وقتی برای فکرکردن به مجلس عروسی برایش نماند. اما دختر دلش سخت هوای رفتن به عروسی را دارد. ناگهان به فکر دیو می‌افتد که گفته بود هروقت با مشکلی روبرو شدی پیش من بیا. غول یا دیو، او را به صورت ملکه‌ای زیبا در بهترین و زیباترین لباس درمی آورد و به مجلس عروسی می‌فرستد، به یک شرط که سر ساعت دوازده شب، مجلس را ترک کرده باشد. از این طرف پسر پادشاه سخت شیفته و دلباخته‌ی او می‌شود و تعقیبش می‌کند. دختر در حال فرار از روی نهر آبی می‌پرد که کفش از پایش بیرون آمده و به داخل آب می‌افتد.

بقیه داستان را هم حتماً شما می‌دانید که پسر پادشاه دربدر به دنبال عروس آینده‌ی خود به خانه‌های مردم سر می‌زند و دختری را می‌جوید که کفش اندازه‌ی پایش باشد. بگذریم از کلک‌ها و حیله‌هایی که مادرناتنی برای اندازه کردن پای دختر خود برای پوشیدن کفش و پنهان ساختن «شهربانو»ی قصه‌ی ما یا همان «ماه پیشانی» می کند.

پایان داستان دقیقاً نشان دهنده‌ی همین موضوع است که زنان نیک‌سرشت و خوبروی، پاداش کار درست و خوب خود را می‌بینند و زنان بدسرشت، خودخواه و حسود، سزای کارهای نادرست خود را. این داستان نمونه‌ای نیز برای نشان دادن رفتار مادر ناتنی نسبت به فرزند‌خوانده‌ی خود نیز بود.

داستان‌ها، افسانه‌ها، اسطوره‌ها، متل‌ها و مثل‌ها و در کل فولکلور هر کشوری آئینه‌ی تمام‌نمای رفتار، فرهنگ و شیوه‌ی زندگی و خلق و خوی آن ملت است. اگر زن در این افسانه‌ها جایگاه درست خود را نیافته بازتاب دید نادرستی است که در طول تاریخ مرد محور و مردسالارانه‌ی کشور ما بر او رفته و هنوز تا به‌حال نیز برجای مانده‌است. آن‌چه را که باید تغییر داد و عوض کرد، افسانه‌ها و داستان‌های ما نیست، فرهنگ حاکم بر آن را باید تغییر داد و دگرگون ساخت تا نقش آفرینی زنان نیز در این داستان‌ها دگرگون گردد.

هنوز هم نقش و جایگاه زنان سالخورده و پیر در این نوع از ادبیات ما، بخصوص اگر از زیبایی هم برخوردار نباشند، اغلب یا در نقش جادوگری بدجنس ظاهر می‌شوند که با سحر و افسون به اهداف خود می‌رسند، یا نقش عادی و روزمره دارند و به خبرچینی و دلالی و مکاری مشغولند. گاهی هم به‌ندرت در نقش مادر بزرگی مهربان و خوش‌خو ظاهر می‌شوند.

* * *

آن‌چه را که در دو برنامه با نام «زنان افسانه‌های ایرانی» شنیدید، بر مبنای نوشته‌ای از «محمد گودرزی» تهیه و تنظیم شده‌بود که در ماهنامه‌ی «زنان» شماره‌ی 84 انتشار یافته بود.

برنامه را از [اینجا بشنوید]
برنامۀ پیشین را هم در [اینجا]

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)