خانه
>
جنگ صدا
>
زنان
>
زن در افسانههای ایرانی (3)
|
زن در افسانههای ایرانی
زن در افسانههای ایرانی (3)
در دو بخش پیشین در مبحث زن در افسانههای ایرانی، اشاره کردیم که این افسانهها صرفاً برخاسته از سرزمین ایران نیست، بلکه متأثر از فرهنگهای کشورهای دیگر نیز میتواند باشد. در اینجا به تفاوتی که بین اسطوره و افسانه هست باید توجه داشت. در افسانهها برخلاف اسطوره، میتوان در آن دست برد و بنا برشرایط محیطی، سیاسی و اجتماعی حاکم بر محیط زندگی، آن را تغییر داد. اسطورهها اما شکلی ثابت دارند و نقشآفرینان آنها، خدایان، قهرمانان و بطور کل موجوداتی خارقالعاده با نیروهای مافوق طبیعی هستند. از طرف دیگر، اسطورهها، بیشتر ملی هستند و افسانهها، محلی و منطقهای. در این افسانهها زن بهعنوان یک موجود طبیعی و نه خدابانو و انسان خارقالعاده، نقش آفرینی میکند که بنا بر موقعیت و جایگاهی که در اجتماع خود و محیط زندگیش دارد، ارزشیابی میشود.
متاسفانه در افسانههای ایرانی، به دلایل بسیار از جمله ستمی که در طول تاریخ بر زن رفته و مانع رشد و تکامل او شده، از جایگاه ارزشمندی برخوردار نیست و گاه نسبتهای بسیار منفی به او داده شدهاست. در دو برنامهی پیشین به دو مورد با ذکر نمونه اشاره کردیم. اول نقشمایههایی که زن در آن نقش اصلی را داراست. در نمونهی دوم به مواردی پرداختیم که زن نقش فرعی و خنثی را داراست. در این برنامه میپردازیم به افسانههایی که زنان در آنها، موجوداتی بدخلق، حسود، خودخواه و طمّاع اررزیابی شدهاند. در این قبیل افسانهها، شخصیتهای داستان دارای ویژگیهایی هستند که وجه رفتاری آنها بزرگنمایی شده و سنبل و نمونهی همان رفتار هم شناخته میشوند. مثلاً اگر زنی بدخلق یا حسود و یا طماع است، همواره، همانطور میماند و تغییر نمیکند تا در پایان افسانه به مکافات درخور اعمال و رفتارش برسد. افسانه هایی همچون «ماری که از زن غرغرو میترسید»، «زن علی غصهخور»، افسانههای «پریگل»، «سیب سرخ»، در این تقسیمبندی قرار میگیرند.
از میان این داستانها «ماری که از زن غرغرو میترسید» یا چنانکه در کتاب افسانههای کُردی با عنوان داستان «زن بد» آمده را از همین کتاب که گردآورندهی آن «م.ب.رودنکو» به زبان روسی و ترجمهی «کریم کشاورز» است، نقل میکنیم:
مردی بود بهنام «احمدخان». زنی داشت بسیار کج خلق و بداخلاق. مردم به «احمدخان» میگفتند: «تو خودت آدم خوشخلق و عاقل و مهربانی هستی اما زنت بدخلق است، همیشه سر دعوا دارد و کسی را به خانهات راه نمیدهد، تو از این اخلاق و رفتار او خجالت نمیکشی؟» این حرفها مرد را به فکر انداخت. سرانجام روزی نقشهای کشید. زنش را به صحرا برد. گودالی را به او نشان داد و گفت: پارسال اینجا گندم انبار کرده بودم، نگاه کن ببین ته گودال چیزی از آن گندمها باقی ماندهاست؟ زن روی گودال خم شد تا ته آن را ببیند، شوهر، او را به درون گودال هُل داد و خود به تنهایی به خانه برگشت. شب، وجدان مرد ناراحت شد و فکر کرد کار خوبی نکرده، هرچه باشد زن او در این خانه زحمت کشیده، پس تصمیم گرفت که بر سر چاه برود و برای زن غذا و خوراکی ببرد.
صبح که شد، غذا و طنابی برداشت و به طرف گودال یا چاه رفت. اول فکر کرد که ببیند آیا زن زندهاست یا مُرده؟ پس طناب را توی چاه آویخت و منتظر شد و کمی بعد آن را بالا کشید. به نظر میرسید که چیزی سنگین به طناب آویختهاست. با خود گفت: «یقین زنم است». طناب را که بیرون کشید با تعجب دید که ماری بسیار بزرگ و تنومند به آن پیچیده. از ترس خواست طناب را به درون چاه رها کند که مار خواهش و استغاثه کرد که: «مرا به داخل چاه نینداز! من با زحمت بسیار از دست زن کجخلق و شریری که دیشب درون گودال پریده، جان بهسلامت بدر بردم. مرا با خود ببر. قول میدهم که محبتت را جبران کنم و روزی به کارت خواهم خورد.» «احمدخان» حرف مار را گوش کرد و او را به خانه برد.
مدتی گذشت. روزی مار به او گفت: «وقت آن رسیده که محبت تو را پاسخ گویم. خوب گوش کن. امروز من به قصر پادشاه میروم . در آنجا به دور گردن دختر پادشاه میپیچم. هیچکس نمیتواند مرا از دور گردن او خلاص کند. در نتیجه در شهر جار میزنند که کیست که دختر پادشاه را نجات دهد. تو آمادگی خودت را اعلام کن و مرا از دور گردن دختر بازکن تا پادشاه طلای فراوان به تو بدهد و تو ثروتمند و بینیاز شوی. بدینسان سزای کار خوبی را که در حق من کردی، خواهی دید.» و مرد نیز رضایت داد.
فردای آن روز مار به درون خوابگاه دختر شاه رفت و دور گردن او حلقه زد. پادشاه همهی حکیمان و ساحران را دعوت کرد تا برای نجات دخترش کاری بکنند ولی از عهدهی کسی ساخته نبود. پس چاره را در آن دید که در کوی و برزن جار بزنند که: «هر کس بتواند دختر پادشاه را از دام مار نجات دهد، دختر از آن او خواهد بود و به دامادی پادشاه مفتخر خواهد شد. «احمدخان» داوطلب شد. او را به دربار و به خوابگاه دختر پادشاه بردند. در آنجا دید که دختر افتاده و مار بر دور گردن او حلقه زدهاست. مار با دیدن «احمدخان، از دور گردن دختر جدا شد و آرام به مرد گفت: یادت باشد اگر بار دیگر چنین موردی را دیدی، و من دور گردن دیگری پیچیدم مبادا اقدام به نجات آن شخص کنی که در این صورت دور گردن خودت خواهم پیچید و خفهات خواهم کرد. این اولین و آخرین بارت باشد. «احمدخان» با دختر پادشاه عروسی کرد و به یمن نجات دختر، هفت شبانهروز جشن و عروسی برگزار شد.
مدتی بعد مار به خوابگاه دختر پادشاه سرزمین همسایه میرود و بر گردن او حلقه میزند. همه به کمک دختر میشتابند اما کمتر کاری از دستشان ساخته است. خبر میرسد که این واقعه در کشور همسایه نیز اتفاق افتاده که توسط مردی، شاهزادهی آن دیار نجات یافتهاست. پس به دنبال «احمدخان» فرستادند. مرد سخت به وحشت افتاد. با خود فکر کرد، اگر نروم، شاه مرا میکشد و اگر بروم، مار خفهام میکند!. پس از فکر زیاد، سرانجام تصمیم به رفتن گرفت. وارد خوابگاه دختر که شد، دید مار بدجوری به دور گردن او حلقه زده و هر لحظه امکان خفه شدن او میرود. ناگهان مار چشمش به «احمدخان» افتاد. خواست به او حملهور شود و خفهاش کند که مرد رو به مار کرد و گفت: «من برای نجات دختر نیامدهام. بلکه آمدهام خبرت کنم که زنم از آن گودال بیرون آمده و سراغ ترا گرفته و دربهدر دنبالت میگردد.» مار به محض شنیدن سحنان مرد، دخترک را رها کرد و با شتاب گریخت.
* * *
داستان ظاهراً در اینجا پایان میگیرد ولی آخرین خطی که پس از پایان داستان نوشته میشود، قابل تأمل بوده و چنین است:
«بعد از این شوهران را ملامت نکنید که از عهدهی زنانشان برنمیآیند!. اگر زن، بد و شریر باشد، هیچکس از عهدهاش برنخواهد آمد.»
همانطور که میبینیم در این افسانه، زن آن چنان تصویر شده که به هیچگونه قابل اصلاح و معاشرت نبوده و نه تنها مردم و شوهر او، که ماری آنچنان خطرناک، از او گریزان است و سزای او همانا در ته چاه است و مرگی چنان دردناک و غیر انسانی!
برنامه را در [اینجا بشنوید] برنامۀ پیشین زنان را هم در [اینجا]
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
|