تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گروه‌های وبلاگی ایرانی - بخش چهارم

وبلاگ‌های شمالی

لیدا حسینی‌نژاد

Download it Here!

اَویرا بوم
تی رچه په
کن تا سایه
تی رچ
اَویر می مج
اَویر اَویر اَویر

آن‌چه خواندید، شعر زیبایی بود از شاعر گیلکی کشورمان مسعود پورهادی که معنی فارسی‌اش یعنی: گم شده‌ام / پی نشانه‌هایت. / زمان درازی است/ نشانه‌هایت / گم‌اند / جستجوی من نیز / گم / گم نیز / گم ...

بله این شعر کوتاه و اما زیبا، مقدمه‌ای بود برای ورود به دنیای سبز و شاداب و همیشه بارانی وبلاگ‌های شمالی کشورمان از وبلاگ زیبای زیته که یعنی جوانه!

اما شمالی‌ها که همیشه با خاطرات خوب ما گره خورده‌اند، در دنیای وبلاگستان سبد سبد وبلاگ‌های شعر و خبر و خاطرات دارند. سفر در خطه سرسبز شمال را با سفری به وبلاگ آرش سیگارچی عزیزمان این وبلاگ‌نویس و روزنامه‌نگار فعال را با آرزوی شفای ایشان و هم‌چنین خاتمه مشکل قضایی ایشان پی می‌گیریم:

«بعد از پرتودرمانی و سفرم به دور ایران، چند وقتی است که با وقت بیشتر اخبار را دنبال می‌کنم و البته سری هم به وبلاگ‌های فارسی می‌زنم. هر چند خیلی از سایت‌ها و بلاگ‌ها فیلتر هستند؛ اما با مطالعه بقیه متوجه شده‌ام که وبلاگ‌نویسی ایرانی پیشرفت چشم‌گیری داشته است.

حکایت من، حکایت یاران غار کهف است که پس از بیداری از خواب، روزهای جدید عالم را دیدند. چند وقت پیش که دیداری با وبلاگ‌نویسان قزوین داشتم، اصطلاحی داشتند که نشنیده بودم. می‌گفتند «یلدا بازی.» برایم واژه غریبی بود. پرسیدم و فهمیدم یک اصطلاح رایح میان وبلاگ‌نویسان برای خاطره‌نویسی است.

مثال‌های این‌چنین زیاد است. در این دو، سه سال از همه چیز دور بوده‌ام الان کمی زمان لازم دارم تا خودم را به روز کنم. وبلاگ‌نویسی ایرانی امروز چنان پردامنه دنبال می‌شود که قابل توجه است. نمایندگان افکار مختلف در اینترنت از ابزار وبلاگ برای تبیین و توجیه افکار خود استفاده می‌کنند. سنتی‌ها و آنانی هم که معمولاً نسبت به پدیده‌های مدرن گارد دارند، از وبلاگ استفاده می‌کنند.

چند روز پیش در یکی از خبرگزاری‌ها خواندم که دو میلیون تومان به روحانیون وام داده می‌شود: یک میلیون برای خرید کامپیوتر و یک میلیون برای آموزش کار با کامپیوتر تا در نهایت بتوانند تجربه و علم دینی‌شان را از طریق وبلاگ اشاعه دهند. این در حالی است که من، آرش سیگارچی سه سال پیش به جرم «وبلاگ‌نویسی» در همین مملکت به زندان انداخته شدم!»

اما با همه مشکلاتی که وبلاگ‌نویسان دارند، در همین شمال فاطمه حق‌وردیان دیگر وبلاگ‌نویس جوان ما که همیشه با شعرها و شعرواره‌هایش در وبلاگ نیروانا جان دوباره‌ای به ما می‌دهد با یک دنیا لطافت خاطراتش را ورق می‌زند و می‌گوید:

«می‌رود که مشکلاتش را حل ‌کند و برگردد. می‌گویم دیگر برای دل‌تنگی ‌برنگرد. می‌گویم به قدر کافی مایه‌ی رنج‌ام بوده‌ای. می‌گویم عشقی که در آن حرکتی نباشد به هیچ دردی نمی‌خورد. می‌گویم آن‌ جوری که همیشه می‌توانی باشی باش!

می‌پرسد: «اگر دلم تنگ شد...» می‌گویم: «نه! خواهش می‌کنم! بگذار به نبودن‌ات عادت کنم...» می‌دانم توی دل‌اش باور ندارد که مقاومت کنم. او را مدت‌هاست که در خودم مرده یافته‌ام. حالا فقط جنازه‌اش را از زیر آفتاب برمی‌دارم و خاک می‌کنم... او می‌رود؛ می‌دانم که برنمی‌گردد. در دلم رازهایی هست که از بازگفتن‌اش می‌ترسم.»

اما مسیح! مسیح علی‌ن‍ژاد گر چه امروزه در سرزمین دیگری است، اما همه ما او را به عنوان یک بلاگر شمالی می‌شناسیم. مسیح خود را پناهنده همیشگی شمال می‌داند:

«من پناهنده شدم! دیشب همه انگار از پایتخت فرار می‌کردند. تاریکی هم جلودار کسی نبود. تا وقتی لاین روبه‌رو را خالی می‌دیدند، نظم و نظام راهنمایی و رانندگی را از اساس بر هم می‌زدند و تمام جاده می‌شد مسیر یک‌طرفه خودروهایی که جاده هراز را به سمت شمال می‌روند.

هر از چند گاهی، کاروان دوچرخه‌سوار با پرچم‌های سیاه و مینی‌بوس‌ها و اتوبوس‌ها هم با پلاکارد‌های سیاه، از روبه‌رو می‌آمدند و از دل متواریان پایتخت راه خود را باز می‌کردند تا به مرقد امام برسند. با این همه اما باز جاده خالی روبه‌رو وسوسه‌انگیز بود و تا کاروانی از راه برسد، راه درازی بود برای فرار و فرار و فرار ...

باید چهارساعته می‌رسیدیم؛ ولی هراز بود و هزار پیچ و خم پر شده از هجوم ماشین‌ها. هفت ساعت گذشت. از دل تمام آن کسانی که دیشب از پایتخت متواری شده‌اند، یکی به مدت چند روز در این حوالی پناهنده شده است: "ایالات متحده مازندران، خطه سرسبز بابل، ولایت کوچک قمی کلا، کلبه درویشی آقاجان."»

سفر به جاده‌های پر پیچ و خم شمال را با مسیح شروع کردیم و با کدئین عزیز ادامه می‌دهیم و سرک می‌کشیم به وبلاگش و خاطرات روزمره او تا ببینیم چه‌ها می‌کند:

«دو روز تعطیلات را در دو منطقه آب و هوایی جداگانه گذراندم. اولی که جمعه بود در ارتفاعات درفک مشغول جان کندن! با برف و باد شدید و سرد بودیم. روز دوم هم در کنار دریا! جالب بود. به نظرم این یکی از حسن‌های گیلان است که فاصله بین جنگل و دریا کمتر از نیم‌ساعت است؛ پس خوش به حالمان!

امروز نهار را در انزلی و کنار مرداب خوردیم. با این‌که خستگی دیروز حسابی در تنم مانده بود، ولی به اصرار رفقا همراهشان شدم. البته بعداً فهمیدم که همه این اصرار کردن‌ها و بازی‌ها به خاطر خرید ماهی بود و چون من مناطق صید پره‌ماهی را حسابی می‌شناختم، این چنین با دعوت گرم دوستان مواجه شده بودم!

پس از خرید ماهی و صرف نهار در رستوران شیلات، عصر با قایق دوری در مرداب انزلی زدیم و خاطرات دوران جوانی را در ذهنم مرور کردم! یکی از این خاطرات بر می‌گشت به چند سال قبل ... سال 81 ... دوستی داشتیم که بچه لاهیجان بود. سیامک‌نامی بود و هیکل ریزی داشت. ولی بر خلاف هیکلش دو برابر من غذا می‌خورد.

روزی ما را به مهمانی در لاهیجان دعوت کرد. پدر و مادرش مسافرت رفته بودند و یک خانه‌ی خالی در دست یک عده اراذل و اوباش! مستعد بزهکار شدن! افتاده بود. کلاً 7-8 نفری بودیم؛ یکی دو نفری بچه رشت و یک نفر هم انزلی‌چی و بقیه هم بچه‌های لاهیجان و شرق گیلانی ...

ورق‌بازی می‌کردیم و بساط کبابی راه انداخته بودیم و در کنارش مشروب هم بود و آن چند نفری که اهل مشروب بودند، پیک‌پیک بالا می‌زدند. پس از مدتی تمام آن‌هایی که مشروب خورده بودند از سردرد شکایت کردند و حتی محسن انزلی‌چی! هم کارش به سرم و بیمارستان کشید. خلاصه آن مهمانی به همه کوفت شد.

بعد‌ها فهمیدم که مشروب دست‌ساز بوده. خود سیامک‌خان با فرمول ابداعی خودش با الکل سفید و چند تا قرص مسکن و مقداری هم شربت آلبالو و ... یک مشروب من‌درآوردی درست کرده بود و تا مدت‌ها همه به محسن می‌خندیدند که چه بلایی سرش آمده و چه هذیان‌هایی می‌گفت و در بیمارستان چه برخوردهای آن چنانی که با پرستاران و کارمندان نکرده بود و ....»

ضمن این‌که به کدئین عزیز سفارش می‌کنیم من‌بعد نوشیدنی مجاز مصرف کند! با هم به وبلاگ شمالی‌ها سری می‌زنیم که بسیاری از شمالی‌های نامور را معرفی می‌کند. وای که چه قدر اسامی آشنا می‌بینیم؛ از اکبر رادی نمایش‌نامه‌نویس همیشه جاوید که همین چندی پیش دار فانی را وداع گفتند، گرفته تا مجدالدین میرفخرایی یا گلچین گیلانی و محمود نامجو وزنه‌بردار جهان‌پهلوان و نیما یوشیج و میرزا کوچک‌خان جنگلی و البته بانو دلکش و سوسن تسلیمی که البته هیچ کدام هم احتیاج به معرفی ندارند!

اما در همین وبلاگ مطلب زیبایی را دیدیم در ستایش از فیلم باشو غریبه کوچک با حضور ارزشمند سوسن تسلیمی که حیفمان آمد شما هم آن را نخوانید:

«نایی جان خوابت را دیده بودم. خواب دیده بودم در بازار، سیر و ماهی می‌فروشی ... می‌خواهند سرت کلاه گذارند و من نمی‌گذارم. هیچ گاه یادم نمی‌رود اولین بار‌ی که از من پرسیده بودی: «ما گیتیم مرغانه؛ شما چه گیتی ؟» منم گم مرغانه نایی جان...

می‌دانی من هنوز به تخم‌مرغ می‌گویم مرغانه. سال‌هاست می‌گویم .یادت هست هر چه مرا می‌شستی، سفید نمی‌شدم؟ سفید نبه! که نبه! تو اما مثل بقیه همشهری‌هایت فکر نمی‌کردی، هر سیاه‌رویی، بددل و سیاه‌دل است. و مرا پذیرفتی؛ با دل کوچک و غمگینم که هیچ گاه سیاه نبود ...

نایی جان! این‌جا همیشه بارانی است؛ ابری و مه‌آلود. اطرافم پر است از دار و درخت. نمی‌خواهم بگویم مرا یاد تو و سرزمینت می‌اندازد. آخر من هیچ گاه از یاد نمی‌برم آن روزها و کودکی‌ام را. این سرزمین هر چه شبیه سرزمین تو باشد، تو را ندارد. مطمئنم مثل تو را هم ندارد. خاکش نمی‌تواند چون تویی بار آورد.

وقت رفتنم گفتی: «زای! غریب جا نوشووو!» یادت هست بغضم ترکید؟ یادت هست در آغوشم گرفتی؟ می‌ترسیدم بگویی مرد گریه نمی‌کند. و تو نگفتی ... اجنبی‌ها خانه‌مان را سوزاندند و خودی‌ها دلمان را؛ به شهر‌هایشان راهمان ندادند.

هنوز هم نمی‌گویم کدام شهرها و که‌ها بودند. نایی جان این‌ها را به تو نگفته بودم. به هیچ کس نگفته‌ام. خجالت می‌کشم؛ نمی‌دانم چرا. گاه فکر می‌کنم مگر آن‌ها در کلاس اول نخوانده بودند ایران سرزمین همه ماست؟»

اما در میان این همه وبلاگ‌های شمالی یه پسربچه شیطان هست با وبلاگی به نام پسر جهنمی رشت که دلش بدجوری گرفته است. پسرک در یکی از نوشته‌هایش می‌گوید:

«یه روز وقتی به گل نیلوفر نگاه می‌کردم، ترس تمام وجودم رو برداشت که شاید من هم یه روز مثل گل نیلوفر تنها بشم. سریع از کنار مرداب دور شدم. حالا وقتی که می‌بینم خودم مرداب شدم، دنبال یه گل نیلوفر می‌گردم که از تنهایی نمیرم و حالا می‌فهمم گل نیلوفر مغرور نیست. اون خودش رو وقف مرداب کرده ... راستی من مردابم و تو زندگی‌ات را وقف من کردی؟ نکند این حقیقت داشته باشد! میون خواب و بیداری، تو این دنیای تکراری بدون تو نمی‌مونم.»

وبلاگ‌های شمالی آن قدر زیادند که اگر بخواهم آن‌ها را برایتان بشمرم و بگویم شاید روزها باید این برنامه ادامه داشته باشد. اما چه کنم که وقت برنامه تنگ است. پس با هزار دل‌تنگی و آرزو برای سرزمین همیشه سبز شمالی‌مان، همه شما را به خدا می‌سپارم. اما در این حال و هوای سال جدید میلادی بد ندیدم آخرین گشت و گذارمان در وبلاگ‌های شمالی با مطلبی از شازده کوچولو باشد:

«مگر ابر بهانه‌ای جز برای دلتنگی نیست؟ و ماه، آه آسمان برای تو؟ قلب من یخ زده گوشه‌ی شومینه‌ای که هنوز خاموش است؟ بابانوئل و بابانوروز آمدند و رفتند کنج دل من هنوز خالی است. دیوار چشم تو است زمان مرگت و پتوهای اتاق مجاور پالتوی پاسبانی من‌اند خالو!

فشنگ ندارم و نه خنجری که مبادا خون تو را بریزند و من سر پستم مثل خاش بی‌خاصیت سگ فرمانده سیخ مانده باشم ... شب توی چشم‌های من می‌تابد. امید خالق به ابر‌هاست؛ نه خورشید و من تاب این همه دیگر شب‌تاب را ندارم: بنگ بنگ بنگ بیا بازی کودکانه‌مان را آغاز کنیم و تو مثل همیشه آقا پلیسه باش و من دزده. از این همه بوقلمون بیزارم.»

Share/Save/Bookmark

مرتبط:
«وبلاگ‌های بلوچ»
«وبلاگ‌های یزدی»
«وبلاگ‌های ترکی»

نظرهای خوانندگان

سلام. کار خوبی می کنید که گزیده وبلاگهای محلی را می نویسید و آنها را معرفی میکنید. اما به نظر میرسد که صرفا وبلاگهایی که سبقه اصلاحاتی دارند معرفی میشوند. امیدوارم اتفاقی بوده باشد. آزادی به غیر از این است.

-- غدیر ‌نبی‌زاده ، Jan 8, 2008

بهتر بود واسه لینک نوشته های بلاگ لینک همان نوشته را می گذاشتید .
منظورم لینک همان پسته و نه لینک کل بلاگ . تا خوانده مستقیم به همان مطلب برسد نه اینکه دنبالش بگردد . به نظرم بهتره اصلاحش کنید!
ممنون. مطلب خوبی بود ...

-- Nazi ، Jan 9, 2008

راستی ! کو ورگ؟
www.varg.ir رو فراموش کردین تو وبسای تهای شمالی که ...

-- nazi ، Jan 10, 2008

من همین حالا با سرعت کندم تونستم گوش بدم این متن رو ... واییییییییییییییییییی!

چقدر بد خوندین مطلب شمالیها رو . یا او شعر اول رو .خیلی بد.

کسی شمالی نبود ازش بپرسین. لا اقل از نویسنده اش می پرسیدید ...

در بازار، سیر و ماهی می فروشی...

اما گیتیم مرغانه ...( نه - ما )

غریب جا (غریبه جا ) ...

وحشتناک بود! تعریفهای قبلی رو پس می گیرم!

-- Nazi ، Jan 10, 2008

سلام
خسته نباشید.
وبلاگ گروهی قوی گیلانیان رو یادتون رفت دوستان ...
http://guilanian.blogspot.com
و همچنین ورگ .
http://varg.ir
امیدوارم قبل از نوشتن کمی تحقیق بیشتر بعمل بیارین که نوشته هاتون ناقص نباشه .
با تشکر از شما
http://espressodays.blogspot.com

-- مازیار سیدنژاد ، Jan 11, 2008

شیمی دس درد نوکونه...

-- باران ، Jan 13, 2008

اره واقعا وحشتناک بود ..نکنید آقا نکنید این کارو

-- احمد ، Jan 14, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)