خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > رویاهای پریشان نیمهشب | |||
رویاهای پریشان نیمهشبشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comمادر به رغم تفاوت عقیدتی که با زندانیان داشت به یکی از شخصیتهای مورد علاقهی آنان تبدیل شده بود. زندانیان اغلب از آن بافتهای طبقاتی وارد زندان شده بودند که زن معنایی درجه دو و حتی درجه سه برای آنان داشت.
بر این گمانم که یکی از دلایل قیام این زندانیان نیز همین معنا بود. مادران مجاهدی که در زندان داشتیم تا ۹۹ درصد از بافت سنتی جامعه جدا شده بودند. آنها اغلب به شدت مذهبی و مدافع حجاب بودند. دختران اما اگرچه با مادران تفاوت عمیقی داشتند، اما به احترام مادران حجاب بر سر داشتند. در این میان مادر من که زنی بیحجاب و اهل مطالعه بود و برای خودش احترام زیادی قائل بود، از جلوه زیادی برخوردار شده بود. روزی را به خاطر میآورم که چند دختر مجاهد به سراغ مادر من آمدند و با گفتن مادر والا کوشیدند او را به مقام مادری مفتخر کنند. مادر اما دستش را با اقتدار بلند کرد و گفت: ببینید بچهها، من نه تنها مادر، بلکه مادر بزرگ هستم. اما هیچ دوست ندارم کسی به من مادر والا بگوید. من خانم والا هستم. زندانیان از آن پس او را خانم والا نامیدند و او را به همان حالتی که بود پذیرفتند. او نیز نقشی برای خود برعهده گرفت. از میان هنرهای مختلف زنانه مادر به فن بافتنی آشنا بود، اما این آشنایی آنقدر نبود که بتواند مربی این فن بشود. در نتیجه دستوراتی به بچهها میداد که اغلب در هنگام بافت غلط از کار در میآمد. یکی از دخترها روزی به شوخی ادای او را درآورد و گفت: ببین جانم صدتا دانه سر بینداز و بباف. یک وجب که بافتی روی تنت اندازه بگیر. اگر اندازه بود که هیچ، اما اگر اندازه نبود بشکاف و دوباره بباف. پس از مدتی دخترها از گرفتن دستورات هنر خیاطی و بافتنی از مادر ناامید شدند. در عوض مادر خوابهای آنها را تعبیر می کرد و میشود گفت که نقش حضرت یوسف در زندان را به خوبی ایفا میکرد. او به دلیل طبیعت مثبتی که داشت خوابها را به گونهای تعبیر میکرد که دخترها شاد شوند. خواب یکی از دختران را هرگز از خاطر نمیبرم. او خواب چهار دوستش را دیده بود که همه تیرباران شده بودند. در خواب، او به سرزمینی وارد شده بود که یکسره از برف پوشیده بود. چهار دختر تیرباران شده در میان یخ و برف گیر کرده بودند و در حالی که زنده بودند قدرت تکان خوردن نداشتند. این خواب دختر جوان را که در آن مقطع هفده سال داشت به کلی برهم آشفته بود. مادر اما به عنوان معبر گفت: این خواب بدی نیست. این رویا نشان میدهد که تو عمر درازی خواهی داشت. نگران نباش دخترم. به خدا توکل کن و به خورشید فکر کن. خواب یکی از مادران مجاهد نیز به گونهای توام با امیدواری تعبیر شد. مادر مثنا خواب دیده بود که مردی بسیار پشمالود که همانند کره زمین گرد بود دستها و پاهای او را با دستها و پاهای خود گرفته و دیوانهوار میچرخاند. این خواب مرا دچار وحشت کرد، اما مادر به دختری که پیام خواب مادر مثنی را آورده بود گفت: به ایشان بگو نگران نباشند. اضطراب را از خود دور کنند و به خدا فکر کنند. هنوز پس از بیست سال هنگامی که به یاد این خواب میافتم دچار وحشت میشوم. خود من نیز چند بار خوابهایی دیدم که هنوز به یادم مانده است. دو خواب از این خوابها در ارتباط با حاج داود، رییس زندان بود. اما یکی از این دو خواب از نظرگاهی بسیار جالب است. مقطعی بود که حاج داود هر روز و هر شب به بند ما میآمد و گرد و خاک بپا میکرد. او منتظر بود دختران زندانی این بند که همگی جزو زندانیان تنبیهی بودند همانند زندانیان تواب گریه زاری کنند و طلب بخشش نمایند. اینجا بند هشت بود. حاج داود در تمام زندانها اعلام کرده بود که تمامی زندانیان باید نامهای نوشته و از عقاید خود ابراز انزجار کنند. بخشی از دختران زندانی اما این کار را نکرده بودند. آنها منطقشان این بود که در دادگاههای خود محاکمه و محکوم شدهاند و دیگر لزومی ندارد که برای رییس زندان نیز نامهای بنویسند. حاج داود تمامی این زندانیان را در بند هشت جمع کرده بود. من و مادرم نیز ساکن این بند بودیم، چرا که من نماز نمیخواندم و خود به خود تنبیهی محسوب میشدم. اکنون اما حاج داود شبانه روز به این بند شبیخون میزد تا کمر زندانیان را بشکند و موفق نمیشد. روشن بود که این زندان به خار چشم او بدل شده است و روشن بود تا کمر چند زن عجزه را نشکند دست بردار نخواهد بود. من گرچه زندانی سیاسی نبودم اما از درد و عذابی که این زندانیان متحمل میشدند بسیار رنج میبردم. اذیت و آزار از حد گذشته بود. گاهی پنج شب متوالی زندانیان مجبور میشدند تا صبح سرپا بایستند و بعد در اتاقهای در بسته روی هم بتپند. در فضایی که عملا مناسب سه زندانی بود تا بیست نفر و گاهی بیشتر در کنار هم دراز کش میشدند. این در حالی بود که شب تا صبح نیز نخوابیده بودند. در چنین احوالی من شب و روز فکر میکردم که چطور میتوانم به این زندانیها کمک کنم. شبی خواب دیدم زن بسیار بزرگی هستم . ابعاد هیکلم غولآسا بزرگ است. در این حالت اما در تختخواب طبقه سوم زندان خوابیده بودم. در همین موقع حاج داود وارد شد و شروع به اذیت و آزار زندانیان کرد. احساس می کردم آنچنان قدرتی دارم که میتوانم با بلند کردن فقط یک دست و کوبیدن آن توی سر حاج داود او را له کنم. اما بدبختانه چنین کاری امکان نداشت، چون من کاملا لخت بودم و چارهای نداشتم جز آن که زیر پتو پنهان شوم. دوسه روزی گذشت و من بدون آنکه از این خوابم با کسی حرف بزنم به آن فکر میکردم. در همین زمان یک دختر مجاهد به نام فرزانه عمویی به سراغم آمد و گفت میخواهد با من حرف بزند. شروع کردیم باهم راه رفتن در وسط بند. او به من گفت خوابی درباره من دیده که بسیارناراحت کننده است و نمیداند چطور آن را به من بگوید که ناراحت نشوم. به او گفتم که نگران نباشد و خواب را تعریف کند. او مدتی پا به پا کرد و بالاخره دل به دریا زد و خوابش را تعریف کرد. او خواب دیده بود که حاج داود وارد بند شده و دارد همه را میآزارد. در خواب اما او مطمئن است که من تنها کسی هستم که میتوانم همه را نجات بدهم. منتهی من در حالی که هیکلم بسیار بزرگ است، کاملا لخت در جایی نزدیک به سقف روی سکویی نشستهام و چون لخت هستم کاری نمیتوانم بکنم. این بسیار خواب عجیبی بود و بسیار نزدیک به خوابی که خودم دیده بودم. واقعیت این است که من حتی بسیار به این فکر کردم که تواب بشوم و از طریق تواب شدن به زندانیان یاری برسانم. اما هرچه فکر میکردم میدیدم توان اجرای چنین نقش مشکلی را ندارم. و مساله اما این است که هر نقشی را که بازی میکنیم اگر حداقل اندکی صمیمی نباشیم به طور حتم لو میرود. امروز که این سطور نوشته میشود درصد قابل تاملی از آن دختران و زنان نازنین بند هشت به جوخه اعدام سپرده شدهاند. من نمیتوانم بگویم احساس گناه دارم، چون به راستی در کشتن آنها نقشی بازی نکردهام. اما دلم خار خار میشود که شاید، چه بسا، اگر در نقش تواب ظاهر شده بودم میتوانستم آنها را نجات بدهم. این فکر اغلب آزارم میدهد و چهره نازنین این دختران که در برابرم ظاهر میشود بیشتر عذاب میکشم. از مادر میگفتم که معبر زندان بود. متحیرم که چرا هرگز خوابهایم را برای او تعریف نمیکردم. اگر چنین میکردم شاید عقلمان را روی هم میگذاشتیم و راهی برای نجات بچهها از این همه دردسر پیدا میکردیم. من خواب دیگری هم دیدم که جنبه بسیار قابل تاملی داشت. امروز به راستی به این فکر میکنم که خوابها از کدامین منبع به ما صادر میشوند؟ کدامین بخش از روان ما سازنده این خوابها است؟ من در مقطعی از زندگیام صدا هم شنیدهام که در آینده درباره آن خواهم گفت و نوشت. همهی اینها در حالی است که شخصی مادیگرا هستم و به معجزه یا جهان ماورائی باور ندارم.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
و اما تعبير خواب شما:
-- خسرو ، Nov 29, 20091- بزرگ بودن شما به نسبت ديگران اسم و رسمي است كه بعدها به هم مي زنيد. به اين معنا كه در مقايسه با گم نامي ديگران صاحب نام مي شويد.
2- لخت بودن يعني در معرض ديد قرار گرفتن و پتو همان پوششي است كه شما را مخفي مي كند. شما از ترس ديده شدن مخفي مي شده ايد. با توجه به فضايي كه ترسيم كرده ايد كار غلطي نبوده كه نخواهيد ديده شويد.
3- مشتي كه بر سر حاج داوود مي خورد همين رسوا شدنش توسط شما در اين روزگار است.
با تواب شدن كار بزرگتري از پيش نمي برده ايد. بيش از اين خود را سرزنش نكنيد.
خانم پارسی پور شما امروز باید حدیث جان های بیگناهی که پر پر شده اند را بگویید . فکر کنم با شماست که حدیثی در خور نقل کنید تا نسل آینده از آن مقطع تاریک تاریخ ایران چیزی بداند تا اشتباهات تاریخی را تکرار نکند. باسپاس.
-- بدون نام ، Nov 29, 2009ممنون از خسرو و شهرنوش.
-- سحر ، Dec 1, 2009لطفا بگویید: این حاج داوود ....فامیلی اش چه بود
-- بدون نام ، Mar 8, 2010