با ارز معذرت
هفتۀ پیش مادرم یک کیسه سبزی قورمه و کشک و خرت و پرتهای دیگه به وسیله یک همشهری که از ایران میآمد برام فرستاده بود. من این کیسه را از همشهری گرفته بودم و داشتم با مترو میبردم خانه.
توی قطار همه زیر چشمی و با ترس و لرز به من نگاه میکردند. شاید فکر میکردند بمب توشه! هیچکس جرئت نمیکرد پیش من بنشینه. با آنکه در اطراف من هفت ـ هشت تا صندلی خالی بود، اما مسافرها همه کنار واگن، کنار در منتظر بودند به محض توقف قطار بپرند پایین و د بدو.
هنوز چندتا ایستگاه نگذشته بود که پلیس با دستگاه بمبیاب از راه دور به سراغ من اومد. شاید یکی از همون مسافرها خبر داده بود. فضا از عطر شنبلیه و ترس و هراس لبریز بود.
از وبلاگ: با ارز معذرت
از اینجا بشنوید.
|