خانه > گفتگوي خودموني > وبلاگ خوانی > بوی عیدی و عید بدون «امید» | |||
بوی عیدی و عید بدون «امید»لیدا حسینینژادlida@radiozamaneh.comبیست و نهم اسفندماه، روز ملی شدن صنعت نفت ایران است. در همین رابطه در وبلاگ «سرزمین رویایی» مطلبی در ارتباط با دکتر مصدق میخوانیم. عنوان این مطلب هست: «مصدق، در وطن خویش غریب». سرزمین رویایا مینویسد:
«بیست و نه اسفند برای خیلی از ایرانیان مترادف است با اسم یک نفر. فقط یک نفر. و هیچ کس شک ندارد که او دکتر محمد مصدق است که تاریخ سرزمین ما از او به نیکی یاد میکند و بزرگ داردش و بر پیشانیاش مهر افتخاری نصیب کرده. شاید از بخت بد و شاید از فکرهای کوتاه و ذلیل حکومتچیانی بوده که پنجاه سال بعد از مصدق نفت ملی او را میخواستند پای سفرهها بیاورند و نام او را از دلها پاک کنند. تاریخ دلیل دارد برای بزرگی مردان و زنانی که از خودشان گذشتند تا این سرزمین آباد شود. دلیلی که هر کس را یارای درک آن نیست. به آسانی نمیشود بر صفحات دل مردم نشست هر چند با چند بخشنامه میشود به راحتی بر صفحات تقویم جا خوش کرد. و حالا نیم قرن بعد از آن واقعه، او را کسی نیست نشناسد، اگر وجدان عادلی بر دل داشته باشد. اما هنوز بعد از نیم قرن هیچ خیابانی هیچ میدانی به نام و هیچ مجسمهای و بزرگداشتی برای او در سرزمیناش به یادش برپا نمیشود. این رسم رژیمهایی است که خود را نمایندهی خدا میدانند و تمام دنیا و انسانها را به خوب و بد تقسیم میکنند. تاریخ از زمانی شروع میشود که اینان بر قدرت بوسه زدند. و مردان بزرگ تاریخ ایران چه ستارخان چه باقرخان چه امیرکبیر چه کوچک جنگلی همه پشت گردوغبار فراموشی و غضب این سیهدلان قرار دارند. چه برسد به مصدق که بزرگ بود و بزرگ ماند. یادش گرامی و نامش بلند باد.» در آخرین ساعتهای باقیمانده از سال ۱۳۸۷ به وبلاگهای ایرانی سر میزنم تا مطلبی نوروزانه یا عیدانه در آنها پیدا کنم، مطلبی شاد و بهاری. ولی گویا بیشتر از عید نوروز مساله انتخابات ریاست جمهوری آینده ایران است که وبلاگنویسان را به خود مشغول کرده است. اما از مساله انتخابات که بگذریم موضوع دیگری است که وبلاگنویسان را در آستانه نوروز ۱۳۸۸ به خود مشغول کرده است و آن خبر مرگ «امیدرضا میرصیافی» وبلاگنویس ۲۸ ساله در زندان اوین است. امیدرضا میرصیافی روز چهارشنبه پس از وخامت جسمی این به بهداری زندان اوین منتقل شد که به گفته فعالان حقوق بشر به علت «فشار روانی و عدم دریافت کمکهای پزشکی» جان خود را از دست داد. امیدرضا میرصیافی از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب تهران به اتهام «فعالیت تبلیغی علیه نظام» و «توهین به آیتالله خمینی و آیتالله خامنهای» به دو سال و نیم زندان محکوم شد و ۱۹ بهمن ماه سالجاری نیز حکمش به اجرا درآمد. «روزنگار» وبلاگ امیدرضا میرصیافی است که بیشترین مطالبش به موسیقی و فرهنگ اختصاص دارد. «مرگ با کیبورد؟ مرگ بهخاطر کیبورد؟ مرگ با تایپ کردن؟ مرگ برای نوشتن؟ مرگ برای عقیدهای متفاوت داشتن؟ مرگ برای افکاری پلید داشتن؟ مرگ برای توهین کردن؟ مرگ برای عوضی بیشعور احمق بودن؟ مرگ بهخاطر چی؟ وقتی حواس مردم دنیا معطوف المپیک میشه روسیه به اوستیا حمله میکنه، وقتی جام جهانی فوتبال شروع میشه یا سال میلادی عوض میشه اسرائیل فلسطین رو به خاک و خون میکشه و در ایران هر وقت عید نوروز در پیشه باید منتظر یک خبر بد باشیم. همچین خبری در این روزها (اگر به گوش مردم برسه!) ثانیهای اظهار تأسف میاره و تا چند ساعت بعد چنان فراموش میشه که اگر دوباره شنیده بشه عین یک خبر جدید میمونه. برای من و مائی هم که سعی میکنیم با نوشتن خودمون رو منتشر کنیم هم غمش شاید روز یا هفتهای دوام بیاره و تو کوران خوشحالی نوروز از بین بره ولی چیزی در ضمیر ناخودآگاهمون ثبت میشه که تا همیشه دستمون رو روی کیبورد و پابلیش بلرزونه، چیزی که باعث میشه بگیم: صحنه را دیدم، از ترس به خودم …دم!»
همینطور مسیح علینژاد در همین رابطه مطلبی در وبلاگش نوشته است. او از این که کسی در روزهایی که امیدرضا میرصیافی در زندان بود، کاری برای او انجام نداد و همه دست روی دست گذاشتند؛ گله مند است. او میگوید: «خب، یادم هست وقتی مجتبی گلو میدرید که آی دوستان یک وبلاگنویس دارد در زندان میمیرد، چرا کسی در وبلاگستان کاری نمیکند، چرا کسی بیانیه امضا نمیکند، چرا فقط برای آنان که نام و نشان دارند سینه چاک میکنیم؛ من هم میدیدم و میخواندم و هیچ نکردم. لابد با خودم میگفتم برای عشا مومنی، حسین درخشان و باقی معروفها که این همه سینهدریها میشود از همه جا بیانیه و اعلامیه امضا میشود، مگر کسی در قوه قضاییه، ککاش میگزد که حالا دست بهکار شویم و برای دیگران هم های و هوار راه بیندازیم؟ اما حالا که به همین سادگی امیدرضا میرصیافی در زندان مرد و جنازه لاغر و بیجاناش مانده روی دست مادرش، تازه دستم آمد که چه بیغیرتام. راست میگویی برادر، امشب به اندازه یک قرن بغض دارم و حال من هم خراب است از حال خراب خانوادهای که شب عیدی، به جای سبزه و سنبل باید برود جنازه از اوین تحویل بگیرد. الان جنازه مرده امیدرضا هزار خاطرخواه پیدا میکند و هزار مرد بالای سرش زار میزنند ولی موقعی که او زنده بود و زار میزد، ما همه مرده بودیم. من یکی که شرم میکنم به همین عکس بیروح و جانش نگاه کنم. از او فرشته و بیگناه و اسطوره نمیسازم، او یک آدم معمولی مثل هزاران آدم دیگر بود که در ایران با همین ادبیات و تفکر دارند زندگی میکنند. این را میگویم چون میدانم اگر قرار شد فردا روزنامهای در دفاع از او چند خطی بنویسد، هزار مدعی و صاحب نظر در همین تحریریههای ما پیدا میشود که میگویند: نمیتوان از کسی دفاع کرد که قانون را رعایت نکرد، با وقیحترین ادبیات، مقامات یک کشور را در وبلاگش مورد توهین قرار داد. خوب بلاخره باید میدانست که باید خط قرمزها را رعایت کند و… یادم هست که وقتی اکبر محمدی هم به همین آسانی مرد هم، دوستان روشنفکر ما همینها را میگفتند و حتی وقتی خبر سرطان آرش سیگارچی به تحریریه رسید هم خیلیها فکر میکردند قصه میبافد برای معروف شدن بیشتر تا آن که بلاخره صورت نزار او را زیر تیغ جراحی دیدند و باورشان شد که سرطان حقیقت دارد. اما باورشان نشد که دفاع از او حتی اگر گناهکار مطلق هم باشد، حقیقت دارد و باید طلبکار بود در دفاع از حقوق انسان فارغ از گناه یا جرم او. ما خودمان مینشینم، سبک و سنگین میکینم، دو دو تا چهارتا میکنیم و بعد میگوییم دفاع از فلانی ممکن است موقیعت ما را به خطر اندازد یا دفاع از آن یکی به مصلحت نیست. کدام مصلحت؟ بیشک روزی هزاران نفر در هزار گوشه ممکن است بمیرند اما از این مرگها بوی تعفن بیمسولیتی میآید، بوی بیغیرتی ما میآید، حالا مرده شور این عید را با هر نامی که قرار است بر این سال بگذارند، ببرد. مرده شور این عید را ببرد که قرار است بنشینم پای سفره تا دیگران فخر عدالت و پیشرفت و شکوفایی را بر ما بفروشند. شرط میبندم که بعد از عید نام این وبلاگنویس هم فراموش میشود و کسی از ما آرامش جناب شاهرودی را با یک پرسش ساده در هیچ روزنامهای نمیپریشد چون امیدرضا به مقامات توهین کرده بود و ما جرائت دفاع از او را در روزنامههامان نداریم. همین. به همین راحتی...» مسیح علینژاد در پایان مطلبش در وبلاگش، عید را اینطور تبریک میگوید: «من به سهم خودم به ریس قوه قضاییه کشورم عیدی که با مرگ یک وبلاگنویس آغاز شده است را در همین وبلاگ تبریک میگویم: مرده شور این عید را ببرد.»
اما در فضای ناشاد این روزهای وبلاگستان فارسی به وبلاگ «نق نقو» برخوردم که از خاطراتش از عید نوروز مینویسد: «حمام شب عید، غلغله بود. با وجودی که چند ساعت جلوتر میرفتیم ونمره میگرفتیم، یک شماره که با دستخطی نسبتاً خرچنگ قورباغه روی یک تکه مقوای کوچک نوشته شده بود، اما بازهم ساعت ها مجبوربودیم تا درراهروی دراز و روشن گرمابهی صالحی منتظر بنشینیم تا شاگرد اوسا حمومی نمرهمان را بخواند. ترتمیز بودن شب عید بعد از ترتمیز کردن خانه وخانه تکانی، از جمله باید هایی بود که شوخی بردارنبود. اگر ساعت تحویل سال صبح بود، از همان کله ی سحر لباس های عیدمان را پوشیده بودیم. کت شلواری که فاستونی اش را از یکی دوماه پیش از فروشگاه کازرونی خریده بودیم یا از لاله زار یا از پارچه فروشهای بازار و فروشنده برای این که نشان بدهد جنس فاستونی از پشم اعلاست، حتماً یک تکه کوچک آن را قیچی میکرد وبا کبریت میسوزاند تا بوی سوختن پشم نشانی از ادعایش باشد. بعد این فاستونی را آقاجون برای من میدوخت وکت شلواری میشد برای عید با یک پیراهن سپید وپاپیون ویک جفت کفش نو براق که گرچه پای آدم را می زد وعذاب میداد، ولی بازهم حاضر به کندنش نبودیم. سر سفرهی هفت سین می نشستیم وتیک تاک ساعت و صدای توپ تحویل و آن ترانهی ساز و دهلی و دعای آغاز سال و چشمهای تر آقاجون وخانم وپدرومادررا میدیدیم و هنگامی که ما را درآغوش میگرفتند ما هم بیاختیار چشمهایمان اشکی میشد. یکی دوساعتی نمیگذشت که سیل مهمانها به خانه سرازیر میشد. چون پدربزرگ و مادربزرگ پدریام با ما زندگی میکردند و بزرگ فامیل بودند، روز اول عید تقریباً تا پاسی از شب خانه پراز مهمان بود. چه آنها که در طول سال پیوسته میدیدمشان و چه آنها که بسیاری را فقط در همان یک روز میدیدیم. شوهر عمهها و دایی جان عیدیهایشان اسکناس نو بود. چندتایی پنج تومانی و ده تومانی و گاهی هم تعداد بیشتری اسکناس دوتومانی. همانها که فرهاد بویشان را در ترانهاش جاودانه کرد. این عیدی هارا جمع میکردیم تا چند روز بعد به سینما نیاگارا، سینما مهتاب، سینما ستاره، سینما فلور یا سینما آسیا وسعدی برویم و فیلمهای نوروزی لویی دوفونس، نورمن ویزدوم و جری لوئیس را ببینیم و بعد ازدیدن فیلم، ده بار دیگر هم صحنههای آن را با پسرعموها وپسرخالهها دوباره تعریف کنیم. اما عیدیهای خانم عموجان معمولاً کتاب بود. کتابهای طلایی از انتشارات امیرکبیر: جک غولکش، اولیس وغول یک چشم، آلیس درسرزمین عجایب، جک وساقه لوبیا، علاءالدین وچراغ جادو، علی بابا و چهل دزد بغداد، سفرهای دریایی سندباد و دیگر چشمههای خیال. ازروز دوم نوروز به بعد، هرروز نوبت یکی از خانوادههای فامیل بود که به اصطلاح «بنشینند» و اقوام به بازدیدشان بروند. خیلی از این روزها ما بچهها هم با همان لباس و کفش عید همراه بودیم و وقتی بزرگترها مکرر از «اصل» حال و احوال یکدیگر جویا میشدند وخاطرات سفر حج یا هندوستان را تعریف میکردند و با دریغ از برکت از دست رفته مینالیدند و در گرانی پیاز و سیب زمینی و گوشت داد سخن میدادند، ماهم بادامها و مغز پسته آجیلها را سوا کرده بودیم و از سرخوشی تعطیلات، فیلمهایی که باید ببینیم، وبازیهایی که درپیش داریم گپ می زدیم و صفا میکردیم تا سیزده بدر فرارسد هر ده نفری دریکی از ماشینهای خانواده سوارشویم و برای گذراندن آخرین روز خوش قبل ازمدرسه به یکی از باغ های دوروبر تهران برویم. مهمانیها تکراری بود و پشت سرهم و آنهایی که یک سال همدیگر را ندیده بودند در طول این چند روز گاه میشد که روزی چندبار دیدار کنند، اما به یاد ندارم که بزرگترهایمان گله وشکوهای ازاین تکرار یا سطحی بودن این مراسم داشته باشند، چه برسد به ما بچهها که سیزده روز با دم خود گردو میشکستیم. این روزها بیشتر از پیش میبینم که آن گلهای آتشین شمعدانی، آن شگونی که مادرم در لباس نوی شب عید میدید و پدرم را وا میداشت حتی اگر شده جورابی نو بر سر هفت سین به پا کند، آن خندههای از ته دل، آن مهربانیها و در یک کلام آن صفا درغباری از هزاران باد گم شده، ولی امید دردلم نمیمیرد و آرزو میکنم باز هم جادوی نوروز و آئین جوانمردی وعیاری عطرآن روزها را در جان ما و فرزندانمان بپراکند که گفتهاند آرزو برجوانان عیب نیست.» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
لیدای عزیز
-- نق نقو ، Apr 3, 2009ممنون از سرزدنت به کلبه نق نقو دات کام و بازخوانی با حوصله وزیبایت ازمتن بهاریه من.