تاریخ انتشار: ۸ فروردین ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
برنامه به روایت شماره ۱۷۱
«کیش و مات»، مجموعه داستان – نوشته‌ی ویدا مشایخی

به سوی «آن وجه دیگر زندگی»

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

ویدا مشایخی، نویسنده مجموعه داستان «کیش و مات»، متولد ۱۳۲۷ در پارچین تهران به دنیا آمد. تحصیلات دانشگاهی او در رشته کتاب‌داری در ایران و ایالات متحده انجام گرفته. و آثاری که تا به امروز عرضه کرده عبارت می‌شود از: کتاب شناسی موسیقی، تهران، مرکز اسناد فرهنگ‌های آسیایی، سال ۱۳۵۶.

Download it Here!

«رفقای خوب»، کار ترجمه که البته در کتاب نام نویسنده آن ذکر نشده است. آذر و امجدیه، یک نوولا، تهران، انتشارات خجسته. آواز سیندرلا، مجموعه داستان، برلین، نشر گردون. انتشار مقالات و داستان‌های کوتاه در نشریات ادبی. و بالاخره برنده بهترین داستان کوتاه در دومین جایزه ادبی اصفهان، در سال ۱۳۸۶.

«کیش و مات» که در سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت منتشر شده در برگیرنده نه داستان کوتاه است. کتاب کم‌حجم به‌خوبی نشان می‌دهد که ویدا مشایخی راوی خوبی ست. او به‌خوبی قادر است خاطراتی را که از دوران کودکی در ذهنش مانده است برای ما شرح دهد.

از جمله این خاطرات است ماجرای عروسک چشم‌آبی. مشایخی با زبانی ساده شرح می‌دهد که تا چه حد به عروسکش دلبستگی داشته است، و چگونه مادر و پدر بدون اجازه او عروسک را به عنوان هدیه برای دختر عمویش می‌آورند. این زمانی ست که او برای گذراندن یک هفته به خانه عمو آمده است. حادثه آن چنان او را متاثر می‌کند که:

«نقشه ای شیطانی به سرم زد. باید مرا ببخشی. ولی مجبور بودم. می‌دانستم آن شب تا صبح خواب به چشمم نخواهد آمد. به زری گفتم حمامت کنیم. می‌خواستم تو را حمام کنم! تو را! تو را که حتی وقتی از جعبه بیرونت می‌آوردم احتیاط می‌کردم که نکند تاری از موهایت کنده شود. به زری گفتم بعد از حمام موهایت زیباتر می‌شود. راضی شد. تو را به حمام بردیم و در لگنی پر از آب جوش نشاندیم. به زری گفتم سرت را زیر آب کند. موهای زیبایت شل و پوست کله‌ات پیدا شد. کله‌ات پر از سوراخ بود و موهایت دسته‌دسته از آن سوراخ‌ها بیرون زده بودند. یکی از چشم‌های آبی‌ات بسته ماند. زری تکانت داد تا صدای گریه‌ات را بشنود. آب از سوراخ‌های ریز پشتت وارد بدنت شده بود و صدای گریه‌ات دیگر در نمی‌آمد. اشک در چشم‌های زری حلقه زد: «چرا دیگر گریه نمی‌کنه؟» با غیظ گفتم: «بده درستش کنم.» آن چنان در یک لحظه پاهایت را از دو طرف کشیدم که کشی که پاهایت را به هم وصل می‌کرد پاره شد و پاهایت چلاق شدند. شل و آویزان. آخ که چقدر دلم خنک شد... »

هنگامی که خواندن داستان عروسک چشم‌آبی را تمام کردم در اندیشه فرو رفتم. به‌راستی چند درصد از ما ایرانیان مهاجر، اعم از زن و مرد، به خاطر عروسک‌های چشم‌آبی در ممالک فرنگ هستیم؟ ما مجذوب این عروسک‌ها بودیم و دچار احساس این همانی با عروسک‌ها.

یاد گفته‌های یک نویسنده سیاه‌پوست امریکایی می‌افتم که از احساس خود هنگامی که دارای یک عروسک سیاه‌پوست شده بود حرف می‌زد. او قادر نبوده این عروسک را واقعی تلقی کند و آن را به عنوان عروسکش بپذیرد.

تا آن زمان دچار این احساس بوده که تمامی عروسک‌ها باید آبی‌چشم و مو طلایی باشند. دخترک برای مدت‌ها عروسک سیاه‌پوستش را از خود می‌رانده. اینک اما در داستان ویدا مشایخی با روی دیگری از احساس ویژه نسبت به عروسک چشم‌آبی روبرو هستیم.

اگر عروسک مال من نیست پس مال هیچ‌کس دیگر هم نباشد. نحوه رفتار با عروسک چشم‌آبی بی‌رحمانه است. من خود به‌خوبی به خاطر دارم پای عروسک چشم‌آبی‌ام را شل کردم تا هم‌بازی‌هایم خوش‌حال بشوند.

در داستان «کنسرتو ویولن سل اپوس ۱۰۴ با زن مسنی روبرو هستیم که دیوانه‌وار به ویولن سلیست جوان سی‌ساله دل‌بسته است. او عاقبت با پافشاری موفق می‌شود برای یک شب مرد را میهمان خانه خود کند تا روز بعد برای همیشه او را از دست بدهد. در اینجا نیز زن مسن پس از پذیرش شکست صفحه کنسرتو را می‌شکند و تکه‌های شکسته‌شده را به ستل آشغال می‌ریزد.

به این ترتیب خاطره عروسک چشم‌آبی، این بار در قالبی انسانی تکرار می‌شود:

«نشستم روی کاناپه و شروع به نوشتن کردم. نوشتم:
این فریب است که انسان فکر کند سن آدم بستگی به قلبش دارد. نه این‌طور نیست. سن آدم همانی‌ست که در شناسنامه‌اش نوشته شده است، نه بیشتر و نه کمتر. اما احساس آدم عجیب است که هرگز پیر نمی‌شود. و نوشتم که در شصت و پنج سالگی به جوانی سی‌ساله دل باختم.»

در میان داستان‌های ویدا مشایخی، داستان «کیش و مات» که نامش را به این مجموعه داده است از ارزش بررسی ویژه‌ای برخوردار است. داستان با این جملات آغاز می‌شود:

«تا چشمم را باز کردم دیدم کنارم خوابیده است. اعتنایش نکردم. مدتی توی تخت به سقف اتاق خیره شدم، بعد به ساعتم نگاه کردم. خمیازه‌ای کشیدم، کش و قوسی به تنم دادم و از تخت پایین آمدم. در آینه قدی خود را برانداز کردم دیدم همه جایم شل و آویزان شده است. دمپایی‌هایم را پوشیدم و به دستشویی رفتم. پشت سرم آمد. در آینه دستشویی به صورتم نگاه کردم. موهایم بالا سرم سیخ سیخ ایستاده بود. کمی ورزش کردم. یعنی بازوانم را باز و بسته کردم ... از وقتی که هر روز چند گرم وزنم بالا می‌رود مرتب لباس‌هایم تنگ‌تر می‌شوند. بلوزی را از بین لباس‌ها برداشتم. نپوشیده به تنم اندازه‌اش کردم. حتما می‌چسبد به شکمم. می‌دانستم دارد در دلش به من می‌خندد. بلوز گشادتری برداشتم ... داشت تقلا می‌کرد که حالم را بگیرد. اوباز آمده بود تو تنم نشسته بود به شکل غده‌های سرطانی. هردوبار از چنگالش فرار کردم. بار دیگر با نقشه‌ای تازه آمد. این بار به شکل قند وارد خونم شد. برای این که رویش را کم کنم تمام راه‌های ورود قند زیادی به بدنم را بستم. خیلی خیط شد.
وقتی از بیمارستان برگشتم دیدم گوشه اتاق نشسته است. می‌دانم به انتظار آخرین دست بازی‌ست. طفره می‌روم چون می‌دانم این بار با یک حرکت ناپلئونی مرا مات خواهد کرد. کیش و مات.»

ویدا مشایخی که با مهارت با بیماری خود می‌جنگد در این داستان کوتاه با حس غریبی موفق شده است واقعیت مرگ را که در گذار عمر اندک‌اندک صراحت بیشتری می‌یابد برای خوانندگان خود بازسازی کند. در خواندن این داستان به یاد مهر هفتم اینگمار برگمن می‌افتادم. آنجا نیز مرگ در قالب شطرنج بازی ماهر رو در روی قهرمان داستان می‌نشیند و آهسته و پیوسته او را به سوی «آن وجه دیگر زندگی» راهبر می‌شود.

در ادبیات سومری «ایریش که گال»، بانو خدای مرگ، خواهر اینانا، بانو خدای زندگی‌ست، و بدبختانه، و چه‌بسا خوشبختانه نیرویی هیولایی‌تر از خواهر خود دارد، تا جایی که اینانا را نیز به طور موقت می‌کشد. البته بعد با میل خود او را به عالم هستی باز می‌گرداند.

این در حالی‌ست که بانو خدای زندگی توان میراندن را در چشمانش ذخیره کرده است. از نظر بررسی روان‌شناختی شاید بتوان گفت انسان زمانی توان کشتن پیدا می‌کند که مرگ را باور می‌کند. در داستان مشایخی اما مرگ سایه‌به‌سایه، به همراه بیماری‌های مختلف در اطراف قهرمان داستان می‌چرخد. این به نحوی‌ست که او دیگر به‌سادگی مرگ را باور کرده است.

در یک فیلم آمریکایی تلویزیونی مرگ، که مردی زیباست، دختر مرد ثروتمندی را که در دریا دارد غرق می‌شود نجات می‌دهد و برای انجام گفتگویی فلسفی به سراغ پدر دختر می‌آید. او حاضر است دختر را زنده بگذارد، اما بدبختی این است که از آن پس تمامی مردم دنیا زنده خواهند ماند.

به این معنا آن که دشنه در قلبش فرو رفته است تا پایان جهان باید رنج بکشد و با دشنه‌ای در قلب زندگی کند و آن پیری که در آستانه جان‌دادن است در حال جان‌کندن باقی خواهد ماند ... و آن‌گاه پدر دختر با شادمانی اجازه مرگ دخترش را می‌دهد.

این وجه از واقعیت مرگ در ادبیات یونانی نیز مورد توجه قرار گرفته است. سانتور که جاودانه‌شده در جنگی زخمی می‌شود، اما قادر به مردن نیست. عذابی که او می‌کشد از حد توان هر موجودی خارج است.

کار بررسی داستان ویدا مشایخی به تعویق افتاده بود. علت این امر دریافت کتاب‌های زیاد و زمان کوتاه هفتگی برای بازبینی کتاب‌هاست.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

شهرنوش عزيزم مثل هميشه از خواندن نقدي كه بركتابم نوشتيد لذت بردم . ممنونم كه وقت گذاشتيد و خوانديد . ميدانم كه داستان هاي بي شماري براي شما فرستاده مي شود. با مهر و محبت . ويدا

-- بدون نام ، Mar 28, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)