راوی حکایت باقی
با یاد «سوسن» در سالهایی که یادم نیست
علیرضا افزودی
چهاردهم اردیبهشت ماه، مصادف با سومین سال درگذشت «سوسن» بود. مردمیترین خوانندۀ مردم کوچه و بازار. همو که از صدا و ترانههایش اینهمه یاد در خاطره داریم. شاید در بارۀ او نوشتن و یاد او را در سالمرگش زنده کردن، چندان به مذاق و قلم بسیاری از اهل کتابت در این گسترۀ اینترنت خوش نیاید. و شاید دلمشغولیها و چه بسا مسائل و امور خیلی بسیار زیاد مهمتر!! مجال از «سوسن» نوشتن را نمیدهد و یا اصلا حوصلهاش نبوده که کسی در بارهاش ننوشته. آنچه اما در ادامه خواهید خواند، در واقع روایت من کاتب این حکایت است از این خواننده، و بهانهای شاید برای یاد بعضی کسان و نام برخی نفرات. تا چه پیش آید و چه در نظر افتد.
هر جا برم یادت همیشه هرگز ازم جدا نمیشه . . .
اولین باری که «سوسن» را دیدم، همان سالی بود که بانک صادرات آن روزها، یک فرسخ اسکناس پنج تومانی جایزه میداد! به مصداق ضربالمثل «کور کور را پیدا میکند و آب، چاه را» قرعۀ برنده به نام دارندۀ حساب پساندازی در ولایت ما افتاد که از قضا نام فامیلیش هم «آب آب» بود و از متمولین و نان و آبدارهای شهر ما. یعنی آن یک فرسخ اسکناس پنج تومانی را هم اگر به او نمیدادند، باز چیزی کم نداشت.
باری، برای اینکه مراسم اهدای این جایزه را سنگ تمامی بگذارند از «سوسن» محبوبترین خوانندۀ کوچه و بازار هم دعوت کرده بودند که بیاید. تعدادی بلیط ورودی به مراسم را هم از طرف شعبات بانک صادرات بین دارندگان حساب و همان مردم کوچه و بازار که به رویا و آرزومندی برنده شدن پنج فرسنگ اسکناس پنج تومانی، به نام خودشان و اعضای خانوادهاشان در آنجا حساب باز کرده بودند، تقسیم شده بود.
مراسم در محل استادیوم ورزشی بزرگ شهر و در زمین چمن فوتبال آنجا برگزار میشد. عصر روز جمعهای بود گویا. سه تایی از آن بلیطها که گفتم هم نصیب ما شده بود. پس به اتفاق پدر و به همراهی مادر رفتیم.
سن جمع و جوری در جلوی یکی از دروازهها با میکروفون و دوربین و چراغهای پایهدار، و تمام سکوهای تماشاچیان که گوش تا گوش پر بود از آدمهای جور واجور و همه از خیل آرزومندان رویا سوخته و یا از جمع مشتاقان و علاقهمندان به صدا و دیدار «سوسن».
مراسم برگزار شد و درست آنجایی که حوصلۀ مردم به مو رسیده بود و میرفت که بیطاقت و کلافه شوند، «سوسن» آمد. ریز نقش و محجوب و صمیمی، پوشیده در لباسی بلند و ساده. جمعیت حاضر در استادیوم تکانی خورد و داغ و حسرت برنده نشدن گویا فراموش شد. «بخوای نخوای همینه کار زندگی . . .»
سیگار هما بیضی تازه روشن شدهای لای انگشتان دست پدر با لبخندهای بر گوشۀ لب، و نگاه راه کشیده و مهربان مادر همراه با غمی که در صدا و خواندن «سوسن» بود، تصویریست که هنور با من است. خاطرهای به یادمان آن شب توزیع جایزۀ یک فرسخ اسکناس پنج تومانی بانک صادرات در استادیوم ورزشی شهر اهواز. بسان مرغکی آواره، ای غم به دشت سینۀ من پر گشودی به سقف کلبۀ ویرانۀ دل گرفتی آشیان آنجا غنودی
تا بستی تو بار سفر از خونۀ مو جای تو غم شد همدم و همخونۀ مو
«سوسن» با ما بود. اولین بار در هیئت صفحهای چهل و سه دور به خانه آمد. سالش یادم نیست. پدر تازه یک گرام تپاز خریده بود. بیشتر صدای «پوران» بود و «پروین» که مادر دوست میداشت. «سوسن» اما از جنسی دیگر بود. همه دوستش داشتیم. شعرهایش مثل ترانههای «پروین» سخت نبود. ما بچهها هم معنایش را میفهمیدیم. «اما دیدم بازم مثل همیشه. نمیشه، نمیشه!» حرفهایی که در ترانههایش میخواند یا ضربالمثل بود که قبلا شنیده بودیم. «چه بد کردم اگر دل بر تو بستم ـ خودم کردم که لعنت بر خودم باد» یا اصطلاحی میشد همه فهم و همهگیر. از عهدۀ کاری اگر برنمیآمدی و به عجز و ناچاری میگفتی: «نمیشه» حتما میشنیدی که: «نمیشه مال سوسنه! دوباره سعی کن!»
بعدها «سوسن» شد همسفر همیشۀ ما در همۀ راههایی که میشد در آن اتوبوس راند. فرقی نمیکرد. «تیبیتی» و «لوانتور» که جای خود، تو حتی اگر با اتوبوسهای سوپر دولوکس «ایرانپیما» هم که بین راه به مسافران «پپسی» و «پتیبور» میداد و کولر و تلویزیون داشت سفر میکردی، حالا از هر جا به هر جا که میخواست باشد، «سوسن» هم با تو بود.
اگر از اهواز میآمدی و با سرویس شبرو میرفتی اما، تا سر شب و آخر پیچ «پلدختر» شاید به اعتبار آنتن رادیوی اتوبوس، میتوانستی صدا و زمزمههای «عبدالحلیم حافظ» و «فرید الاطرش » را هم در اوج و حضیضی دلانگیز بشنوی. ولی «تنگه ملاوی» و «خرم آباد» را که پشت سر میگذاشتی دیگر فقط «سوسن» بود که میخواند و بس. تو در این سفر خدایا ز بلا نگه بدارش که دل امیدوارم به خیال او نشسته فقط آرزوم همینه که تو از سفر بیایی نکنه یه وخت بمیره دلم از غم جدایی
و حالا دیگر همه از «سوسن» میگویند. همۀ آن سالها را که یادتان هست. صدایش به سینما کشیده میشود. «ناش ناش نیناش ناش، کلاه مخملی رو باش» شعرش را «تورج نگهبان» گفته و آهنگش را «اسفندیار منفردزاده» ساخته. مخصوص، و برای فیلم «قیصر». به تعبیری اولین ترانۀ متن در تاریخ سینمای ایران. از این به بعد است که بساط آواز خوانی و رقصیدن زن نقش اول فیلمهای فارسی جمع میشود و به جای آن صدای خوانندهای را در اجرای کامل ترانهای، بر روی صحنههایی از فیلم میشنویم.
«اسفندیار منفرد زاده» در اوج شهرت و ابتکار، در زمانی که همه در پیاش میدوند تا شاید آهنگی بر فیلم و ترانه و صدایشان نثار کند، همراه با «فرهاد شیبانی» شعر و آهنگ ترانهای به نام «شبهای تهران» را میسازند. این ترانه از همان اول برای صدا و شخص «سوسن» ساخته وپرداخته میشود. به اعتراض اینکه چرا «سوسن» با همۀ محبوبیتی که نزد مردم دارد، به صرف اینکه میگویند شعر و آهنگ ترانههایش «کوچه بازاری»ست، باید در حصار «لالهزار» باقی بماند. این خبر همزمان با خبر آماده شدن ترانۀ «کودکانه» با شعر «شهیار قنبری» و صدای «فرهاد» که آهنگش از ساختههای «منفرد زاده» است، در روزنامههای عصر تهران به چاپ میرسد.
ترانۀ «شبهای تهران» را اما اجازۀ ضبط و پخش و انتشار نمیدهند. در عوض «منصور اوجی» یکی از شاعران مطرح آن ایام، در همان روزها مجمموعۀ شعری از سرودههایش را با عنوان «این سوسن است که میخواند» منتشر میکند و «محمدعلی سپانلو» یکی دیگر از چهرههای روشنفکری آن زمان، در شعری بلند با روحی نوستالژیک اسم «سوسن» را در کنار نامهایی چون «الهه» و «بنان» و «داریوش رفیعی» می آورد.
و اما «سوسن» فقط نمیخواند. بازی هم میکند. در صحنهای از فیلم خوب و خوش ساخت «پنجره» از «جلال مقدم»، با بازی «بهروز وثوقی» و «گوگوش». ویلایی است و محفلی شبانه از پول و پلهدارها و جماعت بیدرد. از آن تیپ مجالسی که حضرات، میز و صندلی و کوکتل و شامپاین و خاویار را میگذارند کنار و چهار زانو روی زمین به مخدهها تکیه میدهند و عرق اتحادیه را چتولی میخورند. «سوسن» را هم گفتهاند بیاید. آمده و او هم روی زمین در همان پوشش بلندش زانو خمانده و بدون میکروفون و بلندگو، با لبخندهای نمکین بر لب و نگاهی معنیدار در چشم، ترانهای از خواندههایش را زمزمه می کند. حس «مردمی» بودن! به حضرات شکم گنده و علیامخدرات عطر و پودر زدهشان دست میدهد.
حضور «سوسن» در آن صحنه از فیلم، نه به عنوان یک خواننده و آوازهخوان؛ که به نوعی نمایندگی هویت و سمبل مردم عادی کوچه و بازار را عهده دار است و نشان میدهد. مردمی که در آنسوی پرچین و دیوارهای شمشاد باغ ویلایی مانده و نشستهاند.
«سوسن» را در تلویزیون هم میبینیم. عید سالی که باز یادم نیست، و در سریال سیزده قسمتی «کاف شو» کاری دیدنی از «پرویز صیاد» در نقد و انتقادی طنز گونه از کارکرد سازمان صدا و سیما و اشاراتی به مافیای روابط و بند و بستهای حاکم در آنجا.
قرار است که مثلا «پرویز صیاد» برای تلویزیون ملی ایران شویی نوروزی درست کند. لازم است که بنا به عرف و سنت شوهایی از ایندست، حتما خوانندهای هم در آن باشد. این در و آن در میزند. «گوگوش»، «هایده»، «گیتی»، «اونیک» و که و که و کهها. ولی هیچکدامشان محل نمیگذارند. در واقع اعتباری برای او به عنوان یک تازه کار و شویی که او قصد آماده کردنش را دارد قائل نیستند. بهانه میآورند و از سر باز میکنند. ولی در آخرین روز و در آخرین ساعتهایی که دیگر همه چیز در حال از دست رفتن است، به ابتکار همکار و وردستی، «سوسن» میآید. بیادعا و خاکی و مخلص. روی صحنه نمیایستد. همان لبۀ سن مینشیند و چیزی میخواند و میرود. آبروی «صیاد» و گروهش را خریده است. او «صیاد» و تماشاچیها را مدیون و ممنون این خصلت مردمیاش میکند.
«سوسن» خود بیآنکه ادعای بازیگری داشته باشد، نقش اول فیلمی را نیز بازی میکند. فیلمی که سناریوی آن را «عباس پهلوان» سردبیر مجلۀ «فردوسی» مینویسد.
دختری بر اثر یک آتش سوزی بیخانمان میشود و به وسیلۀ رانندۀ کامیونی به تهران میآید. دختر صدای خوبی دارد و این استعداد را در او یک استاد بازنشسته و کناره گیر موسیقی کشف میکند و تعلیمش میدهد. او به زودی در ردیف محبوبترین خوانندگان روز در میآید.
«سوسن» را در این فیلم که به نوعی الهام گرفته از زندگی واقعی او نیز بود، بازیگران هنرمندی چون «جمشید مشایخی»، «مهری ودادیان»، «یدالله شیراندامی»، «بهمن مفید» و «مرتضی احمدی» همراهی میکردند، نقش آن «استاد بازنشسته و کناره گیر موسیقی» را اما پیر با وقار تاتر و رادیو و سینما «اکبر مشکین» بازی میکرد.
نام فیلم «فریاد» بود. صحنهای که پیرمرد با خرقهای بر دوش و کاسۀ صیقل خوردۀ تاری در بغل و گرهی در پیشانی و صدا، به تعلیم دخترک مینواخت و میخواند اما، صدایی از جایی برنمیخاست و کسی در جایش تکان نمیخورد. تنها حرکت، لرزش انگشتان بلند «استاد» بود بر بند بند سیمها ی تار، و صدا فقط صدای خسته و زنگدار «اکبر مشکین» بود که می خواند: نیمه شبها، مست و شیدا، میشود همراز من نغمهساز، دمساز من، ساز من، ساز من . . .
می بخور! منبر بسوزان! مردم آزاری مکن
سالش را باز دقیقا به خاطر ندارم. همان سالی بود که «سید احمد جنتی» حاکم شرع دادگاههای انقلاب اسلامی خوزستان بود و در یکی از اتاقهای مدرسۀ تعطیل شدهای واقع در «کمپلو»ی اهواز به فتوا و صدور احکام مینشست. بقیۀ اتاقها که زمانی کلاس درس بودند هم مثلا سلولهای دستجمعی و موقت. با تخته سیاهی هنوز بر دیوار و پنجرههای نرده کشیدهای که به حیاط باز میشد و آن سوی حیاط و روبروی پنجرۀ تمام اتاقها، نزدیک به دیواری که شتک خون روی آن خشکیده بود، سه درخت بلند نخل. انگار که از اول برای بستن محکومین به آن و به تبر بستن آنان کاشته بودندشان.
من در یکی از این کلاسها ـ روبروترین اتاق رو به نخل و دیوار ـ هفتهای را همراه با جمعی که در نوع محکومیتشان هیچ سنخیتی با هم نداشتند، در انتظار حکم شیخ «احمد آقای جنتی» سر کردم و آن روزگار را از سر گذراندم.
آنجا که سکوت سنگین شبهایش فقط به رعشۀ مسلسل و سکتۀ تکتیرهای سربی خلاص میشکست و روزهایش رنگ خون و بوی خرما داشت، در جمع هشت نفری ما یکی هم بود که مسئول اول شاخۀ سازمانی سیاسی در آن شهر بود. از آن درس خواندههای در فرنگ که عشق خدمت به خلق و انقلاب به ایران کشانده بودش. سابقۀ همه چیز و هر کس و مباحث مربوط به سیاست و اقتصاد و اجتماع را میدانست. ولی همه از روی کتاب و نوشتههایی که خوانده بود. میانسال بود. از نوجوانی برای درس و مشق به اروپا رفته بود و چون انگ کنفدراسیون داشت، دیگر نتوانسته بود به ایران برگردد.
از صحبتهایش میشد فهمید که خیلی جاها رفته و سفر کرده. بیشتر کشورهای اروپایی را، و آمریکا هم. با وجودی که سالهای سال در آنجاها زندگی کرده و درس خوانده بود، فارسی را سلیس و روان صحبت میکرد. در یک کلام نمونهای کامل از فردی سیاسی و منطبق با معیارهایی که ما برای چنین افرادی قائل بودیم. جدی، عمیق، و دور از ابتذال. چه در کلام و چه در رفتار. آنچه که از او در نظر من عجیب جلوه میکرد و با این مجموعه جور درنمیآمد، همان گهگاه و به زمزمه ترانه خواندن او بود. چه بد کردم که من دل بر تو بستم خودم کردم که لعنت بر خودم باد محبت پیشه کردم، ناز کردی با من نامهربونی ساز کردی
صدای گرم و گیرایی داشت. آنچه که در آن زمان برای من فهمیدنی نبود، این بود که مگر میشود درس و کتاب خواندههای خارج از کشور که «مخ سیاسی» هم دارند، «سوسن» را بشناسند و حتی ترانههایشان را هم بلد باشند؟ مگر یکی مثل او که از سالهای نوجوانی در فرنگ بوده و درس خوانده و حالا هم به جرم «سیاسی» زندانی است، از «سوسن» میخواند؟ فکر میکردم او اگر قرار باشد چیزی هم بخواند، یا باید دکلمۀ شعری سیاسی باشد، و یا دستکم سرودی از آندست سرودهایی که تا همان چند ماه قبل ورد زبان همه بود و به «سرود انقلابی» معروف بود. از شما چه پنهان یک بار سربسته و لا به لای حرفهایم، همین را هم گفتم. ـ شما هم از «سوسن» میخونید؟ با نگاه و لبخندی مهربان پرسید: عیبش چیه؟
راستش من همان موقع هم که فکر کردم، نفهمیدم «عیب» این کار کجاست. حالا البته میدانم که اصلا عیبی نبوده و تو وقتی «مردم» را دوست داری و بخصوص مردم کوچه و بازار را، طبیعی است که خوانندهشان را هم باید بشناسی و به فرهنگ و سلیقهشان آشنا باشی. و «سوسن» خوانندۀ مردم بود. مردم کوچه و بازار. و از همین مردم، چند تایی هم در همان اتاق بودند و همبندی ما، و در آن همه دقیقههای تمام نشدنی انتظار و دغدغه، چه آرامشی مییافتند در پس ترنم صدای گرم این رفیقی که از «سوسن» می خواند.
نمونهاش شبی بود که سرفههای «ژ ـ ث» برداران تا صبح مستمر شد و عطسۀ تکتیرهای خلاص، که تمامی نداشت و انگار نمیخواست که خلاص شود. آنشب را کسی نخوابید. یعنی نمیشد که خوابید. آفتاب که سر زد و اتاق روشن شد، همه با چشمانی از شب بیدار، بیرمق و تکیه داده بر دیوار، از خود رفته بودند. تا ظهر همانطور مسخ و منگ و ساکت و چمباتمه سر جاهایمان نشستیم.
ظهر نهار آوردند، کسی میلش به غذا نبود. عصر شد و غروب و اتاق را تاریکروشنای سر شب در خود گرفت. چیزی مثل بختک روی دل و خاطر همه نشسته بود. کسی باید کاری میکرد. چیزی میگفت. باید آن سکوت و ترسخوردگی جمع طوری میشکست. این را همه حس میکردیم ولی انگار ذهن و خاطرمان از درون و همه چیز خالی شده بود.
تازه تاریکی توی اتاق را پر کرده بود که آن صدا ـ صدایی که همه منتظرش بودند ـ از گوشهای برخاست. گرم و روانتر از همیشه و با نرمهای از غم در ترنم خود. این بار ترانۀ «مخروبه» از «سوسن» را میخواند. نمیپرسی ز من پیش از تو ای غم چه کس در خلوت دل آشیان داشت؟ چه کس بود و چرا رفت و کجا رفت؟ چه جایی بهتر از اینجا نشان داشت؟
زمزمۀ گرم آن رفیق همبند در آن شب، بند و گرفتگی را از دل و چشم همه برداشت. پیچیده در پردههای تاریکی اتاق و خلوت خود، عقدههای دل باز شد. من هم گریه کردم! یاد لبخندۀ پدر افتادم و نگاه مهربان مادر و آنشب توزیع جایزه در استادیوم ورزشی بزرگ شهر که حالا فاصلهاش تا اینجا که نشسته بودیم، سنگاندازی بیش نبود. یاد شبی که «سوسن» را در جوانسالیام و برای اولین بار دیدم. شبی که میخواند: مرو ای غم که بی تو این دل من چو فانوسی شکسته سوت و کور است مرا بیهمزبان مگذار، مگذر
که با شادی رهم بس دور، دور است.
و حالا از آدمهای آن روز هر کدام جایی افتاده است. یکی مثل من به غربت فرنگ و در اینجای پرت افتادگی. یکی هم مثل آن همبندی غریب ما که از فرنگ آمده بود و از «سوسن» میخواند، آنجا پای دیوار و زیر یکی از آن درختهای بلند نخل.
بختیارترین این آدمها اما شاید «سید احمد آقای جنتی» باشد که از مسند «حاکم شرع» اهواز بودن، بر تخت رئیس «شورای نگهبان» شدن در پایتخت افتاد، و تیره بختترینشان «سوسن»، که از سریر شهرت و محبوبیتی که داشت، به ته گاراژی در لسآنجلس سُرید.
خاطرهها اما در جای خود مانده و به قوت باقی است. صدای «سوسن» هم. گرچه دیگر خود او نیست و تا پاک از خاطرهها فراموش شدن و پاک شدن نامش در حافظهها چیزی نمانده، ولی صدای او هست و خواهد ماند. صدا، تنها صداست که میماند.
فایل صوتی مطلب بالا را از [اینجا] بشنوید!
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
نظرهای خوانندگان
ممنون از اینکه یادی از سوسن کردید. دیدن این مصاحبه فریدون فرخزاد با سوسن (در دههٔ ۶۰) خالی از لطف نیست:
-- یاور ، May 4, 2007http://www.youtube.com/watch?v=PO6NqlUmPqg
تا به ياد ماندن در حافظه تاريخ رو چي معنا كنيد؟ من با اينكه حقوق خواندهام اسم اين قاضي رو يه بار هم نشنيدهام! اما سوسن و همه ميشناسن! به باحالي و مردي حداقل! تا بختياري رو به چي بدونين؟ تاريخه كه جاودانگي آدمها رو تعيين ميكنه! روح سوسن شاد.
-- maryam khanoome gol ، May 5, 2007مرا خاموش میخواهند
شگفتا، شگفتا
نمیدانند
با اشک زاده شدم
درجست و جوی جهان
و سکوت،
بيگانۀ حنجرهام بود
ودکمۀ پستان مادرم
کاروان آوايم را بر نمیتابيد.
عاشقی کار دل بود
و تو آوارۀ دياران دل بودی
بی آنکه تپيدن نبضی،
شقيقههای ملتهبت را بنوازد،
بی آنکه کاروان صدايت
در منزلگاهی از سکوت
خيمهای برافرازد.
آی عشق، آی عشق !
چه بیترحم ميرفتی
از گذرگاه زنی
که جز ترا، نمیشناخت
و وقار آبيت را
درمنشوری از دل و ديده میتاباند.
اين سوسن است که می خواند
و دلم میگريد
ودلم میگريد
و دلم میگريد
وشبی که مُرد
هزينۀ اقامتگاه شبانهاش
شبی دو هزار دلار نبود
شعر از "جمشيد پيمان"
-- vafa ، May 5, 2007سوسن در اوج شهرتش هم، همانند ديگر هنرمندان و خوانندگان همكارش يك زندگي تجملاتي نداشت. او كه از طبقه پائين جامعه آمده بود، تا آنجا كه از دستش برميآمد بموسسات خيريه و افراد آشنا و كم چيز كمك ميکرد. از جمله پرداخت بهاي بيش از نيمي از ساختمان بيمارستانی بنام خودش را در قصرشيرين بعهده گرفت. متاسفانه اين بيمارستان در جنگ ايران و عراق ويران شد و گويا هنوز هم بازسازي نشده است. ياد سوسن، خواننده مردمی و کوچه بازاری و محبوب رنج ديدگان، در خاطره دوستدارانش براي هميشه جاودان خواهد ماند.
-- یک همشهری سوسن ، May 5, 2007یاد سوسن یاد گذشتههای ماست. یاد مردمی است که با یکدیگر مهربان بودند و حرص نمیزدند. به نظر من اگر بهشتی باشد جای سوسن و آغاسی و فردین و کسانی است که سالها برای مردم شادی آفریدند و قلبها را به هم نزدیک نمودند روحشان شاد.
-- بدون نام ، May 12, 2007قبلهها سمت خدا نیست و
-- بدون نام ، Sep 19, 2007دلی سمت نیلوفر آبی.
رنگها را چه صمیمی میفروشیم به هم
بیخیالیم که شاید
کودکی پشت معصومیتش منتظر یکرنگیست
خندههای دروغ
گریههای پوشالی
و خدایی که در این بین
مثل تنهایی شبنم تنهاست.