خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > «صدای» روز جمعه! | |||
«صدای» روز جمعه!شهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comاز روز جمعهای در ماه آذر سال ۱۳۶۸ تا عصر سهشنبه هفتهی بعدش، من در دنیایی میان واقعیت و وهم زندگی کردم؛ بیآنکه یک لحظه چشمانم برای خواب بسته شود.
همانطور که گفتم در مرحله نخست صدایی را در ذهنم شنیدم که جمله واضحی را گفت. تا این لحظه که این سطور را مینویسم هنوز باور نکردهام که این صدا بر اثر توهم شنیده شده، بلکه به طور جدی باور دارم این صدا را شنیدهام. میخواهم بگویم باور کردهام که امکان ارسال صدا و تصویر به مغز انسان ممکن است. به نظر من این یک تکنولوژی جدید است که باید همچنان جنبه مخفی و محرمانه داشته باشد. بعد اما از جایی از آسمان به من دستور داده میشد که طرح تصویری صورتهای فلکی را عوض کنم. این بخش بدون شک زائیده وهم بوده و ذهن خیالساز من موجب چنین توهماتی شده است. نه کسی در گوشهای از آسمان است که چنین فرمانی بدهد و نه موجودات آسمانی این تصویرها را درست کردهاند که بخواهند آنها را عوض کنند. اینکه من یک شبانه روز تمام را فقط در یک آن زندگی کردهام و عجیب اینکه در این یک آن با اینکه چشمانم باز بوده هیچچیز هم ندیدهام مسالهای است که به نظر من از نظر علمی قابل بحث است. زمان پدیدهای نسبی است. اغلب در زندگی متوجه شدهایم که دقایقی تند میگذرند و دقایقی کند. البته این که بیست و چهار ساعت در یک آن بگذرد به راستی مساله قابل بحثی ست. اما امروز میفهمم افرادی که ادعا میکنند در حالت «بیخودی» قرار گرفتهاند و یا «طی الارض» کردهاند دروغ نمیگویند. چنین پدیدههایی ممکن است که اتفاق بیفتد. افرادی در قدیم برای آن که «جن» را تسخیر کنند به مدت چهل روز «زیج» مینشستهاند. از اصطلاح زیج نشستن متوجه میشویم که هدف ستارهیابی و ستارهبینی بوده است، اما خبر دارم که افرادی به مدت چهل روز در جایی ساکت و دور از جمع با خود خلوت میکنند و ظاهرا برخی از آنها مدعی میشوند که با جن یا نیروهایی تماس گرفتهاند. این را گفتم که من نیز تقریبا چهل روز بیآنکه عملا با کسی حرف بزنم تنها مانده بودم. در همان حال رمان سختی را نیز مینوشتهام. پس بعید نیست که دچار جهانی وهمیشده باشم. منتهی همانطور که گفتم چیزهایی را به صورت اوهام دیدهام و چیزهایی را به صورتی دیده یا شنیدهام که واقعی به نظر میرسد. چند نمونه را شرح میدهم. در اوج حالتی کشف و شهودی به نظرم میرسید که در فضای بینهایتی با سرعت شنا میکنم. چنان با سرعت پیش میرفتم که سر گیجه گرفته بودم. بعد ناگهان به چیزی همانند یک گل سرخ خون آلود رسیدم. گل ناگهان از هم شکافت. طوری شکافت که خون از آن بیرون زد. من وحشت زده جیغ کشیدم و به داخل این گل سقوط کردم. سپس به نظرم رسید در عمق چاهی قرار دارم. من از این عمق چاه میتوانستم بخشی از آسمان آبی را ببینم. میدانستم خورشید در سمت چپ چاه و در جایی قرار دارد که آن را نمیبینم. در عوض بانوی زیبایی را میدیدم که روی تابی نشسته و در میانه آسمان تاب می خورد. پسر بچهای در کنار بانو روی تاب نشسته بود. اندکی دورتر دو پسر بچه را میدیدم که در میان آسمان و در فاصلهای از یکدیگر نشستهاند. آنان توپ درخشانی را به یکدیگر پاس میدادند. در بالای سر من، در لبه چاه دو زن سیاهپوست برهنه قرار گرفته بودند. من نام آنها را نمیدانستم، اما دلم می خواست آنها به نزد من بیایند. بنابراین مرتب میگفتم «آبی! بیا!» آبی، تنها واژهای بود که میشناختم. ناگهان یکی از زنان به داخل چاه پرید. اینک ناگهان من متوجه میشدم که خود آن زن هستم و در یک اتاقک ژله مانند که از مادهای کرمرنگ و شفاف ساخته شده بود قرار گرفتهام. در برابر من مردی بسیار شفاف، با موهای بلند طلایی مواج که نمیتوانست روی پایش قرار بگیرد همانند موج تلوتلو میخورد و عقب و جلو میرفت. البته پاهایش روی زمین این متن محکم بود. احساسی به من میگفت که این روح من است. من – یعنی همان زن سیاهپوستی که به داخل چاه پریده بود – میدانستم باید وارد بدن این مرد بشوم. پس به سوی او رفتم و با او ادغام شدم. ناگهان در این حالت چرخیدم و زن دوم را دیدیم که در برابر در ورودی این اتاق ژله مانند شفاف ایستاده است. ما به سوی هم رفتیم و در دهانه چاه حالتی همانند عشقبازی رخ داد. اما ناگهان درهم ادغام شدیم. در اینجا من نمیفهمیدم یک نفر هستم یا دو نفر. اکنون به نظرم میرسید که در بدنه چاه لابیرنت هزارتوئی قرار گرفته است. من به سرعت از این لابیرنت بالا میرفتم و سوزنهایی را از دیواره آن بیرون میکشیدم و به مغز خودم فرو میکردم. صدایی به من می گفت تو داری «کد»های مادرت را به خودت منتقل میکنی. بعد صدا ناگهان گفت آیا دلم میخواهد زندگیهای گذشتهام را ببینم؟ من موافقت کردم. ناگهان شروع به عقبعقب راه رفتن کردم. با سرعت به عقب و عقبتر میرفتم. دری باز شد و من همانطور عقبعقب وارد صحرایی شدم نیمهخشک و مدتی باز به عقب رفتم. در این صحرا دایناسورهایی وجود داشت و درختانی در این سوی و آن سوی. صدا به من گفت اگر بسیار عقب بروی گم خواهی شد. به طرف جلو برو. من دیدم که زن نسبتا چاق و کاملا لختی هستم. دست پسربچهای در دستم بود. با هم در صحرا پیش میرفتیم. رسیدم به مردی که ماسک وحشتناکی روی سرش گذاشته بود و با درندهخویی به من نگاه میکرد. من ناگهان ماسک او را برداشتم. در زیر ماسک مرد بسیار خجولی ایستاده بود. این مرد شباهت زیادی به همان مردی داشت که به جای روح خودم در آن اتاقک ژله مانند دیده بودم. باز جلو رفتم و جلوتر و... از اینجا به بعد تصویرهای مخدوشی به ذهنم میرسید. بعدها که از حالت وهم و هیجان و به اصطلاح از حالت مانیک خارج شدم و به خوبی فکر کردم، توانستم اجزای این رویای بسیار شفاف را که در بیداری دیده بودم در ذهنم از یکدیگر جدا کنم. در آغاز بدون شک من حالت یک اسپرم را میدیدم که به سوی اوول حرکت میکند. منتهی خودم را به جای اسپرم گذاشته بودم. هر اسپرمی که به نقطه باروری میرسد در یک اوول ادغام میشود. من این اوول را به صورت گل سرخ خون آلودی که از هم می شکافد دیده بودم. اکنون در عمق چاه بودم. این تصویر نیز به نظر منطقی میرسد، چون اگر حجم و اندازه یک اسپرم را نسبت به یک اوول در نظر بگیریم می توان باور کرد که اسپرم در اوول غرق میشود. بعد من خود را در قالب روح در عمق چاهی دیده بودم و آسمانی را دیده بودم. با توجه به آنکه اندکی آسترولوژی میدانم رمزگشایی این بخش آسان به نظر میرسد. من در آسمان خورشید، و یک بانوی زیبای تاب سوار را که کنارش بچهای بود با هم می دیدم. این خیلی ساده به معنای قرآن خورشید و زهره و عطارد (ناهید و سهیل) در آسمان زایچه تولد من است. در دورتر دو پسربچه را میدیدم که گوی درخشانی را به سوی یکدیگر پرتاب میکنند. این هم به سادگی یعنی اینکه در زایچه من اورانوس در برج دو پیکر (خرداد= دو پسر بچه دو قلو) قرار گرفته است. زنهای سیاهی که در بالای چاه میدیدم باید دو کروموزوم ایکسی باشند که از مادر و پدر به دختر ارث میرسند. بقیه آنچه که دیدهام محصول تخیل محض است. منتهی ذهن تبدار من که متجاوز از ۳۰ ساعت نخوابیده بود، آنها را در قالب تصویری بسیار باشکوهی میدیده است. اما باز تاکید میکنم که صدایی که در روز جمعه شنیده بودم باید یک صدای واقعی باشد. من باز از این رویاها برای شما تعریف خواهم کرد و شاید باهم به تجزیه و تحلیل آنها پرداختیم.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
فایل شنیداری را اصلاح کنید.
-- بدون نام ، Jan 25, 2010باتشکر
عالیجناب حالشان شدت گرفته
-- بدون نام ، Jan 25, 2010خانم پارسی پور عزیز، فرموده اید "زمان پدیده ای نسبی است" که خیلی جای گفتگو دارد. زمان اتفاقاً پدیده ای ثابت است و "نسبیت در زمان و مکان" که از نظریات مهم اینشتین است، نه تنها هنوز به طور صد در صد اثبات نشده، که حتی در صورت اثبات نیز ارتباط چندانی به مبحث اصلی شما در اینجا ندارد.
همچنین شما در اینجا به موضوع مهم دیگری اشاره کرده اید و آن اینکه چطور گاهی زمان تند و گاهی کند می گذرد، که کاملاً واقعیت دارد اما ربطی به خود "پدیده زمان" ندارد بلکه به حال و اوضاع روحی و روانی فرد بستگی دارد. همانطور که در کلام روزمره هم آمده:"خوش گذشت و چه زود گذشت" یا حتی بر عکس آن، هر چند به ندرت، "چون خوش گذشته به نظر می رسد که خیلی طول کشیده" یا "چون بد گذشته به نظر طولانی تر آمده" و مانند آن.
لطفاً توجه داشته باشید که اثبات هر چیزی از نظر علمی نیازمند به چند اصل اولیه است. یکی از این اصول آن است که بتوان فرض یا نظریه علمی را به صورت "تجربی" و واقعی و عینی دیده، مشاهده و حتی "لمس" کرد. اگر روزی فرضیه نسبیت اینشتین، با آنکه فرضیه ای است بسیار قوی اما هنوز اثبات نشده، به طور صد در صد و "قابل لمس" اثبات شد، شاید بتوان حالت "بی خودی" یا در واقع "از خود بی خود شدن" و "طی الارض" و مانند آنها را نیز اثبات تجربی و کامل کرد.
یکی از روشهای اثبات تجربی و فیزیکی هر پدیده ای، دیدن و مشاهده و لمس آن پدیده توسط بیش از یک نفر و به وسیله گروهی هر چه بزرگتر از مردم است. یعنی، با توجه به مثال "طی الارض" که شما فرموده اید، اگر قرار است من شما را که در فاصله بسیار دوری از من قرار دارید و هر دو می دانیم و "رجای واثق" داریم که هر کدام از ما در این لحظه در کجای دنیا هستیم، ناگهان در اتاق کار خود در این سوی دنیا و در برابر خود ببینم، دست کم یک نفر و ترجیحاً چندین نفر دیگر نیز باید عیناً و در همان لحظه با من در اتاق بوده و همین مورد را "مشاهده و تجربه" کنند نه آنکه فرضاً من "توهم" کرده باشم که شما را دیده ام پس شما طی الارض کرده اید. به قول معروف، چگونه است که بعضی از فرشته ها را فقط پیامبران دیده اند اما دیگران نمی بییند، در حالی که بنا بر تعریف مذهبی، فرشته ها وجود خارجی دارند و حتی قابل لمس فیزیکی نیز هستند.
توجه خانم پارسی پور و علاقمندان به چنین مباحثی (کنترل ذهن از راه دور و شستشوی مغزی) را به دو لینک زیر و لینکهای فرعی در آن دو صفحه جلب می کنم:
http://www.ask.com/web?o=101755&l=dis&gct=&gc=&q=mind%20control%20cia&qsrc=2869
http://www.ask.com/web?o=101755&l=dis&gct=&gc=&q=mind%20control%20remote&qsrc=2869
توضیح: "قران" به کسر اول به اشتباه "قرآن" به ضم اول تایپ شده که کوچکترین ارتباطی با یکدیگر نداشته و منظور خانم پارسی پور باید همان کلمه اول باشد.
-- روباهک ، Jan 26, 2010با تشکر و احترام
کاملا با نظرتون موافقم که زمان نسبی است و خودم همیشه همین رو می گم که علاوه بر اینکه زمان از دیدگاه فیزیک نسبی است اما به طور حسی هم نسبی است . اصولا زمان جدا از دیگر تعریف ها هیچ مفهومی نداره.
-- شهرزاد ، Jan 26, 2010قابل توجه روباهک
کلمه قرآن به کسر ق را درست نوشته ام.
-- شهرنوش پارسی پور ، Jan 27, 2010در مورد طی الارض کردن و یا در حالت بی خودی قرار گرفتن را در تجربه فردی در مد نظر داشتم. روشن است که تجربه جمعی تا این لجظه غیر ممکن بوده است. هرچند که در بعضی از دکان های عرفانی تجربه جمعی هم رایج است که اجتیاطا تحت تاثیر مواد مخدر رخ می دهد.
بعدتر در این باره خواهم نوشت.
به لینک های شما مراجعه کردم. برای من مشکل بود در میان آن همه گزینه یکی را که وجه علمی داشته باشد انتخاب بکنم.
به راستی نیازمند کتابی هستم که در این باره توضیح بدهد. در مجله دانشمند خواندم که پلیس فرانسه برای دستگیری دزدان سابقه دار از امواج رادیوئی استفاده می کند. این تا چه حد حقیقت داشته باشد نمی دانم.