خانه
>
گفتگوي خودموني
>
يک سر و هزار سودا
>
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۱۱
|
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۱۱
۳۱ دسامبر ۲۰۰۶
از وبلاگ رنگ این روزها:
وقتی داشت ماجرای کتک خوردنش رو تعریف می کرد، دلم ریش شد، قلبم داشت وای میستاد. باباش بی اجازه رفته بود سراغ موبایلش و عکس اونو با دوست پسرش دیده بود. بعد بی محابا آنچنان زده بود توی صورتش که خورده بود به دیوار و افتاده بود زمین. یک آن می فهمه یکی از چشم هاش هیچ جایی رو نمی بینه. خودش می گفت:«برام اصلا مهم نبود چون حس می کردم آخرین لحظه های زندگیم داره می گذره، با چشم کور یا بینا چه فرقی داشت. می دونستم بابام اگه بفهمه با یه پسر دوستم، خون جلوی چشماشو می گیره و منو می کشه».
ادامه ....
لینک مطالب مرتبط
|
|