خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > «آویشن قشنگ نیست» | |||
آویشن قشنگ نیست، یک رمانک (نوولا)، نوشته حامد اسماعیلیون «آویشن قشنگ نیست»شهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comحامد اسماعیلیون، نویسنده رمانک بسیار کوتاه «آویشن قشنگ نیست» باید کرد باشد و ریشهاش در کرمانشاه.
او در این ۴۷ صفحه به شرح ماجراهای گروهی جوان مینشیند که در همسایگی یکدیگر زندگی میکردهاند. محور مرکزی این محله، خانه سرهنگی است که خود را بازنشسته کرده تا مجبور به همکاری با دستگاه نباشد و در جنگ نیز مسئولیتی قبول نکند. او دارای چند دختر است. نیلوفر، دختر بزرگ او مورد توجه تمام پسرانی است که در همسایگی او زندگی میکنند.
سرهنگ در عین حال اشراف این محله به شمار میآید. داستان به صورت تکگویی بخشی از قهرمانان داستان شرح میشود و نخستین داستان وجهی عحیب دارد که با بقیه مجموعه نمیخواند. به بخشی از آن توجه کنید: «رضا این آغاز داستان حامد اسماعیلیون است و همانطور که نوشتم با مجموعه داستان او همخوانی ندارد، جز آن که با شرح رضاست که کمکم با شخصیت بقیه افراد آشنا میشویم. رضا عاشق نیلوفر است. از هر فرصتی برای دید زدن او استفاده میکند. در این دید زدنهاست که سر از راز نیما برمیدارد. نیما نیز به دختر دلبسته است و نامهای برای او زیر در میاندازد. رضا اما نامه را با اسنتفاده از ابزاری از زیر در بیرون میکشد و عشقی را که میرود پا بگیرد در نطفه میخشکاند. از روی نامه نیما نسخهبرداری میکند و برای دخترک میفرستد. اما گل عشق دختر را دیگری تصاحب میکند. از روحیه پسران که هریک جداگانه شرح ماجرا میدهند، در مییابیم که خانواده سرهنگ، تهرانی بودن او و دختران زیبایش بخشی از واقعیت وجودی همه آنها را تشکیل میدهد. داستان دوم را مهدی روایت میکند. او در لحظه فرار به اروپا در راه تیر خورده است. لیلا را بردهاند و او نیز خزانخزان پیش میرود و با تیری در شکم شرح ماجرا میدهد. او که پسر ستوان دوم تویسرکانی، جنگجوی شجاع است در لحظات مرگ به یاد سرهنگ و عدم شهامت او میافتد. پدر او نه تنها شجاعانه جنگیده است، بلکه جانش را نیز فدا کرده است، سرهنگ که اما دلش خوش است به کاشتن گل و سبزی، تصویر مرد ترسوئی را به ذهن خواننده منتقل میکند: «مهدی پس مهدی نیز در میانه کوه و دشت اروپا میمیرد و هیچکس نمیداند که او چطور ناپدید میشود. این که مردگان داستانی را روایت کنند در ادبیات بیسابقه نیست. اما روشن نیست حامد اسماعیلیون چه طرحی در ذهن داشته که مردگان را وارد قصه کرده است. چون اگر بقیه شخصیتها نیز مرده بودند میشد داستان را بدینگونه باور کرد. اما بقیه شخصیتهای داستان زنده هستند و در زمان حیات خود به شرح ماجرا مینشینند. پس در نتیجه مردگی این دو شخصیت چیزی به داستان اضافه نمیکند، مگر آن که بپذیریم آنچه که در این مجموعه داستانها مهم است شرح حالت محلهای است که این پسران از آنجا برخاستهاند. بهادر سومین شخصیت است. باید برادر رضا باشد. او نیز سرهنگ را محور مرکزی محله میداند. دلش براین این غش رفته است که با آویشن ازدواج کند، اما فاصله طبقاتی اجازه چنین کاری را نمیدهد: «میگویند آقا بهادر دستت درد نکند. قربان قدمات. سرم را پایین میاندازم. آقای دکتر را صدا میزنند. چیزی در گوشش میگویند و او هم بدو بدو میآید آستر کتت را میکشد و میآورد گوشه حیاط. ده تا هزاری تو جیب ام می گذارد. زبانهء در را میکشد. آن بالا آویشن و گلاره زیر بغل مادرشان را می گیرند تا ببرندش تو. میگویم: آقای دکتر، بگیر جان خودت، جناب سرهنگ کلی به گردن ما حق داشتند. میگوید: نه و نو نکن بهادر. از صبح چای گرداندهای، ایستادهای جلوی در سر سلامتی گفتهای، کفش هم جفت کردهای. بگیر بزن به زخم زندگیات. بگیر قربانات.» پس بهادر خواب آویشن را میبیند و جرات قدم پیش گذاشتن ندارد. و عاقبت سر و کله «اهورا» پیدا میشود. این یکی جوان خوش اقبالی است که موفق شده نیلوفر را تصاحب کند. از این جهت به خود مغرور است و میبالد. نیلوفر شوهر کرده و اهورا خیال دارد به خواستگاری آویشن برود. نیلوفر مخالف است و بر سر راه این ازدواج سنگ میاندازد. بهای چنین عملی بدنامی و از دست دادن شوهر است. در این بخش از داستان به خوبی میتوان روابط ایرانی را در معرض بررسی گذاشت. مرد جوان نمیتواند آرام بگیرد. باید زن را بدنام کند تا بتواند مردانگیاش را ثابت کند. میگوید: «شماره خانهشان را گرفتم. زن سرهنگ برداشت که قطع کردم. همهاش زهر نیلوفر است. این زن، آخر بتول است. حالا اصلا من میخواهم خواهرت را بگیرم تو را سنه نه. که مثل دوچرخهای که از وسط پهن رد میشود رد چرخت را میاندازی و میروی! آن یک بار که زنگ زد هم هی وز وز کرد. وسطش گفت تو با من هم همین کار را کردی... گفت تو مرا اغفال کردی. گفتم کاری ندارد. همین امشب زنگ میزنم به آقای دکتر میگویم آقای دکتر خیلی باید ببخشید، بندهی سراپا تقصیر در ایام شباب یک چند باری که احتمالا از شماره کنتور خانهتان بالا بزند خانم را اغفال کردهام...» بدینترتیب کمکم ابعاد حوادثی شکل میگیرند که سرگذشت یک محله است. حامد اسماعیلیون کوشیده است بدون شرح و بسط و صرفا بر اساس روش تکگویی این ماجراها را به گونهای بیان کند که تمامیت روابطی که شکل گرفته در معرض دید قرار گیرد. اما بازهم منطق حرف زدن مردگان روشن نمیشود. داستان در حقیقت داستان زندگان است که یکدیگر را به لجن میکشند. داستانهای نهایی داستان نیما و نیلوفر است که هرکدام جداگانه شرح ماجرا میدهند. نیما مقیم آمریکاست او هرگز احساسات زیادی نسبت به نیلوفر نداشته و صرفا در عالم بچهسالی در ذهن به او عشق می ورزیده. نیلوفر اما از این جریان نیز خبری ندارد. ماجرا را مردی که مرده است میداند. اوست که نامه را از زیر در میدزدد. اوست که دچار عذاب وجدان است و برای نیما مینویسد. اوست اما که پس از مرگ نیز همچنان شیفته نیلوفر است. نیلوفری که در زیر فشار این حوادث زندگیاش از هم پاشیده است. بدون شک اسماعیلیون مرد باذوقی است و شک نیست داستانهای بعدیاش را بهتر خواهد نوشت. فقط تذکر این نکته ضروری است که مردگی دو شخصیت که حرف میزنند در این داستان به خوبی نمیگنجد و محتاج پی رنگ دیگری است. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
"پی رنگ" یعنی چه؟!
-- شهرزاد ، Feb 24, 2010شهرزاد عزیز
پی رنگ برابرنهادی ست برای واژه انگلیسی "پلات". پیش از این در ادبیات فارسی اصطلاح "طرح و توطئه" نیز به این منظور مورد استفاده قرار گرفته. پلات یعنی طرح کلی که برای یک داستان در نظر گرفته می شود. طرحی که سه بعدی ست و تمام ویژگی های داستان را در مد نظر قرار می دهد.
-- شهرنوش پارسی پور ، Feb 25, 2010