خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > داستانهایی فارغ از هیاهوی شهر | |||
«عروس بید»، مجموعه داستانهای به هم پیوسته، نوشته یوسف علیخانی داستانهایی فارغ از هیاهوی شهرشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comیوسف علیخانی، نویسنده مجموعه داستانهای عروس بید در سال ۱۳۵۴ به دنیا آمده است. او باید متولد منطقهای در کوههای الموت باشد.
مجموعه داستان عروس بید در دنبالهی دو کتاب «قدم بخیر مادر بزرگ من بود» و «اژدهاکشان» منتشر شده است. قدم بخیر برنده ویژه شانزدهمین جشنواره بینالمللی روستا بوده است و اژدهاکشان برنده نخستین دوره جایزه جلال آل احمد و نامزد هشمتین دوره جایزه هوشنگ گلشیری. عروس بید سومین مجموعه از این مجموعه داستانهای روستایی است. اغلب این داستانها در روستایی به نام میلک شکل میگیرند. گویش ویژه طبریها بر این داستانها غلبه دارد.
یوسف علیخانی با زحمت و با دقت قابل تاملی میکوشد فضای این روستای دورافتاده و کوهستانی را به تصویر بکشد. ما در این داستانها در دو مقطع با این روستا برخورد میکنیم. نخست زمانی است که روستا فاصلهی بعیدی با شهر قزوین دارد و شهر به صورت رویایی در دوردست خودنمایی میکند. مردم ساده و زلال هستند و نحوه زندگی این مردمان ما را به یاد بدویت حضور مجموعهای انسانی میاندازد. دوم زمانی ست که میلک از طریق ماشین بسیار به قزوین نزدیک شده است. برای آشناتر شدن با سبک نوشتاری نویسنده به آغاز کتاب توجه کنید: «سنگ برداشته و دنبال مه کرده بودم که تمام «اسیر» را زیر پر و بال خودش گرفته بود و نه «ظالم کوه» دیده میشد و نه «کافرکوه». ظالم کوه، راه اسیریها را بسته بود سمت اشکورات و کافر کوه، سد شده بود بین الموتیها و اسیریها. مه که میبست، جماعت یکسان کور میشدند در دیدن دوقدمی شان. نمدمال بودم وقتی از «میلک» قاطر سوار شدم و راه افتادم طرف اسیر که میگفتند بیست و چهار ساعت خدا مه گیر است. کبکها میخواندند و گاهی چنان از پیش پای آدمی پر میگرفتند که گویی زمین پری دربرود از زیر پا. آفتاب از راست میکوبید توی گوش قاطر و قاطر هن هن کنان راه سربالایی را میبرد زیر سمهایش. پدرم اوسا «الله بداشت» نمدمالی را یادم داده بود. مادرم «گلنسا» گفته بود: خب این همه پارچه آبادی که پائین میلک هست. ول بکردی که بروی عبیر اسیریا بشوی؟» در این بخش که در اینجا آمد روش گفتوگوی میلکیها چندان روشن نیست، اما نویسنده با کوشش درخور تحسینی نحوهای گفتار را که به گویش طبری است، و اما برای فارسزبانها نیز قابل درک، تقلید میکند. علیخانی با دقت فراوان از خاطرات کودکیاش مدد گرفته است. میتوان این کودک را در ذهن مجسم کرد که در شب های دراز زمستان، در متن برف پوشیده جایی به نام میلک در اتاقی و در کنار مردمانی روستایی ساعتهای بیشماری را در سکوت گذرانیده باشد. میتوان او را مجسم کرد که باز ساعتها به داستانهای مادر بزرگ گوش میدهد. در خواندن عروس بید از هایوهوی شهر خبری نیست و هرچه هست به تمامی میدان وهمی کوهستانی است که روستاهای پراکنده و کوچک را در دل خود جای داده است. نثر علیخانی در عین حال خواننده را به یاد نثر هوشنگ گلشیری میاندازد و این عجیب نیست، چرا که او از شاگردان کلاس گلشیری بوده است و میدانیم که گلشیری به راستی باور داشت که نثرش یگانه روش نوشتاری قابل آموزش است. در میان شاگردان گلشیری اغلب این حالت این همانی با نثر استاد به چشم میخورد. در میدان این داستانها میلک در مرکز قرار دارد و همه چیز در پیرامون آن شکل میگیرد. غلغله شهر قزوین را گاهی میشود از دور شنید، و البته از همان دور قابل حس است. سکون و آرامش میلک بر تمامی داستانها غلبه دارد. من در میان داستانهای این مجموعه که «پناه بر خدا»، «آقای غار»، «هراسانه»، «پنجه»، «رتیل»، «جان قربان»، «عروس بید»، «مرده گیر»، «بیل سرآقا» و «پیربیبی» نام دارند، دو داستان عروس بید و رتیل را برای بررسی برمیگزینم. پی رنگ داستان رتیل تا حدودی ماورائی است. همسر نوروزعلی مرده است. نوروز علی از اندوه کمرش شکسته است. بسیار تنهاست. اکنون رتیل در خانه پیدا شده و به چپ و راست میرود. بالا و پایین میرود. ما حرکات رتیل و نوروزعلی را هم زمان تعقیب میکنیم. کمکم روشن میشود که رتیل دارد نوروز علی را تعقیب میکند. به بخشی از این داستان توجه کنید: «رتیلش به حرکت درآمده بود. از تیر چوبی سقف تاب برداشت که تویش خالی شده و کندوی زنبورها از آن مثل مشکی باددار آویزان بود. شکمش را جمع و بسته کرد و تار تنید تا روی میخ طویلهای که توی کاه گل دیوار بود. طنابی آبی از میخ طویله رفته بود تا نزدیک تندورستان خالی. تار کشیده شد و رسید به سکوی سیمانی کنار در فیروزه ای. دو لنگه در باز شد. رتیل تند کرد و رفت زیر گونی پارهای که زیرش دمپایی و گالشی بود. نوروزعلی از در اتاق بیرون آمد. نگاهش را به جادههایی کشید که از کوهستانهای دور میرسید به لکه سبزی که دو وجب از خاک شالیزار کنار رودخانه بود و کوهها دماغهایشان را پیش آورده بودند و دیگر نه شالیزار دیده میشد و نه رودخانه. دماغها که تمام میشدند، جاده دوباره از بغلشان میپیچید دورکوهها و میرسید به ده پایین میلک. برق آهن هیچ ماشینی در جاده نبود.» در داستان رتیل حالت بدوی زندگی میلک به خوبی به چشم میخورد. رتیل گویی جزیی از ابواب جمعی زن است، چنان که در اساطیر نیز چنین است. در لحظه شکلگیری این داستان هیچ برق ماشینی به چشم نمیخورد. همه چیز در پس و پشت «جهان قدیم» شکل میگیرد. این هست تا لحظهای که نوروز علی به زنش به پیوندد. چنین به نظر میرسد که در داستان رتیل ما به انتهای زندگی بدوی در روستای میلک میرسیم. حالتی از زندگی به پایان میرسد، گرچه این داستان در میانه کتاب شکل گرفته است. عروس بید اما از مقوله داستانهای کاملا روستایی ست. آقایی دارد وارد ده میشود. از ظاهر او برمیآید که به راستی عرب است. چفیه و عقال دارد و عبا. مردم شاهد ورود او هستند. پیر و جوان میخواهند ورود او را ببینند. آقا اما مورد هجوم گرگها قرار میگیرد: «عبا را از دوش برداشت اما دید سرمای کوهستان نمیگذارد آرام بماند، دوباره کشیدش روی شانهاش. اول دوتا نقطه روشن دید. بعد صدایشان را شنید. یکی نبود. دوتا نبودند. گلهای آماده بودند. گرد تا گردش را گرفته بودند. شنیده بود گلهای حمله میکنند اما نمیدانست به این زودی. پایش را از توی آب درنیاورد. گرگها نزدیکتر شده بودند، فقط وقت کرد عصا را بزند به خودش. عصا را که به خودش زد گرگها یکه خوردند. نه بوی آدمیزاد میداد و نه اثری ازش بود. شده بود درخت بیدی روی سرچشمه. مشک آب مانده بود کنار چشمه.» داستان اما پاره دومی دارد. ماهرو زنی است که سه شوهرش پشت سرهم کشته میشوند یا میمیرند. اینک برای روستا روشن است که این زن شوم و منحوس است و باعث مرگ مردانش میشود. روستا زن را محکوم به مرگ فجیعی میکند. میخواهند او را میان دو دنیا نگاه دارند تا اگر لایق ماندن است بماند و گرنه بمیرد: «وقتی برگشتند طناب دستشان بود و چشم بندی. زن و مرد دنبال سر پیرمرد راه افتاده بودند تا رسیدند بالای پیش بام خانه ماهرو. ماهرو راه افتاد. از آبادی رد شدند. از چند تا تپه ریز و درشت رد شدند. از دور آقا بید را دیدند که صدای آب از سرچشمه می آمد. ماهرو را بستند؛ کدخدا اورا بست و چشم بند را گره زد. همه جا شب شد. همه جا ساکت شد. همه رفتند. بعد که شب شد صدای پای آب آمد. بعد بوی بید آمد که پایش توی آب بود. آن وقت ماهرو دید صدای نفس گرگ میآید. بعد عوعویی، جمع شد و شنید که گلهای دویدند طرفش. شب بود و فقط نقطههای قرمزی میدید که مثل آتش گرگر میکردند. نقطههای قرمز، چشمهای آتشی گرگها بود که وقتی عصای آقا بلند شد، یکییکی عقب نشستند و آن وقت دور شدند. چشم بند را از چشم ماهرو برداشت. ماهرو تا آقا را دید یادش افتاد توی اتاقک مقدس بیرون آبادی بود که آمده بود...» داستان درخت بید به بخشی از روانشناختی جامعه ایران پرداخته است که قابلیت بررسی زیادی دارد. فقط یادمان نرود که در تمامی روستاهای ایران حداقل یک آقای مقدس در زیر خاکها خفته است. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
علیخانی هرگز شاگرد گلشیری نبوده و درکلاسهای او شرکت نکرده. اگر خودش این ادعا را میکند ادعایی بیاساسی است .
-- مطلع ، Apr 16, 2010علیخانی خودش قبلا در گفتگو با روزنامه اعتماد ملی گفته بود که شاگرد گلشیری نبوده است
-- خواننده ، Apr 17, 2010آقا یا خانم بی اسم
-- خلیل رشنوی ، Apr 17, 2010جان خودتان ول کنید این گلشیری را . گلشیری مرد و رفت . هر چه کرد و نکرد تمام شد . اگر منتظر این هستید که دنیا کشفش کند هم خیال باطلی است . مگر گلشیری چه خدمتی به ادبیات دنیا کرده که حالا مهم باشد یوسف علیخانی شاگردش بوده یا نه ؟ ادعایش را دارد یا نه ؟ بگذارید جوان ترها کارشان را بکنند
متاسفانه مراد بازی ومرید پروری در حوزه ادبیات یک آسیب عجیب است وبراهنی وگلشیری وکدکنی وشاملو وغیره همگی این عیب را دارند.مریدان به خودشان بیایند وبا این کار استادان قابل احترام را به عرش نرسانند
-- بدون نام ، Apr 18, 2010گلشيري و معصوم هايش بينظيرند و در بيان خدمتش به ادبيات داستاني ما همين معصوم ها كافيند
-- مردوك ، Apr 18, 2010