چنان دل کندم از دنیا . . .
دبيرستان میرفتم و به معنی عميق و دقيق کلمه عشق «داريوش» بودم . يک دايی داشتم کمی از خودم بزرگتر که او از راه به درم کرد. آن سالها با بچههای محل، دار و دستهای شده بوديم عاشق «داريوش» و از همه شديدتر «ناصر لايت» و «ناصر راب» و «محمد هيکل» و من و «رضا».
«رضا»، همسايه طبقه بالای ما بود و ما دو نفر فقط يک نقطه مشترک در زندگی داشتيم: «داريوش». من يک بچه مثبت معلمزاده پای کنکور و عاشق فوتبال بودم و رضا تا سيکل خوانده بود و کارگر کارگاه کفاشی پدرش و فراری از توپ و ديوانۀ تفنگ و اسلحه. اما «داريوش» شده بود اسم رمز رفاقت ما.
وبلاگ آلوچه خانوم را در «اینجا» ببینید!
نمونۀ شنیداری مطلب را در «اینجا» بشنوید!
|