تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۵

۱۴ ژانویه ۲۰۰۷

از وبلاگ «در جلجتای من»:

وارد باجه مي شود. سكه را مي اندازد. شماره ها را سفت فشار مي دهد. آخرين شماره را كه مي گيرد دو زن جوان كنار باجه مي ايستند. يكي از زن هاخيره به او آدامس مي جود. در را مي بندد. هول مي شود. پشتش را مي كند به آن ها.
"...سلام. لطفا پس از شنيدن صداي بوق پيغام بگذاريد. متشكرم ..."صداي بوق مي آيد وتا مي خواهد چيزي بگويد, صداي يك هلي كوپتر اوج مي گيرد. از ميان شيشه ي باجه چشم مي دوزد به آسمان. هلي كوپتراز مقابلش عبور مي كند . مجسمه ي بزرگ يك زن برهنه از آن آويزان است. قطع مي كند. زن ها خيره شده اند به هلي كوپتر. او كه آدامس مي جويد, بادكنكي درست مي كند به بزرگي صورتش. بادكنك مي تركد. زن به او لبخند مي زند. او باز رويش را بر مي گرداند. زن را عريان خيال مي كند كه آويزان به هلي كوپتر, آدامس مي جود. دوباره شماره مي گيرد... صداي بوق. پيغام مي گذارد:

"عزيزم ...من ديگه نمي تونم. به هر چي نگاه مي كنم اذيتم مي كنه. من و تو ديگه به آ...."

صدايش دوباره در صداي هلي كوپتر گم مي شود. مجسمه ي زني كه آدامس مي جويد از بالاي سرش رد مي شود. برمي گردد. زن زل مي زند توي چشم هايش:

"مي خوام تمومش كنم.بعد از من..."

گوشي را مي گذارد. از باجه خارج مي شود. مي رود آن طرف خيابان. در آپارتماني را باز مي كند. وارد اتاق مي شود. دكمه ي پيام گير را مي زند. صداي هلي كوپتر مي آيد. صداي خودش را مي شنود. مي رود جلوي آينه . موهايش را شانه مي كند. دست مي كشد به صورتش. مي رود دستشويي. تيغ را برمي دارد. خودش را نگاه مي كند. با كف صابون گونه هايش را مي پوشاند. تيغ را مي كشد روي صورتش. تلفن زنگ مي زند. مي آيد بيرون. گوشي را برمي دارد. جواب نمي دهد. گوشي را مي گذارد. برمي گردد.توي دستشويي. لپ هايش را باد مي كند. تيغ مي كشد روي كف ها. صورتش را با حوله خشك مي كند. تلفن دوباره زنگ مي زند. هنوز زنگ دوم را نزده برش مي دارد:

"الو..."

كسي جواب نمي دهد. قطره اي خون مي چكد روي دهني گوشي. متوجه نمي شود. گوشي را مي گذارد. مقابل كتابخانه مي ايستد. ادكلني برمي دارد. به صورتش مي زند. سرخ مي شود. نفس عميقي مي كشد. دكمه ي بيخ گلويش را مي اندازد. كت و شلوارش را مي پوشد. با ضربه هاي انگشت خاك كتش را مي گيرد. لم مي دهد روي صندلي راحتي. پاهايش را مي اندازد روي هم. قوطي پلاستيكي زرد رنگي از جيبش درمي آورد. درش را باز مي كند. تلفن دوباره زنگ مي زند. باز زنگ دوم نيامده گوشي را مي قاپد:

"الو..."

كسي جواب نمي دهد. گوشي را نگه مي دارد:

"اگه مي ترسي حرف بزني پس نفسم نكش!"

صداي نفس هاي درون گوشي قطع مي شود. كسي مي گويد:

"آخه..."

قطع مي شود.

گوشي را نگه مي دارد. لب هايش را مي گزد. لكه ي خون روي دهني پخش مي شود. گوشي را مي گذارد. مي افتد روي صندلي راحتي. هنوز وقت دارد. او بيست دقيقه ي ديگر مي آيد و مثل هر روز نيم ساعت مي افتد روي صندلي راحتي, روبروي كولر.

قوطي را مي برد به سوي دهانش. همه ي قرص ها را خالي مي كند. قورتشان نمي دهد. تلفن زنگ مي زند. محكم مي چسبد به صندلي. لپ هايش باد كرده اند. چشم هايش را مي بندد. مقاومت مي كند. چند زنگ ديگر...قطع مي شود.

از روي صندلي مي پرد. قرص ها را تف مي كند. دكمه ي پيام گير را مي زند:

"حالا كه بر نمي داري ديگه خجالت نمي كشم. خيلي وقته مي شناسمت. احساس عجيبي بهت دارم. دوست دارم باهات حرف بزنم. مي خوام بدوني كه ..."

صدا در صداي هلي كوپتر, گم مي شود. گوشي را مي گذارد. از پنچره نگاهي به بيرون مي اندازد. مجسمه ي زن عريان كه آدامس مي جود, از بالاي سرش رد مي شود. خود زن توي باجه ايستاده . برهنه. آدامس مي جود.زن ديگر بيرون باجه ايستاده است. به او نگاه مي كند.

ماشيني روبروي خانه توقف مي كند. زن پياده مي شود. مرد راننده را مي بوسد. وارد خانه مي شود. او را مي بيند. دكمه ي پيام گير را مي زند. لباس هايش را در مي آورد. لخت, روبروي دريچه ي كولر دراز مي كشد. صداي هلي كوپتر از پيام گير مي آيد كه دور و ضعيف مي شود. مرد زير لب مي گويد:

"فردا ديگه تمومش مي كنم..."

از وبلاگ«قاصدک»:

سیگار را ترک کرده ام. درست دو روز است. حالا ترک سیگار را کرده ام بهانه ی ننوشتن. قهوه را کم کرده ام. درست هشت روز است. حالا قهوه ی کمتر را کرده ام بهانه کم حوصله گی.
به همین سادگی.

حالا گفتم برای خودت که مثل همین بهانه ها ساده ای، این چهار کلمه را بهانه کنم و چیزکی بنویسم.

می دانی؟ من هنوز بوی تند وینستون را به یاد دارم و خنکای بالش و خاکستری اسمان. صبح های خیس، صبح های بخ کرده، صبح های تف دید... صبح های خالی.

به همین سادگی.

حالا اما صبح های زود تو را به یاد می اورد اما من...

من منتظر هیچ کس نمی شوم. حتی تو. از جلوی ایستگا ه ها و کنار فرودگاه ها عبور میکنم، بی صدا بی حنجره.

در سنگین اهنی را که هنوز بر همان پاشنه ی همیشگی می چرخد باز می کنم، پرده را پس می زنم و می گذارم ان عشقه ها بر تنم بپیچند و ماه بتابد و هیچ کس خانه نباشد.

می بینی؟ سیگار خاموش خاکستر ندارد اما باد تا بهار دوباره از راه برسد در موهای کوتاه و خاکستری من خانه خواهد کرد.

صبح ها شفاب خواهند شد، هم چون یاد تو که خود را به خاطر من سپرده است.

ان وقت میان انبوه کاغذها و خط ها، میان انبوه پیدا و ناپیدا من صدای تو را به یاد می اورم و مهربانی معنا می گیرد.

به همین سادگی.

لینک مطالب مرتبط

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)