خانه
>
جنگ صدا
>
معرفی نشر و کتاب
>
بهسوی طبس، سفری همزمان درسطح و ژرفای زندگی
|
معرفی نشر و کتاب
بهسوی طبس، سفری همزمان درسطح و ژرفای زندگی
نویسندهای سوئدی 48 سال پیش، از طریق روسیۀ شوروی، به ایران سفر میکند. از مرز جلفا وارد ایران میشود، نخست به تبریز میرود و سپس از شهرهای تهران، اصفهان، شیراز، یزد، مشهد و سرانجام طبس دیدن میکند و سفرنامهای مینویسد با عنوان «بهسوی طبس» که در همان سال 1959 در سوئد چاپ میشود. این کتاب اما سفرنامهای معمولی نیست؛ متنی است ادبی، هنری، شاعرانه و فلسفی با نثری بهغایت زیبا، موجز، چندوجهی و کنایهآمیز. همین ویژگیهاست که «بهسوی طبس» را به صورت کتابی جذاب، خواندنی و کمنظیر درآورده است.
روی جلد کتاب به ترجمۀ فارسی
معرفی کتاب: بهسویِ طبس نویسنده: ویلی شیرکلوند ترجمه: فرخنده نیکو ـ ناصر زراعتی ناشر: خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ ـ سوئد
ويلی شيرکلوند سالِ 1921، در هِلسينکی پايتختِ فنلاند، در خانوادهای فنلاندی ـ سوئدی متولد شد. اوايلِ دهة چهلِ ميلادی، بهتابعيّتِ سوئد درآمد و ازآن پس در اين کشور زندگی ميکند. در زمينههایِ فلسفه، رياضيّات و زبان تحصيل کرده است. بهفرهنگ و زبانهایِ شرقی علاقهمند بوده و زبانهایِِ فارسی، چينی و روسی را در دانشکدۀ زبانهایِ شرقیِ شهرِ اوپسالا آموخته است. شيرکلوند با انتشارِ مجموعهای از داستانهايش در سالِ 1948، کارِ ادبیِ خود را آغاز کرد. کارنامة ادبیِ او شاملِ رُمان، مجموعهداستان، نمايشنامه و سفرنامه است. آثارش تاکنون به زبانهایِ فرانسه، آلمانی و فنلاندی ترجمه شده است. شاید دانستنِ این نکته نیز جالب باشد که شیرکلوند در سالِ 1953، نخستین کامپیوترِ سوئد را برنامهریزی کرد که در آن زمان، سریعترین کامپیوترِ دنیا بود.
منتقدان او را از مهمترين نويسندگانِ معاصرِ سوئد میدانند و نثرش را از زيباترين، غنیترين و دقيقترين نثرهایِ موجود در زبانِ سوئدی میخوانند. شيرکلوند متن را صيقل میدهد و با حذفِ حواشی و زوائد میکوشد تا حدِّ ممکن، به ذاتِ اشياء، طبيعت و انسان نزديک شود. آنچه از سطح حذف میشود، درواقع، به لايههایِ تودرتو و زيرينِ متن رانده شده است و بنابراين نه تنها از بارِ متن نمیکاهد، بلکه برعکس به نثرِ او، دربسياری موارد، ژرفايی دستنيافتنی میبخشد.
نکتة مهم در نثرِ شيرکلوند اين است که درحاليکه در سطح، کاملاً صاف، زُلال و بیتلاطم است، بههيچوجه راکد نيست. پرسپکتيوِ چندوَجهی و لحنِ کنايهآميزِ او خواننده را مُدام با لاية جديدی از متن روبرو میکند؛ لايهایکه اعتبارِ خود را با پديدار شدنِ لاية بعدی، از دست میدهد. نثرِ شيرکلوند گِردبادی است از تضادها. فضايی میآفريند که خواننده در آن، در کشاکشِ ميانِ قطبهایِ متضادِ متن، مُرَدَد و مُعَلَق میمانَد. قلمِ شيرکلوند از داوری سر بازمیزند و از ارائة تصويرهایِ يکبُعدی میپرهيزد. در نثرِ او، اتفاقِ شگفتی میافتد: تصويرها و تعبيرهایِ متضاد بهموازاتِ هَم پيش میروند و بازيبايیِ تمام، کنارِهم مینشينند و در نهايت، گويی تعارضی باهم ندارند. معنا ازميانِ رابطة درونیِ تصاويریکه از زندگی و طبيعت ارائه میدهد زاده میشود؛ تصاويری اغلب متضاد، چراکه مقولة هستی خود زاده و نمايانگرِ اين تضادهاست، و بههمين دليل، معنايی است جوشيده از درونِ متن، و نه تصنعی و از بيرون تحميلشده.
درميانِ آثارِ شيرکلوند دو سفرنامه هست: يکی سفرنامة يونان و ديگری همين کتابِ بهسویِ طبس. اين سفرنامهها همچون ديگر آثارِ او، بهتَبَعِ نثرِ زيبا، موجز، چندوَجهی و کنايهآميزشان، از ارزشِ ادبیِ والايی برخوردارَد و بهشيوة سنّتیِ سفرنامه نوشته نشدهاند. ساختارِ بهسویِ طبس کُلاژگونه است و تکّههایِ کنارِهمچيدهشده الزاماً از ترتيبِ زمانی و نظمِ منطقیِ رويدادها پيروی نمیکنند. اين عدمِ اِنسجامِ ظاهری، يعنی رفتنِ از يک انديشه به انديشة ديگر، از اَرکانِ اساسیِ متن است. شيرکلوند با نگاهی دقيق و تيزبين، هرآنچه را میبيند و تجربه میکند، از صافیِ ذهنِ خود عبور میدهد و با دنيایِ درونیِ خود میآميزد. بهسویِ طبس سفری است همزمان درسطح و ژرفایِ زندگی. او رشتههایِ ظريف و نامرئیِ تداعیِ معانی را در ذهنِ خود، با واقعيّتِ اطراف، چون تار و پودی بههم میبافد و حاصل متنی است در نهايتِ ظرافت، زيبايی و ايجاز.
روی جلد اصلی کتاب به زبان سوئدی
تکههایی انتحابشده از متن:
مينشينند تويِ اتاق، با درِ گشوده، تا بتوانند شمعدانيها را تماشا کنند، چراکه اين سَرسبزي بسيار دلپذير است. مردمانِ کشورهاي سَرسبزِ شمال اين قضيه را درست درک نميکنند؛ در سرزمينِ آنان، سَرسبزي چيزی است معمولی؛ آنجا تمامِ چشماندازها از گُلها و گياهانِ گوناگون پوشيده شده است. آنان دربارۀ باغهايِ ايراني بسيار شنيدهاند و در اين مورد، تصوراتِ اغراقآميزي دارند. آنچه باغِ ايراني را ميسازد، گُلهايِ آن نيست، بوتههايِ بنفشه، نهالهايِ آلوچه، درختانِ پرتقال هم نيست و نه حتي ماهيِ قرمز که خاصِ باغِ ايراني است، بلکه چشماندازِ بيرون از باغ است، زمينِ بايريکه باغ درکنارِ آن، آبياري ميشود. روحِ باغِ ايراني بوتۀ گُلِسرخ نيست، ديوار است. وقتي از بالايِ کوه شهر را نگاه ميکنيد، به اين نکته پي ميبريد. شهر مثلِ تکّههايِ سبز و رنگينِ کاشيهايي است تزئينيکه در پَستي و بلنديهايِ بينِ کوههايِ عريانِ خاکستري قرار دارند. باغهايِ اطرافِ شهر نيز در احاطۀ ديوارند؛ سَرسبزي و ديوار. از زمينهايِ باير، از ديوارهايِ حائل، از بيچهرگيِ هميشگي و عموميِ خيابان، از تلوتلويِ گيج وگُنگِ کوچه رويِ کثافت و فاضلاب، از دري با کوبهاي بهشکلِ دست... آيينۀ آبِ حوض ميشکند و ماهيانِ قرمز ميگريزند.
***
در خياباني در مشهد، مشهور به زيورآلاتِ فيروزهاي، مردي درحال مرگ، رويِ زمين افتاده بود. شکمِ عريانش بهقدري آماس کرده بود که پنداري کدو حلواييِ عظيمي با چهار ساقۀ خشکيده بر زمين افتاده است. اگر هند بوده باشي، ميدانيکه گناهِ اَزَلي وجود داشتن است، جا تنگ کردن. اين است حکمتِ هند، هندِ هميشه زاينده. تو اينجا، رويِ زمين، چه ميکني؟ براي چه با دو پايِ خود جايي را اِشغال ميکني؟ جاييکه ميشد تکّهزميني را شخم زد. براي چه پَرسه ميزني با اين رودههايِ بيپايان که پیوسته درحالِ هَضم کردناند؟ گرسنه ميميرد، اما آنکه سعادتِ داشتنِ پايي جُذامزده دارد، ميتواند بردوشِ رفیقِ خود بنشيند، در ارتفاعی کاملاً مناسب برایِ لگد پراندن به صورتِ کسيکه از روبرو ميآيد؛ حرکتيکه عطوفت را برميانگیزد. در ايران، جمعيّت کمتر است. زنده بودن، پيشاز هرچيز، جُرم نيست، گرچه فلاکت است. توقعِ سودمند بودن از گدا و افليج، بهاندازۀ هند، غلوآميز نيست. اينجا ازدحامِ جمعيّت آنقدرها نيست؛ هميشه امکانِ گُذر هست.
***
خورشيد بر بامهايِ گِلين سنگيني ميکند. رويِ گنبد، دريچهاي است. هنگامِ گرما، در ماههايي با هوايِ سوزان، قلبِ خانه حياطخلوت است، بیپناه و تنها زيرِ آسمان. آدمي زيرِ زمين پناه ميگيرد؛ حُبابِ بزرگِ خُنکيبخشِ خاکي پناهش ميدهد. اگر گنبد بهاندازۀ کافي وسيع باشد، آدمي حوضِ ماهيِ قرمز را نيز ميآوَرَد وسطِ زيرزمين جاي ميدهد، زيرِ دريچۀ گنبد. وگرنه هيچچيز. چند قاليِ پهنشده کنارِ ديوار برايِ خوابيدن، کموبيش گرانبها. چمداني سفريکه بهجايِ کُمد انجامِ وظیفه ميکند. سطحِ دروني گنبد با دوغاب سفيد شده است. پرتوِ خورشيد از دريچۀ گنبد، رويِ ديوار، بيصدا حرکت ميکند. خُرناسه و سکوت. آبِ حوضِ ماهيِ قرمز موج برميدارد وقتی کُلفَت در آن، سبزي ميشويد. برسطحِ آب، برگي تَره شناور است.
***
ستايشِ مُکرر و ملالآورِ شاعرانِ ايرانی از شراب تا بهحدّی است که گاهی برایمان این پرسش مطرح میشود که آیا اصلاً طرف مَزۀ آن را چشیده است یا نه؟ پاسخ هرچه باشد، وجودِ نَشئهجات در جهانِ خاکی، واقعیّتی است انکارناپذیر.
تا اوايلِ دهۀ پنجاه، ترياککشی در ايران اَمری عادی بود؛ اگرچه بیشترِ مصرفکنندگان محتاط بودند و در مصرفِ آن، حدّ را نگهمیداشتند. ترياککشی رسماً ممنوع بود، اما گُلهایِ خشخاش در دشتهایِ بیانتها، بهنشانۀ آری، سر خَم میکردند. در قهوهخانهها، میشد يک بَست ترياک کشيد؛ از پیالهای چای گرانتر نبود. رویِ تختِ قهوهخانۀ روستا، مردها چهارزانو نشستهاند؛ کشاورزان، دستفروشانِ دورهگَرد و سربازها. جلوشان، سینیِ چای و زُغالِ گُلانداخته در منقل. رايحهای شيرين حکايت میکند سرگرمِ چهکاری هستند. پوسترِ تبليغاتیِ دولتیکه تریاککشی را تقبیح میکند، بالایِ سرشان، بر دیوارِ نصب شده است. رویِ پوستر، دو تصوير دیده میشود: يکی مردیکه ترياک میکشد، از شدّتِ لاغری پوست و استخوان است و لباسِ ژندهای بهتن دارد. ديگری مردی است بسیار چاق که جلوِ ويلایِ اروپايیاش، رویِ چمنِ پاکیزۀ انگلیسی نشسته و اتومبيلِ سياهرنگش گوشۀ تصوير برق میزند. حضرات در وزارتخانه تصور میکنند چنين پوستری رویِ روستاييان اثر میگذارد. چهرهها دَرهَم کشيده میشوند. لبها غُنچه میشوند. وافور جیرجیر میکند و پوسترِ تبليغاتیِ دولتی را دود میپوشانَد. از پيپ مخصوصی استفاده میکنند که سرش سُفالی و مثلِ تخممرغ گِرد است و سوراخِ ریزی دارد که با سیخی نازک بازش میکنند. بَستِ ترياک را میچسبانند رویِ حُقّة وافور، جلوِ سوراخِ ریز؛ با انبُر، تکّهای زُغالِ گداخته از منقل برمیدارند و نزدیکِ بَست میگیرند؛ ترياک ذوب میشود، میسوزد و دود میکند. دود را از مَجرایِ چوبِ وافور، استنشاق میکنند. ترياک يکی از کالاهایِ مهمِ صادراتیِ ايران بوده است. برای پيشگيری از اعتياد به موادِ مخدّر، حالا ديگر تصميم گرفتهاند کِشتِ خشخاش را بهطورِکلی ممنوع کنند؛ کشتزارهایِ خشخاش بهقیمتِ نابودیِ چشماندازهایِ زیبا از میان برداشته شدهاند؛ نوعی چارهجوييِ ساده و بهظاهر مؤثر.
پيامدِ اين پيشگيری البته افزايشِ مصرفِ الکل بوده است؛ بهويژه در شهرها که قدرتِ روحانيان کمتر است. بااينحال، سنگينیِ گناهِ نوشيدنِ الکل همچنان بهشکلِ زنندهای خودنمايی میکند. ميخانهایکه شاعران شیفتۀ آناند و اَرجِ فراوانی برایش قائلاند، در واقعيّت، مکانِ مَلالآوری است برایِ خُردهفروشیِ الکل که مُهرِ شرمندگی بر پيشانی دارد. حالا که قرار بر گناه کردن است، بگذار يکباره گناهی باشد مردافکن.
***
شراب را بايد در خلوتِ شبانۀ شيراز نوشيد. باد بر شاخههايِ چنار پنجه ميکشد. قلّۀ کوهستان ابر را ازهم ميدَرَد، قطرههايِ باران فروميريزند، بهار است، بويِ بهار برخاسته از خاک و تاريکي. لامپي آويخته از سقف نورِ عريانش را بر ديوارهايِ آهککاريشده ميپاشد، بر قاليهايِ پهنشده رويِ زمين. شراب، در ليواني ارزانقيمت، تنهايي و شب را پُر ميکند. اين شراب هر شرابي نيست. احتمالاً شيراز درميانِ تماميِ سرزمينهايِ اسلامي، تنها شهري است که درآن، برخلافِ فرايضِ مذهبي، شراب انداختن سابقهاي طولاني دارد. احتمالاً اين واقعيّت با تبليغِ شراب از زبانِ شاعر و شُهره بودنِ شيراز به پايتختِ شعر، بيربط نبايد بوده باشد.
زان پيش که بر سَرَت شَبيخون آرَند فَرماي که تا بادۀ گُلگون آرَند تو زَر نِهاي اي غافلِ نادان که تو را در خاک نَهَند و باز بيرون آرَند.
شرابِ شيراز بيشتر شبيهِ نوعي شرابِ سفيد است، اما بهرنگِ تقريباً تيره و با درصدِ الکلِ بالا. تقريباً تيرهرنگ، گَس و تقريباً مستيآور، تقريباً تيره و تقريباً تلخ مثلِ کونۀ خيار يا بهطعمِ لبانِ تُرکانِ خوبروي.
***
معرفی کتاب و بخشهایی از آن را در [اینجا] بشنوید!
نوشتارهای دیگر در بارۀ کتاب «بهسوی طبس»: معرفی کتاب «بهسوی طبس» در وبلاگ «باغ در باغ» بهسوی طبس، سفرنامهای از جنس دیگر (صدای آلمان) مصاحبۀ کتابخانۀ بینالمللی در سوئد با مترجمان کتاب تهیه نسخههای چاپی و یا شنیداری کتاب [اینجا]
آدرس ارسال کتاب برای معرفی در «جُنگ صدا»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
|
نظرهای خوانندگان
کاش این اثر ارزشمند در ایران تجدید چاپ شود و در اختیار همهی کتابخانههای عمومی قرار گیرد.
-- احمد رضا ، Aug 30, 2007کتاب بهسوی طبس همانقدربرای تاریخدان و جامعهشناس قابل توجه است که برای علاقهمند به هنر و ادبیات.
کاش مینوشتید این کتاب را از کجا میتوان تهیه کرد!
-- کتابخوان ، Aug 30, 2007