خانه > جنگ صدا > راوی حکایت باقی > يادمان جهانپهلوان: غلامرضا تختي | |||
يادمان جهانپهلوان: غلامرضا تختيعلیرضا افزودیشايد شما هم اين لطيفه را شنيده باشيد که ميگويند: سالها پيش که هنوز مسابقۀ «بيست سؤالي» از راديو ايران پخش ميشد، يکي از آن به اصطلاح داشمشديهاي لوطيصفت تهران را براي شرکت در اين مسابقه دعوت ميکنند. حالا جنابش کجا مشغول ميشود که دير به محل راديو در «ميدان ارک» ميرسد. يعني درست در لحظهاي که زنگ شروع مسابقه را ميزنند وارد استوديو ميشود. اول فکر ميکند که به سياق و سنت زورخانهها به مناسبت ورود او «زنگ» را زدهاند! دست روي سينه، کمي تواضع و چاکريم، کوچيکيم ميکند و مينشيند روبروي مجري برنامه و دستيارش. ميگويند طرف نه برميدارد و نه ميگذارد، همان سوال اول ميپرسد: «مرده؟» از قضا مورد سوال مسابقه نام يکي از شخصيتهاي معروف و مذکر بوده. مجري متعجب و مبهوت از اين سوال سرضرب، جواب ميدهد: «بله، مرده» جناب جاهل لبۀ کلاه مخملياش را بالا ميزند و آهسته ميپرسد: «خيلي مرده؟» مجري کمي در خودش فکر ميکند و جواب ميدهد: «بله، ميشه گفت که خيلي مرده». طرف بيمعطلي ميگويد: «مولا عليست؟» مجري جواب ميدهد: «نخير». دوباره ميپرسد: «پورياي وليست؟» جواب ميدهد: «نخير، پورياي ولي نيست.» جناب لوطي کمي پشت گوشش را ميخاراند و خيلي خودماني ميپرسد: «تختي يه؟» مجري جواب ميدهد: «نخير، تختي هم نيست.» مرد با کلافگي ميپرسد: «طيبه؟» مجري با حوصله جواب ميدهد: «نخير، طيب که اصلا نيست.» نيش لوطي باز ميشود و با انگشت شست دست به سينۀ خود اشاره ميکند و ميپرسد: «منم؟» مجري نگاهي به مردک مياندازد و ميگويد« نخير، شما هم نيستيد. شد هفت سؤال». مرد جاهل جواب نگاه آقاي مجري را ميدهد و با حالتي از شک ميپرسد: «نکنه ميخواي بگي تويي» مجري خودش را جمع و جور ميکند و جواب ميدهد: «نخير بنده هم نيستم» در اين حين چشم جناب لوطي ميافتد به دستيار جوان مجري برنامه که گوشهاي نشسته و به اجراي مسابقه نظارت دارد. لنگۀ ابرويش را به طرف جوانک بالا ميکشد و از مجري ميپرسد: «اينه؟» مجري باز جواب ميدهد: «نخير، ايشون هم نيستند.» چشم مرد ميافتد به اپراتور صدابرداري که پشت شيشۀ اتاق استوديو در بخش تکنيک مشغول است. ميپرسد: «اونه؟» . . . کوتاه کنم. قصدم تعريف لطيفه نيست. ميخواهم بگويم. زماني نه چندان دور و شايد حتي امروزه روز هم در نزد مردم کوچه و بازار، وقتي صحبت از جوانمردي و فتوت و مردانگي ميشد ترتيب چيدمان! آن، همان سه جواب اول مرد لوطي در آن مسابقه بود که در اين لطيفۀ قديمي خوانديد. لوطي در اينجا شايد به نوعي سمبل مردم عام کوچه و خيابان است و طبقۀ خاصي از جامعه را نمايندگي ميکند. در بارۀ «غلامرضا تختي» کم نگفتهاند و بسيار شنيدهايد. نميخواهم به کليشۀ معمول تکرار مکررات کنم و دوبارهنويسي شرح حال و سابقه و فهرست مسابقات جهاني و مدالهاي طلا و نقرهاي که او در آنجاها بهدست آورد. من که راوي اين حکايت هستم اما دوستتر دارم اينجا ياد مهربان «تختي»، اين يار هميشه همراه و ياور هموارۀ مردم را بهگونهاي ديگر عزيز و پاس بدارم. «قصه است اين، قصه، آري قصۀ در دست
شعر نيست، به حافظه که مراجعه کنيم ميبينم در ايران و حداقل در اين نيم قرن اخير کسان زيادي نبودهاند که آنقدر بختيار باشند تا در زمان حياتشان از آنها به گونهاي سزاوار و درخور قدرداني و تجليل به عمل آمده باشد. غالبا و شايد به لحاظ همان روحيۀ شهيدپروري و نياز به قهرمانسازي که در بافت فرهنگي ما جا افتاده، بعد از مرگ و از دست شدن آدمها بوده که بيشترين ارجگذاري و يادمانها که اغلب همراه با دريغ و افسوس و حسي از حسرت نيز بوده و هست به نمايش گذاشته شده. «تختي» اما شايد يکي از معدود و شايد اصلا تنها شخصيتي است که هم در زمان حيات، و هم بعد از وفات از احترام و جايگاهي شايسته و سزاوار در نزد مردم برخوردار بوده و هست. از دستآوردهاي افتخار آفرين او در ورزش و مسابقات بينالمللي و المپيک که بگذريم، حرکت او در جهت ياريرساني به زلزلهزدگان «بوئينزهرا»، جمعآوري کمکهاي مردمي، و همدلياش با «جهبۀ ملي» سازمان سياسياي که به لحاظ گرايشات ملي ـ مهيني خود نزد مردم محترم شمرده ميشد، از «جهانپهلوان» چهرهاي صميمي و درد آشنا که از محيط و بطن اجتماع برخاسته، ارائه ميداد. در يک کلام «تختي» جز در رابطهاي کاري و مربوط به امور اداري سازمان ورزشي کشور، هرگز مورد بيحرمتي و توهين يا تحقير و بهتان واقع نشد. «تختي» به حق نورچشم مردم بود جايگاهي که او به عزت و احترام نزد مردم داشت را بعد از مرگش، شاعران و نويسندگان حفظ و ماندگار ميکنند. صاحبان قلم و ذوقي که با «تختي» نه به لحاظ ورزشکار بودنش همسنخ و از يک صنف بودند، و نه از نظر ايدئولوژي و نگرش سياسي با او يکسويه و همنظر. نمونهاش «سياوش کسرائي» شاعر برجسته و از نامداران «حزب توده ايران» که ماندگارترين سروده را براي «جهانپهلوان تختي» که از اعضا و همدلان «جبهه ملي» بود، در زمان حيات او سرود. همۀ آنچه که بعد از مرگ «جهانپهلوان» در رثا و ستايش او به کلام کتابت شده و به چاپ رسيده را اگر جمع کنيم، حتما که مجموعهاي قابل ملاحظه خواهد شد. چند تايي از اينهمه که گفتيم اما بيشتر از بقيه در ياد و خاطرهها مانده و هست. بخشهايي هم از سرودههايي مثل آن قسمت از شعر «خوان هشتم» از «مهدي اخوان ثالث» که در آغاز اين مطلب آمده و در خطي از آن اشاره به نام «تختي» و روکش تابوت خيس از خون داغ او دارد، و يا اين قسمت از شعر بلند «م. آزرم» نيز از آن دست است: . . . از اين پس راويان قصههاي پهلواني ـ اين
بهين تاريخهاي زندۀ هر قوم ـ نقالان، «مهدي سهيلي» که در ساختن شعر دستي راحتنويس و آماده داشت، در همان روزهاي اول انتشار خبر درگذشت «جهانپهلوان»، شعري بلند سرود که خطاب «تختي» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود. پسرجان، «بابکم» اي کودک تنهاي تنهايم
اميدم، همدمم، اي تکچراغ تيره شبهايم اين نمونۀ کوتاه شدۀ آن سرودۀ بلند از «مهدي سهيلي» بود. اما شايد ـ و يا به نظر من که راوي اين حکايت هستم ـ آنچه «سياوش کسرايي» با عنوان «جهانپهلوان» در ثنا و ارادت خود نسبت به «تختي» به قلم کشيد و در مجموعه اشعار «خون سياوش» منتشر کرد، يکي از آن چند شعري است که به ياد و نام «تختي» سروده شده و در ضمن از بافت و ساخت و روحي شاعرانه و ارزنده نيز برخوردار است. اثر ماندگاري که با اين مطلع شروع ميشود: جهانپهلوانا صفاي تو باد و با اين بيت که رنگ و آهنگي از شاهنامه دارد تمام ميشود: که مردي نه در تندي تيشه است نام و خاطرههاي خوب «تختي» در سي و نهمين سال از دست شدنش، زنده و عزيز باد. هفدهم ديماه هشتاد و پنج خلاصهای از این نوشتار را در [اینجا] بشنوید!
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|