خانه > گفتگوي خودموني > حرفهای خودمونی > «با خشم و جدل زیستهایم» | |||
«با خشم و جدل زیستهایم»شکوفه منتظریshokoofeh@radiozamaneh.comیکسال از آغاز ناآرامیها و اعتراضهای مردمی در ایران میگذرد. بسیاری معتقدند که نقش جوانان در این جنبش، نه تنها چشمگیر است، بلکه یکی از اساسیترین پایههای آن را تشکیل میدهد.
امروز پس از گذشت یکسال، بسیاری از این جوانان از ایران خارج شدهاند و عدهای دیگری که برای ادامهی تحصیل به خارج از ایران آمده بودند، دیگر امکان بازگشت ندارند. از آنها خواستم از یک سال گذشته بگویند؛ از دردها و امیدهایشان. درد مشترک میترا یوسفی در آلمان زندگی میکند. او میگوید: «همهچیز به ۲۲ خرداد ارتباط پیدا نمیکند؛ کمی به عقبتر برمیگردد. از روزهایی که توی خیابانهای شهرمان راه میرفتیم و فکر میکردیم که چقدر همهچیز دور است، چقدر تنهاییم، چقدر بنبست است... در حالی که خب! عقب ننشسته بودیم، حرکت میکردیم ولی فکر میکردیم نمیتوانیم به تنهایی مؤثر زندگی کنیم. تصمیم گرفتم سفر کنم. تصمیم گرفتم به جایی بروم که بتوانم خلاق زندگی کنم. راههای نو کشف کنم و بتوانم مؤثرتر زندگی کنم. فکر کردم یک دنیایی است که جنگ است و نبرد.
۲۲ خرداد که شد و حتی پیش از آن، همهچیز فرق کرد. احساس کردم ما هم هرجای دنیا که هستیم، در تحرکاتی که دارد شکل میگیرد، سهیم هستیم. ما هم بودهایم و هستیم. شروع کردیم دوباره به پیدا کردن آدمهایی که مانند خودمان تصمیم به سفر گرفته بودند و گستاخ بودند. بعد شروع کردیم بههم گره خوردن. دیگر لحظههای همدیگر را زندگی کردیم. دیگر همهچیز خیلی نزدیکتر بود، درد مشترکی بود میان ما. درد نبودن بود. درد خلاقیتی بود که میخواستیم اینجا توی فضا باشد و نبود. پس ثانیههایش را خلق کردیم. همهچیز طور دیگری شد و عوض شد. یک سال با آدمهایی که هرکدام از فضای متفاوتی میآمدند، کنار هم قرار گرفتیم و شروع به کارکردن باهم کردیم. میخواستیم صدای خوبی برای این جنبش باشیم و صداها را از حنجرههای خودمان صدچندان کنیم. الان که سالگرد تولدمان است، باور دارم که میترای یکسال پیش نیستم. باور دارم که حتی درد میآموزاند. تنها مرگ است که مرا هیچ نمیآموزاند. فکر میکنم با وجود همهی فراز و نشیبها میتوانم از سطح جدیدی از فعالیت صحبت کنم. سطحی که با دستهای خودم خلقش کردهام؛ قوانینش، باید و نبایدها و مرزهایش را. در این راه تنها هم نبودهام. اینجا پر بود از آدمهایی که همه همدرد بودند و من خیلی خوشحالم. تولدمان مبارک.» دلتنگی پویش عزیزالدین، ساکن دُبی است. روایت پویش از سال گذشته پر از دلتنگی است: «احساس من در یکسال گذشته مصداق آن شعر شاملو است که میگوید: با خشم و جدل زیستهام. از سوی دیگر، خیلی جاهایی که احساساتی میشدم و هیجاناتم بر من غالب میشد، کمی کمتر شده. چون بههرحال خارج از ایران بودم. این حالت خیلی تاثیر داشت که بنشینم کمی از بیرون نگاه کنم و منطقیتر راجع به مسائل صحبت کنم.
ولی در نهایت حسی که داشتم، حس خوبی نیست. با اینهمه کشته و زندانی، هیچ حس خوبی ندارم. هرچه فکر میکنم، در یک سال گذشته حال خوبی نداشتهام. مدام با نگرانی و همچنین دربهدریای که در زندگی شخصیام بوده و از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور رفتن، همراه بودهام. ولی در نهایت در زندگیام، امید بهنوعی کمرنگتر و خشم و حتی مقداری منطق پررنگتر شده است. این کل احساسات من در یک سال گذشته است و بقیه دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی.» ثانیههای سردرگم میترا خلعتببری، خبرنگاری که مجبور شد پس از انتخابات ایران را ترک کند، امروز در آلمان است. او میگوید: میترا خلعتبریِ خرداد ۸۸ با میترا خلعتبریِ خرداد ۸۹ خیلی فرق میکند. او خرداد ۸۸ در ایران بود و داشت مانند همهی مردم ایران اخبار انتخابات را دنبال میکرد تا ببیند آیا به آرزویش میتواند برسد یا نه. ولی حالا پس از گذشت یکسال، با همهی اتفاقات بدی که افتاد، الان سردرگم است. بهخاطر اینکه نمیداند چه اتفاقاتی قرار است بیفتد.
امید دارد به این که اتفاقات خوبی بیفتد، ولی این که تحقق این امید تا چه زمانی طول بکشد و سرانجامش چه باشد، مشخص نیست. فقط میتوانم در یک کلمه بگویم که سال گذشته در چنین روزی خیلی امیدوار بودم، ولی امروز خیلی سردرگم هستم. افول امید عسل اخوان در ملبورن استرالیا با رؤیاها و کابوسهایش درگیر است: فکر میکنم سال ۸۸ بیشتر امید داشتم و کلاً دغدغههایم چیزهای دیگری بودند. یعنی بیشتر دعواهایی دربارهی موسوی و کروبی و رأی دادن و رأی ندادن بودند.
ولی یکسال گذشته، سالی پر از خطر بود؛ پر از خاطره؛ پر از روزهایی که هرشب و هرروز آن با نگرانی همراه بود. کلی از دوستانمان به زندان افتادند. کلی از آدمها کشته شدند. الان که برمیگردم، فکر میکنم شاید آن دغدغهها اصلاً مهم نبوده است. میتوانم بگویم که به اندازهی پارسال امید ندارم. سال بد بهاران ساکن کوالالامپور در مالزی است. بهاران قصهی یکسال گذشتهاش را اینگونه توضیح میدهد: ابتدا پر از شک بودم. بالاخره رأی دادن بهخود آقای موسوی بهخاطر پیشزمینهای که از او داشتم، کمی برایم سخت بود. چون من با اتفاقهای سال ۶۷ و اعدامهای آن سال آشنا بودم. تصمیم گرفتن برای رأی دادن به فردی که آن موقع نقشی داشته است سخت بود. این که بخواهم او را ببخشم و حمایتش کنم، برایم سخت بود. زمستان پارسال، دقیقاً چند روز بعد از عاشورا، به ایران رفتم. فضای ایران بسیار بد و پر از خبرهای تلخ بود. اصلاً نمیدانستم چه باید بکنم. دنبال راهی بودم که بتوانم تأثیرگذار باشم. همهی دغدغههایمان در این یک سال اخیر همین بود که چهکار باید بکنیم و چگونه میشود کمک کرد. حس دلتنگی و این که به جایی احساس تعلق نداری... وقتی بیرون هستی، داری به اتفاقهای کشورت نگاه میکنی و همهی احساساتت آنجا است ولی از آنجا دوری و نمیتوانی لمسش کنی. دلت میخواهد آنجا باشی، ولی حتی به آنجا هم احساس تعلق نداری. چون احساس میکنی آنجا هم مال تو نیست، هیچجا تو را به رسمیت نمیشناسند. انگار گم شدهای. نه توی ایرانی و نه جای دیگر... دائم در گیرودار این هستی که بدانی کجا باید باشی و چهکار باید بکنی. خیلی احساس بدی است. چون به هیچجا احساس تعلق نمیکنی. جایی را که مال توست، بهزور از تو گرفتهاند. برای آمدن و رفتنت باید اجازه بگیری. هرکاری بخواهی بکنی، باید از کسی که نمیدانی کیست، اجازه بگیری. کسی که قبولش هم نداری. جادوی زمان آرش در استکهلم، هنوز به فرداهای بهتر ایمان دارد: من بعد از بروز اتفاقاتی که پس از انتخابات افتاد، خیلی امیدوار شدم به این که این روند به نتیجهی خوبی منتهی خواهد شد. ولی میدانستم که مسلماً احتیاج به زمان دارد. در یکسالی هم که از ایران بیرون آمدهام و از این داستان دورم، همچنان فکر میکنم که نباید عجله کرد. هنوز هم فکر میکنم که یک اتفاق خوب اجتماعی در ایران افتاده و حداقل نفعی که به جامعهی ما رسانده، این است که یک تحول اجتماعی و ذهنی عمومی در مردم ایجاد کرده است. مسلماً خود این قضیه مهم و مفید است. فکر میکنم در نهایت میتواند به نفع جامعه تمام شود؛ حال به هر سمتی که پیش برود. امکان ندارد شکست بخورد و در یک حرکت اجتماعی، ناامیدی اصلاً مفهومی ندارد. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
دوستان گلم درد دلهاتونو خوندم و شنیدم، کاملا باهاتون همددردم، فقط میتونم اینو بگم که پر از شک و نفرت و دلتنگیم. خوشا به حل چند نفریتون که تازه از ایران آمدید. دوست داشتم ببینم و به آغوش بگیرمتون هر چی باشه بوی ایران را میدید. بگذریم امیدوارم روزی همه با هم زیر یک سخت و در کشور عزیزمان ایران جمع بشیم
-- Elham ، Jun 17, 2010