خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > اینک زمان آزادی بود | |||
اینک زمان آزادی بودشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comزندان مواد مخدر مجموعه شگفتانگیزی از مردم را در خود جای داده بود. از پرستاری که معتاد شده بود و انسان سادهای بود، تا دختری که با کمک همکارانش کودکی را کشته بودند و شکم بچه را پر از مواد مخدر کرده بودند. حالت بچه و رنگ کبود او در اتوبوس توجه مردم را جلب کرده بود و قاچاقچیان لو رفته بودند. هرگاه چشمم به این دختر میافتاد ستون فقراتم تیر میکشید.
زندان در عین حال پر بود از روستاییانی که در مسیر خط قاچاق مواد مخدر از افغانستان و بلوچستان قرار داشتند. اینان مردمان اغلب فقیر و قاچاقچیان خردهپایی بودند که در معاملات کوچک دستگیر شده بودند. شمار قابل تاملی کولی نیز در میان زندانیان بر خورده بودند. اینان اغلب در کار فالگیری بودند. برای فال گرفتن از هر وسیلهای استفاده میشد. از ریختن نخود روی زمین، تا طرح لیوان آبی که روی زمین میریختند. تخصص یکی از این فالگیرها چوب کبریت بود که آنها را به طور اتفاقی میشکست و آدمهای کوتاه و بلندی را در ذهن خلق میکرد. تمامی زندانیان نیازمند فال بودند، به ویژه آن بخش که در انتظار اعدام به سر میبردند. بدینترتیب بساط فالگیرها بسیار داغ بود. در آمارگیری از سن ازدواج زندانیان روشن میشد که اغلب قبل از رسیدن به سیزده سالگی ازدواج کرده بودند. مواردی را هم میشد پیدا کرد که زندانی در هشت یا نه سالگی ازدواج کرده بود. مسئله بسیار دردناک بود. خواستگاران این دخترها اغلب قاچاقچیان مواد مخدر بودند، و یا مردانی که دچار اعتیاد شده بودند. این زنان نگونبخت اغلب در سنین خردسالی معتاد شده بودند و آلوده قاچاق مواد مخدر و چندتایی از آنها در انتظار اعدام بودند. شماری روسپی پیر و جوان نیز در میان زندانیان بودند که اغلب به دلیل اعتیاد دستگیر شده بودند. بازار فحش و ناسزاهای رکیک بسیار گسترده بود. من فحشهایی در این زندان شنیدم که پیدا کردن آنها در هیچ فرهنگی ممکن نبود. اغلب زندانیان سیگاری بودند و همیشه ابر سنگینی از دود سیگار در اتاقها موج میزد. در میان زندانیان، زن موقری وجود داشت که با بچه خردسال چند ماههاش دستگیر شده بود. به او خانم «یک تنی» میگفتند. او که از ازدواج نخست خود یک پسر ۱۷ ساله داشت، اینک در ۳۰ سالگی به همسری مردی افغانی درآمده بود. آنها در ماجراجویی بسیار عجیبی کوشیده بودند یک تن تریاک را از افغانستان به ترکیه حمل کنند. لقب او از همین یک تن تریاک الهام گرفته شده بود. او و شوهر و پسرش متهمان این پرونده محسوب میشدند. او علاوه بر زیبایی بسیار سالم بود و حتی سیگار هم نمیکشید. زندانی دیگری داشتیم که برعکس این یکی بسیار معتاد بود. کودک او به همراه مادر در زندان بود. پسر بچهای با موهای طلایی و چشمان آبی که نزدیک به یک سال داشت و بسیار ساکت بود. یک بار اندکی نقنق زد که مادر با لگدی او را چند متر از خود دور کرد، و این از آن روزهایی بود که ما را برای بازجویی به کمیته منکرات بازگردانده بودند. حال من که ابدا خوش نبود با دیدن این منظره بسیار بدتر شد. چنان فریادی به سر زن بدبخت کشیدم که زندانی دیگری دوید و بچه را برداشت و شیشه شیر را در دهانش گذاشت. از قضای اتفاق خانم یک تنی نیز آن روز با ما بود. با خشم به او گفتم: میبینید؟! این هم از فواید قاچاق مواد مخدر که آدمها را به این حال ترسناک در میآورد. زن ساکت بود و بیشک بسیار نگران. تصور میکنم که بعد اعدام شده باشد. سطح سواد زندانیان بسیار محدود و بسیاری از آنها بیسواد بودند. زن جوانی در میان زندانیان بود که چهره بسیار زیبا و نجیبی داشت. یک روز به سراغ من آمد و گفت بیسواد است و علاقمند است سواد بیاموزد. او که از اهالی یکی از روستاهای خراسان بود شرح زندگانی بسیار تاثرآوری داشت. در ده دوازده سالگی به عقد پسر عمویش درآمده بود. شوهر او به جرم پنهان کردن یک کیلو هروئین اعدام شده بود. برادر شوهر بر طبق قانون روستایی، همسر برادر را به عنوان زن دوم به خانه خود برده بود. اما در این میان خواهر شوهر که از اعدام برادرش بسیار رنج برده بود به قانون شکایت برده بود که او و برادر سیزده سالهاش از محل اختفای هروئینها اطلاع داشتهاند و در اصل محموله متعلق به آنها بوده. به این ترتیب آنها دستگیر شده و به تهران اعزام شده بودند. کتاب اول اکابر پارهای در زندان وجود داشت. من و زن جوان که بسیار با استعداد بود شروع به درس خواندن کردیم. ناگهان در فاصله پنج دقیقه سر و کله داوطلبان دیگر پیدا شد. روز بعد حدود ۱۰ نفر دور من جمع شده بودند. استعداد این افراد بسیار متفاوت بود. آن شاگرد نخستین در فاصلهی یک هفته قادر بود با اندکی تامل تیترهای روزنامهها و عنوان مقالهها را بخواند. در لحظهای که پس از نزدیک به دوماه آزاد میشدم فقط چند حرف دیگر الفبا باقی مانده بود که او یاد بگیرد. حضور این زن جوان بسیار به من انرژی میداد. در هنگام خداحافظی از او قول گرفتم که به درسش ادامه بدهد. امیدوارم زنده مانده باشد. و زندانی دیگری بود که یک روز در میان از من میخواست تا رختهایم را بشوید. من نیز روسری و مانتویم را به او میدادم با پنج تومان و این دو تکه رخت آنقدر شسته شد که فکر نمیکنم هیچ رختی در جهان تا این حد شسته شده باشد. و زنی در زندان بود که در مرز شصت هفتاد سال قرار داشت. یک روسپی بازنشسته و بد دهان بود که به هر مناسبتی فحش و ناسزا را همانند نقل و نبات بر سر زندانیان میریخت. بسیاری با او سر به سر میگذاشتند. از آنجاییکه غذای زندان بسیار کممایه بود، ما مجبور بودیم از فروشگاه زندان مواد اضافی بخریم. این مسئله عذاب الیمی بود، چرا که بسیاری از زندانیان ملاقاتی نداشتند و بهکلی دستشان خالی بود و مجبور بودند با همان غذای زندان بسازند. چنین پیش آمده بود که او در هنگام غذا خوردن در کنار من بنشیند و چنین بود که اغلب مواد غذایی فروشگاه را با او تقسیم میکردم. پس طبیعی بود که او سعی به دلبری از من داشته باشد. روزی در حیاط زندان چند گامی پیش رفت و بعد به سوی من برگشت و با ناز لبخند زد و ناگهان مرا به دوران بسیار کودکی، به شش هفت سالگیام باز گرداند. به یاد روزی افتادم که به دستور مادر بزرگ برای خرید سبزی به سبزی فروش محلهمان رفته بودم. این زن، که در آن موقع بسیار جوان و بسیار زیبا بود، در حالی که هندوانه بسیار بزرگی روی دستش گرفته بود با عشوه به پاسبانی که در کنار او ایستاده بود و روشن بود که هندوانه را برای زن خریده است نگاه میکرد. حالت زن و دلبری ویژه او برای همیشه در ذهن من باقی ماند و باعث شد که در طی سالیان مفهوم پاسبان و روسپی همیشه با هم در ذهنم ظاهر شود. این زن نیز سرگذشت جالبی داشت. در کودکی در روستا زندگی میکرد. در میهمانی ارباب، از سر نادانی دو قاشق دزدیده بود و بعد به دلیل حوادث بعدی از روستا به تهران فرار کرده بود و گزارش به یک کلانتری افتاده بود. افسر نگهبان که ظاهرا نگران این بچه بوده او را مامور جارو کردن کلانتری کرده بوده و آنگاه عشقی میان او و یک پاسبان پیدا شده بود. برای من بسیار جالب بود که خاطره این زن دوران کودکی در شکلگیری داستان عقل آبی بسیار موثر بود، و اینک او را در پیری و فرسودگی در زندان میدیدم. آنفلوآنزای ترسناکی به من حمله کرد. از ویژگیهای این بیماری این بود که پرده گوشم بسیار حساس شده بود و تحمل هیچ سر و صدایی را نداشت. صدا در مغزم میپیچید و زندگی بسیار دردناک شده بود. برادرم در ملاقات که در همان روزها اتفاق افتاد اطلاع داد که سند خانه خالهام را به گرو گذاشتهاند تا مرا از زندان بیرون بکشند. همان روز یا روز بعد مرا آزاد کردند. در لحظه دستگیری شنیده بودم که از بر و بچههای آیتالله گیلانی خواسته بودند تا نشر نقره را ببندند. اینک زمان آزادی بود.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
بسيار هنرمندانه و تاثير گذار !
-- بدون نام ، Mar 15, 2010چقدر جالب! کلا شرح زنان زندانی مخصوصا غیر سیاسی ها برای من بسیار معرفت افزا است. ممنون، لذت بردم
-- ممدآقا ، Mar 17, 2010و چقدر اعدام کار عجیبی است!