تاریخ انتشار: ۱۴ فروردین ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
گزارش یک زندگی – شماره‌ی ۱۴۹

حس گمشده‌ی امنیت و آرامش

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

در زندان بودم و تعطیلات دهه فجر و به دنبال آن تعطیلات ماه رمضان و تعطیلات عید. همه با هم باعث شد تا ادارات دولتی تعطیل یا نیمه‌تعطیل باشند و پرونده من به جریان نیفتد.

بدین‌ترتیب تاریخ سفر به سوئد و آلمان فرا رسید و من در زندان بودم. مانده بود سفر به آمریکا. در این ایام که اواخر فروردین بود دوستم روانشاد سیروس طاهباز در دادسرا حضور یافت. متعهد شد که اگر من از سفر باز نگردم به جای من به زندان برود.

پاسداری مرا صدا کرد تا به دفتر زندان بروم. او در بازرسی اثاثیه من چند دفتر نوشته پیدا کرد و تصمیم گرفت آنها را نگه دارد تا من بعد برای گرفتن آنها برگردم. من نیز در خشمی که مهار آن دست خودم نبود دفترها را پاره کردم. مرا به دفتر زندان بردند و مرد پاسداری به روشی وحشیانه به صورتم کوبید که تا ۱۰ روز جای کبودی‌ها روی صورتم باقی بود.

سپس پاره‌های نوشته‌های مرا کنار هم گذاشت تا بلکه از میان آنها مفهومی جنسی پیدا کند. این به راستی بیماری عجیبی است. آن‌قدر زن را عضو جنسی می‌دانند و آن‌قدر او را عضو جنسی خطاب کرده‌اند که وقتی هم قلم روی کاغذ می‌گذارد دچار این توهم می‌شوند که درباره مسائل جنسی می‌نویسد.

اکنون حافظه‌ام یاری نمی‌کند که حوادث را به خوبی از یک‌دیگر تفکیک کنم. تا آنجایی که به یاد دارم تصمیم گرفتم از آن مرد شکایت کنم و از عجایب این که دوباره حکم بازداشت مرا صادر کردند.

قصدشان این بود مرا آن‌قدر نگه دارند تا کبودی‌های روی صورتم ناپدید بشود. مردی که در همین ایام از دادسرا آمد گفت باید نامه‌ای بنویسم که شکایت ندارم، چون در غیر این صورت باید زمان درازی در زندان بمانم. خودش نامه را نوشت و هنگامی که آن را برای امضاء به من داد دیدم لحن عاجزانه‌ای دارد و تمام مدت از خطاب «بنده» استفاده کرده است. تمام «بنده‌ها» را خط زدم و روی آنها نوشتم «من».

مسئله‌ی عجیبی بود که که وقتی فکر می‌کردم می‌دیدم از آن مردی که به صورتم کوبیده است نفرتی ندارم. به جایی رسیده بودم که تمامی این افراد را به صورت جسدهای متحرک می‌دیدم. اساسا نمی‌توانستم آنها را آدم تلقی کنم. حتی امروز اگر خبر مرگ دسته‌جمعی این نیروها را به من بدهند برایم علی‌السویه است.

این در حالی است که تا همین اواخر آن‌قدر برای انسان و مقام او احترام قائل بودم که این نیروها را نیز جزو آدم طبقه‌بندی می‌کردم. به راستی شگفت‌انگیز است که انسان به جایی برسد که دیگری را میکرب مضری تلقی کند.

از زندان بیرون آمدم. تا سه روز دیگر باید به سوئیس سفر می‌کردم تا ویزای آمریکا را دریافت کنم. تولد پسرم در همان ایام بود. تصمیم گرفتیم جشنی بگیریم. به اتفاق برای خرید وسایل شام بیرون رفتیم و در بزرگراه مدرس ماشین دژبان که با سرعتی وحشت‌انگیز حرکت می‌کرد با ما برخورد کرد و ماشین مرا چپه کرد.

خدا را شاکر بودم که پسرم سالم مانده است. هنگامی که از محل شیشه شکسته پنجره عقب ماشین بیرون می‌آمدم روسری‌ام از سرم افتاده بود. علت این مسئله این بود که شیشه شکسته گوشم را پاره کرده بود.

حالا من دارم از داخل شیشه شکسته بیرون می‌آیم و سربازی که پشت فرمان ماشین دژبان بوده مثل کرم روی زمین می‌لغزد و ناله می‌کند. همانند پیرزنان لچک به سر خدا را به کمک می‌طلبد و هی می‌گوید: بدبخت شدم، بیچاره شدم علیل شدم، ذلیل شدم. اما من دارم از شیشه بیرون می‌آیم و دژبان دیگری با لحن تحکم‌آمیز می‌گوید: خواهر حجابت را سرکن.

نمی‌دانم حجابم کجاست. متوجه هستم که دژبان دارد لذت می‌برد که می‌تواند به یک زن فرمان بدهد. برای صدمین بار متوجه می‌شوم که حجاب اجباری یعنی زنیکه! من از تو مهم‌ترم و تو را دست و پا بسته و اسیر می‌خواهم، تا هر بلایی دلم می‌خواهد به سرت بیاورم.

افسر راهنمایی از راه می‌رسد. کروکی می‌کشد. راننده همچنان همانند پیرزنان دارد زار می‌زند. در کمال حیرت افسر اعلام می‌دارد تقصیر من است. ناگهان قال و مقال و عجز و لابه راننده دژبان به پایان می‌رسد. مردک دوباره قدش راست می‌شود. ماشین من که درب و داغان شده در کنار جاده افتاده است.

همه به همان سرعتی که آمده‌اند می‌روند. راننده می‌ماند، من و پسرم. منتظر جراثقال هستیم تا ماشین را به پارکینگ ببرد. به راننده می‌گویم: ببین آقا بیا و مرد باش و بپذیر که تقصیر تو بوده است. او با لحن بی‌ادبانه‌ای می‌گوید: بنشین سر جات!

خشم وجود مرا پر کرده است. ما سه نفری به کلانتری می‌رویم. برادرم شهریار نیز آمده است. در کلانتری معلوم می‌شود که من بازداشت هستم مگر آنکه سند خانه‌ای را بیاورم و گرو بگذارم. حالا دیگر خشم من به جایی رسیده است که تمام تنم می‌لرزد.

یک بار دیگر به سرباز می‌گویم که بپذیرد تقصیرکار است. مرد آن‌قدر وقیح شده که به راستی به من توهین می‌کند و آن وقت من همانند زنان عجزه می‌گویم: از صمیم قلب دعا می‌کنم بمیری و مادرت به عزایت بنشیند.

این هم رشد و ترقی در جمهوری اسلامی. کسی که با سوگند خوردن و نفرین کردن همیشه مخالف بوده حالا خودش نفرین می‌کند. در این سال‌ها هرگاه دلم برای وطن تنگ می‌شود به یاد یکی از این خاطرات می‌افتم و دلتنگی‌ام به سرعت کاهش می‌یابد.

روز بعد مجبور بودم به دژبانی بروم و رضایت فرمانده دژبان را بگیرم تا سند خانه خاله‌ام که در گرو کلانتری قرار گرفته آزاد شود. جناب سرهنگ دژبان می‌خواهد مرا ببیند. به حضور او بار می‌یابم.

جناب سرهنگ به من می‌گوید نمی‌دانی خانم از دیروز تا الان داریم این سرباز خاطی را شلاغ می‌زنیم. شما مطمئن باش که پدرش را در خواهیم آورد. می‌گویم جناب سرهنگ ماشین من درب و داغان شده و من پول ندارم آن را تعمیر کنم. بیمه من خسارت ماشین شما را پرداخته است. شما هم خسارت مرا بدهید.

می‌گوید خانم متاسفانه ما بیمه برای ماشین‌های‌مان نداریم. فکر می‌کنم چقدر زشت است که نهاد دولتی این‌طور به مردم خسارت بزند و با این وقاحت از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. جناب سرهنگ برای آن که من مطمئن باشم سرباز را شلاق زده یک بار پرونده‌ای را به سر سربازی می‌کوبد و بار دیگر سینی چای را پرتاب می‌کند.

رضایت این مردک را می‌گیرم و می‌روم تا سند خانه خاله‌ام را آزاد کنم. میهمانی تولد پسرم برگزار نمی‌شود. دوست پسرم لاشه ماشین پیکان سال ۵۶ را به قیمت ۵۰۰ هزارتومان از مادرم می‌خرد. این ماشین در روز اول به مبلغ ۴۰ هزار تومان خریداری شده بود. این خود نمونه‌ی دیگری است از بلایی که به سر جامعه‌ی ما آمده است.

چند روز بعد در هواپیما هستم و دارم به ژنو می‌روم. هواپیما ایرانی است و من حجاب دارم. در ژنو نخستین کاری که می‌کنم برداشتن حجاب است. با دوست نازنیم الاهه سمیعی که چند سال بعد در حادثه سقوط هواپیمای سوئیس ایر جانش را از دست داد بحث و گفت‌وگو داریم. او کتاب عقل آبی را خوانده و آن را بسیار دوست می‌دارد.

به برن می‌رویم و کنسول آمریکایی به راحتی ویزا می‌دهد. یکی دو روز بعد من در هواپیما به طرف لس‌آنجلس می‌روم. در همین هواپیما است که متن سخنرانی خود را می‌نویسم. در همین هواپیما است که برای نخستین بار احساس امنیت و آرامش می‌کنم. این حس امنیت و آرامش حس بسیار گم‌شده‌ای در ایران آن زمان و شاید امروز باشد.

پرواز طولانی است و چهره دلقکی روی اکران ظاهر شده است. او حرکات نرمش آرامی انجام می‌دهد که هر مسافری می‌تواند در سرجای خود انجام دهد. باید بگویم به راستی حالت شاد و آرامی دارم. خستگی چندین سال گرفتاری دارد از دوشم پایین می‌افتد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

وای چقدر شما سختی تحمل کردید.خوشحالم که شما را مثل یک کوه استوار می بینم.
و چقدر خوبه که این لحظات رو ثبت کردید.
سوال من این هست که آیا در لحظه وقوع این وقایع تصمیم می گرفتید که انها را بنویسید و احیانن نت بر می داشتید یا بعد از سالها به خاطراتتون رجوع کردید؟

با سپاس

-- سحر ، Apr 3, 2010

هزار بار...میلیون بار مرسی از اینکه کلمه به کلمه نوشتید احساس چندش آوری را که من نمی دانم چند بار تا حالا در زندگی تجربه کرده ام اینکه یکی که حتی اینقدر سواد و فرهنگ نداره که نمی تونه یه جمله مودب فارسی را کامل ادا کند، سرت داد بزنه بزنه توی سرت تحقیرت کنه به خاطر حجاب ....به خاطر حقی که فکر می کنه از جانب خدا بهش داده شده تا احساس مازوخیستی وجود خودش را تسکین بده.... چقدر این مامورهای راهنمایی رانندگی ما را کنار خیابان نگه داشته اند که به قول خودشون یه فاز بگیرند ... و با اینکه به اونها ربطی نداره راجع به قیافه و موهات و لباست نظر بدهند و توهین و بی احترامی کنند. به اندازه عمر بشریت خسته ام و بیزارم از این سرنوشت...تلخ زنان این سرزمین...

-- رها ، Apr 4, 2010

man be rasti nemidanam ke mardome iran che bayad bekonand? chegune shod ke in bar sare ma amad?
shoma chon ke newisande hastid inha ra be khoobi bayan mikonid wa bedinguneh dar tarikh sabt mikonid, wali digaran che? khili-ha hastand ke be har dalil natawanestand ke chizi beguyand wa in raaz ba anha be gur seporde shod, zehi jahe ta-asof!! baraye shoma arezooye salamat daram

-- Jasmin from Germany ، Apr 4, 2010

payande bashid kahnoom parsi poor

-- بدون نام ، Apr 4, 2010

سحر عزیز

بدبختانه من عادت به نت برداشتن ندارم، به همین جهت بسیار نکات ریز و مهم از دستم در می رود.

-- شهرنوش پارسی پور ، Apr 5, 2010

"در این سال‌ها هرگاه دلم برای وطن تنگ می‌شود به یاد یکی از این خاطرات می‌افتم و دلتنگی‌ام به سرعت کاهش می‌یابد."
آی گفتی :)

-- امین ، Apr 5, 2010

درد شما، درد انسان فهیم و تربیت شده ی ایرانی، جهان سومی است. درد شما را با تفاوت درجه نسبت، بسیاری از مردمان ایران لمس کرده و می کنند.
تنها نیستی خانم پارسی پور عزیزم.
دوستت دارم و برات آرزوی سلامت می کنم و می دونم نام شما در تاریخ ادبیات و تاریخ این دوره ی ایران جایی را برای همیشه برای خود ثبت کرده دارد.

-- شهرزاد ، Apr 10, 2010

khoda shoma ra az ma nagirad. (nefrin o doaa nist ...Arezoost)

-- Vida ، Apr 21, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)