یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۶
۲۶ دسامبر ۲۰۰۶
عرایض:
دیگر قدم بر نمی دارم، ایستاده ام در دیروز، همان جا که چشمانم دیگر پلک نزد بعد از دیدن تو! فردایی در کار نیست،امروز همان دیروزم است، ابری و سرد!
فارنهایت ۱۹۷۹:
پشت میزم روبه روی کامپیوترم نشسته ام و همراه ابی عربده می کشم. لابد همسایهی روبه رویی الآن دارد نگاهم می کند و با خودش می گوید: «عجیب دختر بی کارهی الکی خوشی!». او از آن طرف خیابان اشک های مرا نمی بیند.
نخنماي خيال:
بین خودمان بماند همین ام شب ماه را در دستان اش می گذارم و .... یاد ام تو را فراموش!
نکته های مهم:
تو به گذرِ زمان دلخوشی و من به دل خوشیِ تو.
لینک مطالب مرتبط
|