یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲
۲۲ دسامبر ۲۰۰۶
تا فراموشی :
برام از خاطره، سنگری بساز بید ِ بی ریشه رو، شن باد می بره ...
عرایض:
درد يعنی چیزی که دل آدم را درهم ميشکند و انسان ناگزیر است با آن بميرد بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در ميان بگذارد.
باغ بی برگ:
تک تک سلول های بدنم نیاز به آرامش دارن. هوس جایی رو دارم که فارغ از هیاهوی زندگی شهری و آدم هاش بتونم همه اضطراب و استرس و حس های منفی که این مدت توی وجودم رخنه کرده یواش یواش بریزم بیرون.
فروغ:
عجيب است كه گاه زندگي ميان يك كلمه ساده متوقف ميشود و سيلي از گفتار قادر نيست آن را بهحركت درآورد. خداوندا! من چرا اينهمه نكتهبينم؟ نميشد كمي خنگتر آفريده بوديام؟
لینک مطلب مرتبط
|