خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > داستانهای تبدار و ملتهب | |||
«شهرزاد قصه بگو»، نوشتهی محمد بهارلو داستانهای تبدار و ملتهبشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comمحمد بهارلو، نویسندهی مجموعه داستان «شهرزاد قصه بگو»، در سال ۱۳۳۴ در شهر آبادان به دنیا آمده است.
این نویسنده و روزنامهنگار، نخستین داستان خود بهنام «گاومیش» را در سال 52 و در سن 18 سالگی بهچاپ رسانده است. با نشریات آدینه، دنیای سخن و چیستا همکاری داشته و در مجموع سه رمان به نامهای «سالهای عقرب»، «بختک بومی» و «بانوی لیل» و چند مجموعه داستان به چاپ رسانده است. «شهرزاد قصه بگو»، یکی از این مجموعه داستانها اکنون در برابر من است. در خواندن آن متوجه می شویم که بهارلو به سبک نوشتاری بهای ویژهای میدهد. او نویسندهای صاحب سبک است. اجازه نمیدهد هیچ واژهای به آسانی از زیر قلمش عبور کند. او در عین حال به میدانهای مختلف اجتماعی منطقهی تولدش توجه ویژهای دارد. شخصیتهای داستانهای او از بطن شهر آبادان و روستاهای اطراف آن برخاسته اند. رنگ تند آفتاب و خشکی منطقه بر آنها غلبه دارد. کتاب دربرگیرندهی چهار داستان است.
نویسنده در زمینهی روانشناسی اجتماعی منطقه، اطلاعاتی غنی و دست اول دارد. داستان نخست، شرحی از کار یک زن نویسندهی جوان است که برای پاسخ به پرسشهایی دربارهی داستانی که نوشته به بازجویی فراخوانده میشود. چنین بهنظر میرسد که طرح داستانی او، که از هزار و یک شب گرتهبرداری شده، در آن حد مشکل و پیچیده بوده که ادارهی بررسی امنیت خود را موظف دیده تا بهطور حتم از نویسنده بازجویی بهعمل آورد. این یکی از نقاط عطف زندگی ایرانی است. مردم همیشه باهوشتر از دستگاه حکومتی هستند. همین مسئله به تنهایی باعث بسیار از کنشها و واکنشهای فرسایشی جامعهی ایران میشود. نویسندهی جوان داستان خود را از درون متنی عتیق بیرون کشیده است. این مسئله یا برای دستگیرکنندگان او روشن نیست و یا روشن است و مشکوک. یک گام از متوسط ابلهانهای که برای افراد جامعه در نظر گرفته شده پا پیش بگذاری دچار دردسر میشوی. اخیراً شنیدهام در ایران گشت بررسی راه اندختهاند. حتی در حال راه رفتن نیز باید زیر متوسط باشی، در غیر این صورت دستگیر میشوی. «شهرزاد قصه بگو»، داستان تاثرآوری است. داستان «خواب به خواب» با این جملات آغاز میشود: «انگشتش را روی گونهام حس کردم. گمانم اولش روی پیشانی، میان ابروها بود. داشتم خواب میدیدم. کشیدش پایین تا گوشهی لبهایم. بعد که بوی خنک گل میخک هم توی بینیام پیچید پلکهایم را باز کردم. نور چشمم را زد. سرم را روی بالش، رو به پنچره چرخاندم و از لای پلکها دیدم که روی صندلی گهوارهای خیزرانی نشسته، همان جایی که شبهای قبل می نشست. پشت پنجره آسمان تاریک بود. - داشتی تو خواب گریه میکردی. با پشت انگشت گونهام را مالیدم. خیس نبود. خنده روی لبش بود. شاید داشت شوخی میکرد. سرم سنگین بود. از قرصهایی بود که خورده بودم. به چراغ سقف که حبابش شکسته بود اشاره کرد و گفت: «چطور خوابت میبرد زیر این نور؟» اما این در حقیقت رویاهای مردی است که با خاطرهی یک زن گفتوگو میکند. زن یا رفته است و یا از دنیا رفته است، چون مرد اشک میریزد. گفتوگوی جدلی او با زن در متنی شبانه رخ میدهد. مرد از زن بسیار بزرگتر بوده است، اما این زن است که زندگی باخته. اینک این مرد است که در تجسم دائمی او آنچه را که در طول زندگی با او انجام داده مرور میکند. «کبوترهای هوایی» شرح دردناک زندگی ناخدا صالح است که هرگز کبوتران را رها نمیکند، چون خود نیز گرفتار و دست بسته است. اینک کبوتران اما در آسمان پرواز میکنند. بچهها به سراغ مرد میروند که در نوعی حلبیآباد بندری زندگی میکند. نویسنده با مهارت فقر مرد و حالت گرفتار او را به تصویر میکشد. البته من در درک این داستان مشکل داشتم و بالاخره نفهمیدم که او کسی را کشته و یا آن که کشتهای را دیده است، اما در این داستان بوی گند یک زندگی را میتوان به راستی شنید. به بخشی از این داستان توجه کنید: «به هم نگاه کردیم تا بلکه از دهن یکیمان چیزی بشنویم، اما کسی لب وا نکرد. نمیدانستم از کی حرف میزند. به یک جایی بالای سرمان نگاه میکرد. پلک هم نمیزد. اما چانهاش میجنبید. در بادیه کوچکی که تا نیمه توش خاکستر بود تف کرد و با پشت دست آب زرد رنگ گوشه لبهاش را پاک کرد، گفت آمده تقاص بگیرد. گفتم: "شب جمعه است. قدم میهمان مبارک است. تقاص به دنیا نمیماند، دنیادار مکافات است. بیا از این زبان بستهها بگذر! اینها چه گناهی کردهاند؟" تیغه چاقوش را از بیخ دستمالی که دور مچش بسته بود میدیدم. گفتم: "اگر قرار است کسی تقاصی، تاوانی پس بدهد من هستم. به اندازه خودم عمر کردهام و تو دیار غربت همهجورش را هم کشیدهام." با همان چشمان رنگیاش بهام زل زد و گفت: "حالا کجاش را دیده ای؟" بعد خواست انتخاب کنم: یا به دست خودم سرشان را ببرم، یا پرشان بدهم...» داستانهای این کتاب تبدار و ملتهب هستند. آفتاب تند جنوب همه را نیمهدیوانه کرده است. محمد بهارلو در بررسی زندگی مردمان وابسته به پایینترین قشرهای اجتماعی استعداد خوبی نشان میدهد. او زندگی آنها را دوباره زندگی میکند. از نظرگاه خواننده این نکته اهمیت پیدا میکند که مقطع فعلی جامعهی ایران مقطع پوستاندازی است. تمامی این افراد در شکل بخشیدن به جمهوری اسلامی اهمیت داشتهاند، پس باید شناخته شوند. قهرمان داستان کبوترهای هوایی از اعماق یک زندگی عتیق برمیخیزد. از نمونه آدمهایی است که تا همین اواخر به زحمت میتوانستهاند قهرمان یک قصه باشند. در وصف او در بخشی چنین میآید: «از قوطی فلزی یک انگشت تنباکوی سیاه در آورد پشت لبش گذاشت. بالای چانهاش قلنبه شد و لبهاش چال افتاد و دهنش شروع کرد به جنبیدن. از تختههای زمخت قماره گرمایی بیرون میزد که از تابش آقتاب ظهر بود. همهمان به سقف نگاه کردیم. صدای بالبال زدنها را شنیده بودیم، همان صدایی را که در چرخک زدن و نشستن میشود شنید.» داستان شرح زندگی عذابآور مردانی است که عمرشان را در چاه سر میکنند. در اعماق زمین کندوکاو میکنند و حالتی نیمه هشیار دارند. در آخرین داستان کتاب به نام «چاهکنها» با مردی روبهرو هستیم که از دنیای چاهکنها گریخته است، اما این دنیا او را رها نمیکند. قابل ذکر است که بررسی زندگی چاهکنها بر بخشی از فرهنگ ایران نور خواهد پاشید. ایران فرهنگ قنات است و مرد چاه کن در درازای هزارهها برای رساندن چند قطره آب به دشت دائم در کار چاهکنی بوده است. بهراستی این نوع انسان جهان را چگونه میبیند؟ بررسی روانکاوانه ی این نوع افراد شاید بخشی از راز تقیهی مدام را در فرهنگ ایران روشن کند. مردانی که راههای زیر زمینی را میشناسند راه حلهای پیچدرپیچی برای مسائل جهان پیدا میکنند. چنین بهنظر میرسد که شناخت محمد بهارلو از مردان چاه شناخت عمیقی باشد. با چند جملهای از داستان چاهکنها به پایان برنامه میرسیم: «فکر نمیکردم دیگر کسی پیدا شود مرا یاد گذشتهام بیندازد. شغل و حرفه جوانیام را کنار گذاشته بودم و خانهام را بارها عوض کرده بودم تا مبادا کسی ردی از من بگیرد. وقتی آن روز پستچی در را زد و نامه را دستم داد و خواست که توی دفترش امضاء کنم خیال کردم اشتباهی پیش آمده است. در طول آنهمه سال کسی برایم نامه ننوشته بود. اما نشانی درست بود. همان بود که باید باشد. پاکت را که باز کردم دیدم آنچه سال ها از آن فرار میکردم بالاخره اتفاق افتاده است...» بدینترتیب مردی که یارانش را در ته چاه گذاشته و گریخته است باید به نزد دوستان برود و از خود دفاع بکند. البته کسی قصد آزار او را ندارد، چرا که زندگی در ته چاه سخت است. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
بند آخر این نوشتار بسیار شبیه شایعه نزدیک به واقعیتی ست که درمورد بهارلو و ماحرای اتوبوس ارمنستان می گویند. گویا بهارلو و تویسرکانی از واقعیت دردناکی خبر داشته اند چراکه در آخرین دقایق، پیش از حرکت اتوبوس، از یاران جدا می شوند و به بهانه ای ترمینال اتوبوسرانی را ترک می کنند، بدون اینکه اشاره یا گوشزدی به یاران اهل قلم کنند که مرگ آنها را منتظر است. باری حکایت این آقایان سخت شبیه مرد این داستان است که یاران را در ته چاه می گذارند و می گریزند.
-- یکی از دوستان ، Jul 5, 2010داستانهای این مجموعه، خاصه شهرزاد قصه ب
-- ا ، Jul 5, 2010