خانه
>
گفتگوي خودموني
>
يک سر و هزار سودا
>
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۴۱
|
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۴۱
۲۵ فوریه ۲۰۰۷
از وبلاگ سیبیل طلا:
با برادر کوچک و مهربانم هيچ سنخيتی ندارم. رابطه ما خلاصه می شود به يک بوسه که از او هرزگاهی دريافت می کنم و مقاله هايی که برای درس هايش می نويسم. برادر کوچک ام با درس ميانه خوبی ندارد و "همينجوری" خوشحال است. پول در می آورد و منتظر است که به لطف من و دوستان همين روز ها ليسانس اش را بگيرد و بيشتر وارد بازار کار شود. با هر مقاله که برای برادرم می نويسم بيشتر سردرگم می شوم که من "به ترکستان ام" يا او. امروز از گنجه خانه (که در آن می خوابم) با برادر بزرگترم(بهنام) که در اتاق خواب ام روی تخت خوابيده بود صحبت می کرديم. این که همديگر را نمی ديديم خيلی خوب بود. بعضی اوقات برای ارتباط فکری بايد بدن طرف مقابل را نديد (از خواص خوب وبلاگستان). به برادر بزرگم گفتم این عين الّله (لقب برادر کوچک ام است به خاطر چشمان درشتش) اگر يکی از این کتاب های درسی اش را می خواند زندگی اش عوض می شد.
-خوب اینقدر کاراشو تو نکن. بذار خودش بخونه و بنويسه.
-خودش می گه که نمی کِشه. تازه برایِ چی بخونه؟ همينجوری داره حال دنيا رو می بره.
-امتحاناشو چه طوری می ده؟
-نمی دونم والّله. این درس های علوم انسانی که امتحان بالا بیست درصد ندارن. همين مقاله ها رو بده و کمی هم درس بخونه نمره قبولی می گيره. بعد هم مگه بيکاره، هرچی کمتر فکر کنه کارگر بهتریه! اون روز تعریف می کرد که رئيس اش يکی از ثروتمندترين مردهای کاناداست موقع بازديد از اموالش يک توجهکی هم به عين الّله کرده. عين الّله هم که تيپيکال 'خايه مالِ قدرته' کلی با این موضوع حال کرده بود.
-من و تو که به مراتب فاکت آپ تريم بلکه این عين الّله حاليشه يک چيزی.
-ببين مساله این نيست که چيزی حاليشه يا نيست. مساله این هست که عين الّله هيچوقت نمی تونه مثل من و تو باشه برای اینکه "روايت فتح" تماشا نکرده و تشيع جنازه خمينی رو نديده.
- [خنده بلند] ولی جدی، مثلاً من الان ريدم، هيچ جايی ندارم تو این دانشگاه لعنتی ام. الان ام اینجا نشستم از مهارت های دندانپزشکی ام برای ساختن مجسمه استفاده می کنم به دنبال آرزوی "آرتيست" شدن.
-برو بابا دلت خوشه! تو دنيايی که رئيس موزه در آمد سالانه اش از خود موزه بالاتره، "آرت" فقط يک بازار تبليغاتی هست که تو تا دلال خوب نداشته باشی "آرتيست" نمی شی و این کلّه های گِلی رو هم بايد بذاری درِ کوزۀ گِل، چرا که آرتيست شدنت فرق چندانی با دندانپزشک شدنت نداره.
-ولی واقعاً ما بايد چی کار کنيم که بتونيم زندگی کنيم؟
-هيچی بايد به روی خودمون نياريم که "روايت فتح" در اعماق ذهن مون حک شده و با خوشحالی تمام گِرَامی را تماشا می کنيم و نگران کارهای ناتمام روز های آينده زندگی مون به فکر "زمان" باشيم که مدام از دست ما فراریه و ما به دنبالش. به دنبال زمان البته بايد روی چرخ های "ترد ميل" گشت. جايی که می شه در مورد جايزه گِرَامی با همسايه حرف زد و دوست شد.
بهنام، بعضی اوقات بنيان فکری ام را به هم می ريزد. به خاطر اختلاف سنی کم تقريباً تمام مسائل پيرامونی ما يکی بوده است. يک دوره ای اما برادرم زد به جاده خاکی. فرهنگ "بچه معروفی" تهران باعث شد که سازش را کنار بگذارد، سوار ماشين در شهر بچرخد، قيافه ای عبوس بگيرد، دخترباز شود ،حسابی درس بخواند که مراتب و درجات ترقی را يکی پس از ديگری طی کند. غير از قسمت بچه معروفی اش من خودم هم دنبال درجات ترقی حسابی دويده ام؛ يعنی راهی برای ندويدن وجود نداشت. به مرور زمان اما من دچار تحولاتی شدم که برادرم همراه ام نيامد. نمی دانم آن همجواری با همخانه ام بود، مرگ پدر بزرگم بود ، يا آن بچه ای که انداختم. به هر حال مجموعه ای بود از همه اتفاقات زندگی ام. امروز در سکوت دارم بهنام را تماشا می کنم. که رفتار هايش ما بين کارکتر گاتسبی (در کتاب گاتسبی بزرگ) و جف لاباسکی (در فيلم لاباسکی بزرگ) نوسان می کند. اصولاً البته کسی که "روايت فتح" تماشا کرده است و نينوای عليزاده را در سوگ امام گوش داده، هرگز نمی تواند گاتسبی يا لاباسکی باشد. اما چه کنيم که کاراکتر های "برزخی" ای مثل من و بهنام در "همنوايی شبانه ارکستر چوب ها" جايی ندارند. بهنام در نوسان است؛ دارم تماشايش می کنم ببنيم کجا فرود می آيد. بلکه انتخابش زندگی من را هم عوض کند.
|
|