خانه
>
گفتگوي خودموني
>
يک سر و هزار سودا
>
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۶
|
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۶
۱۵ ژانویه ۲۰۰۷
از وبلاگ «فروغ»:
دوست دارم آدم های زندگیام مال قصهها باشند. لزوما آن چه ازشان تعریف میکنم یا در خیالم می پردازم، درواقعیتشان وجود ندارد.
قبلا فکر میکردم کار درستی نیست که همه را شخصیت داستان کنم و بعد توقع داشتهباشم که قصه مرا بازی کنند. فکر میکردم تا حد زیادی احمقانه است. آخر آدمهای من گاهی دلشان نمی خواست بمانند توی همان قصه و هی از دستم فرار میکردند. آنوقت میخورد توی ذوقم و غمگین میشدم.
از طرفی فکر میکردم در قصهپردازی برای اطرافیانم تنها هستم. که همه در زندگی واقعی هستند و من میان داستان هایم زندگی میکنم.
هنوز هم گاهی این فکر را میکنم. گاهی که صبح ها دیر از خانه بیرون میآیم و زنها را میبینم که سبد خرید دستشان است یا عصرهایی که مرد و بچه و زن دست هم را گرفتهاند و با قیافههایی معمولی و کاملا واقعی قدم میزنند. فکر میکنم تا کی من میخواهم قصه بگویم و قصه بازی کنم؟
در همین افکار دست و پا میزدم که به انسان هایی برخورد کردم از خودم قصهایتر..
دختری که عادت دارد هر صبح بهآفتاب سلام کند.. معلمی که برای سازش داستان میسراید..زنی که برای صندلیهای لهستانی مغازهاش مهمانی میدهد.. مردی که شاهزاده سیندرلا میشود..
امروز به دوستان دور و برم باز فکر میکردم. به ایرج و علیمان و مهران و مامک و پدرام و رضا و محمود و مریم و کتی و احمدرضا. که من برای تکتک اینها داستان نوشتهام. خیلی وقتها شده که از قصه خارج شده اند و راه خود را رفته اند.. اما من هنوز برایشان مینویسم و خیال میسازم. من حتی برای مکاشفه و لیلای لیلی و آیدا و مریم بغض بیقرار داستانهای زیادی دارم..
بهایرج فکر میکردم که در داستانهای من برادر مهربان و برزگیست که هروقت دلم بخواهد بهش تلفن میکنم و رازم را میگویم. که با صدایی شاد با من میخندد.. که وقتی میبینمش، دلم آرام میشود که این برادر را از خدا گرفتهام. همه این آدمها در داستان زندگی من نقش پررنگی دارند. و من با این داستان زندگی میکنم حتی اگر اینها نخواهند داستانم را بازی کنند..
به شاهزاده سیندرلا فکر کردم.. که قصهاش عین قصه من جادویی و پر از رمز و راز است.. که با او برگهای کتاب قصه را ورق می زند و با هیجان و عشق داستانشان را بازی میکند..
به دخترکی که صبح ها باهم سرکار میرویم و وقتی دم در میبینمش با صدای بلند میگوید: سلام دوستم.. روزی طلایی داشته باشی..
به صاحب صندلی های لهستانی که قرار است بیاید خانهام و با هم ورود صندلیها را جشن بگیریم..
خوشحالم که از کودکی میان قصه ها زندگی کردهام..
امروز فکر کردم تا آخر عمر دلم میخواهد قصه بگویم و قصه بازی کنم..
من هر روز بهآفتاب سلام خواهم داد.. برگهای درختان را صدا خواهم زد.. برف را خواهم بوسید.. به رفتگر لبخند خواهم زد..آواز خواهمخواند..و روی یک صندلی لهستانی خواهم نشست در انتظار شاهزادهای که قراراست سیندرلای داستانم را میان ابرها ببرد.
از وبلاگ «حالم»:
دیشب به یک نتیجه جالب رسیدم .البته این روزها دایم در حال رسیدن به نتایج جالبم! در حالی که به شکل خنده داری مجبور بودم که صبح کله سحر سر کار باشم و طبق معمول همه روزهایی که باید زود بروم خوابم نمی بردیک چیز جدید در خودم کشف کردم.
داشتم با چشمان بسته به این فکر می کردم که دلم چه چیزی می خواهد و چه چیزی وجود دارد که بخواهم داشته باشمش و فهمیدم هیچ چیزی نمی خواهم .هیچ چیزی .
کشف کردم که خیلی راحت تر از آنچه فکر می کنم می توانم از داشته هایم هم بگذرم .
بعد سبکی مطلوبی در تمام وجودم پیچید آنقدر سبک شدم که خوابم برد .
آنقدر سبک شدم که تصمیم گرفتم دوباره بنویسم .آنقدر سبک که فکر کردم همه را می توانم ببخشم آنقدر سبک …
هیچ چیز در زندگی ام دایم نیست و این هرچند آرامش مرا بر هم میزند اما خود آرامشی دیگر به دنبال دارد .
آرامشی در رویای اینکه می دانی چیزی نیست که همیشه باشد. هیچ چیز .
لینک مطالب مرتبط
|
|