تاریخ انتشار: ۳ بهمن ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۳۱

۲۰ ژانویه ۲۰۰۷

از وبلاگ «سرخ و شیرین»:
همیشه فکر می کردم چرا ادم ها از مرگ می ترسند؟ مگر مرگ هم ترس دارد؟ کسی که تا بحال ندیده و نمی داند که بعد از مرگ کجا میرود و چه می شود پس برای چی همه می ترسند؟ کلی هم سر این قضیه با معلم دینی(البته خودم میدانم که اندازه خر هم حالیش نیست) بحث کرده بودم.

چند روزی(شاید هم چند هفته ای) سر گیجه و سردرد شدید داشتم. یک کم که گذشت کم کم به این فکر افتادم که اخر چه مرگم شده؟ ن..نک..نکند بمیرم؟...(اوج توهمات!) بعد دیدم خودم هم تقریبا مثل سگ دارم میترسم. یعنی من که همیشه ادعا می کردم مرگ ترس ندارد و از این حرف ها از همه بدترم.

حالا میپرسید این چیزها را گفتم که چی؟ که بدانم کسی هم هست که از مردن نترسد؟ یا دلش بخواهد که بمیرد؟

از وبلاگ «مری مون»:
«چه جالب! دارم می میرم». اين اولين فکری بود بعد از اينکه نتيجه آزمايش رو فهميدم تو کلم می چرخيد. اگر يه روز بهتون بگن داريد می ميريد چه حالی بهتون دست می ده؟ من واقعا ‌هيچ حسی نداشتم فقط جمله بالا تو ذهنم هی می چرخيد. هی می چرخيد. نمی دونم شايد شوکه شده بودم و هنوز عمق فاجعه رو درک نکرده بودم. شايد هم باورش برام يکم سخت بود.

گفتن دوباره بايد آزمايش بدم. دو هفته ای طول کشيد تا تونستم مرخصی بگيرم و برم دوباره آزمايش بدم. تو اين دو هفته بعضی وقتها به مراسم خاکسپاريم فکر می کردم، به اينکه سر جام گل می زارن. به اونايی که خوشحال ميشن و به اونايی که ناراحت می شن.

يه دوستی داشتم که در زمانهای قديم وبلاگ می نوشت يعنی يه جورايی اون منو با وبلاگ آشنا کرد. اون می گفت من هرچند وقت يکبار تو ذهنم مراسم خاکسپاری يکی از عزيزانم رو مرور می کنم. اون موقع به نظرم کارش احمقانه بود. ولی من مدام مراسم خاکسپاريمو تجسم می کردم.

به هيچکس چيزی نگفتم. واقعا هيچ حس ديگه ای نداشتم. نه دلم می خواست کارهای مونده ام رو انجام بدم و نه عين فيلمها دوره بيوفتمو و از اينو اون حلاليت بطلبم. به نظرم مسخره بود. قرض و قوله های نمازو روزه رو هم بی خيال شدم. توبه و اين حرفام در کار نبود. الحمدالله از مال دنيا هم که چيزی نداشتم که بخوام تقسيم اراضی بکنم.

خواهرم رو فرستادم بره جواب آزمايشم رو بگيره. به دکتر که نشون دادم گفت: در جواب آزمايش اشتباه شده بوده. ۲۵ رو ۵۲ نوشته بودن. به همين راحتی! به همين آسودگی! حالا اين عدد چی بود خدا می دونه ما که سر درنياورديم. بازم هيچ حسی نداشتم. فقط تو دلم گفتم چه جالب! من نمی ميرم. فرقش يه نون ناقابل بود.

بله! من اينطوری کار جديدم رو شروع کردم. بايد آزمايشات ادواری شروع به کار می دادم و تست اعتياد و عدم سو پيشينه و از اين کارا. حالا اينو نوشتم که اگر کسی گذرش به اين آزمايشگاههای طب کار دولتی افتاد، اگر فهميد مثلا ايدز داره سکته نکنه، ممکنه اشتباه شده باشه. چيزی نيست فرقش يه نونه ناقابله!

لینک مطالب مرتبط

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)