خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > مادر، در قزلحصار هم شاد بود | |||
مادر، در قزلحصار هم شاد بودشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comشرح دادگاه من در کتاب خاطرات زندان آمده است. این کتاب را میتوان از طریق نشر باران در سوئد پیدا کرد. درنتیجه دربارهی دادگاهم حرف نمیزنم.
اما هنگامی که عصر به بند بازگشتم تنها بودم. مادر با من نبود. در آغاز مساله مهم نبود و من نشستم به شرح ملاقات فریده شمشیری که روز بعد خبر اعدام او را در روزنامه خواندیم. همه بسیار متاسف شدند. همه میدانستند که فریده شمشیری، کاملا بیگناه بوده و قربانی توطئهای شده است. به هرحال آن شب مادر به بند باز نگشت و من بسیار نگران بودم. بقیه زندانیها نیز که او را بسیار دوست داشتند احساس نگرانی میکردند. دو شب بعد خواب پدرم را دیدم. پدرم در آن زمان از دنیا رفته بود، اما در خواب من زنده بود. پدرم گفت برو مادرت را تحویل بگیر. بعد مادرم را دیدم که به حالت درازکش روی دست چند نفر است. او را به همین حالت به من تجویل دادند. با نگرانی از این خواب و حالت مادر، که بسیار آزار کشیده به نظر میآمد تصمیم گرفتم بروم و با خانم نوربخش، رییس زندان گفتوگو کنم. این مساله را که در اتاق مطرح کردم همه استقبال کردند. نماینده اتاق ما با نوربخش صحبت کرد و من به دیدار او رفتم. این رییس زندان هیجده یا نوزده سال داشت و جوانی او و شغل غیرعادیاش انسان را شگفت زده میکرد. به او گفتم که مادر من زن شوخ و شادی است، اما باید توجه داشت که در تمام زندگیاش حتی یک روز فعال سیاسی نبوده است. گفتم شما باید بپذیرید که او مسنتر از آن است که بتواند منطق زندان را درک کند. گفتم که لطیفهگویی او و شور و شیطنت او فطری و طبیعی است و ربطی به زندان جمهوری اسلامی ندارد. حالا دیگر به خاطر نمیآورم چه چیزهای دیگری گفتم، اما میدانم که او را کوچک نکردم، در عین حال کوشیدم روشن کنم که حالت مادر من، حالت فطری و طبیعی او است. بعد به بند برگشتم. یک ساعت بعد مادر را به بند برگرداندند. البته همانند خواب من دست بسته نبود، اما سکوت شدیدی اختیار کرده بود و بسیار به حالتی که در خواب دیده بودم نزدیک بود. احساسی به من میگفت که امکان اعدام او بسیار زیاد بوده است. البته او هرگز فعال سیاسی نبود، اما در مقطعی بودیم که برای خنده و شوخی هم افراد را اعدام میکردند. ماهها بعد هنگامی که ما را به قزلحصار میفرستادند و در لحظهای که با چشمبند در مینیبوس نشسته بودیم، خانم نوربخش که مقابل در مینیبوس ایستاده بود به مادرم گفت: خانم والا، هیچ میدانی که حکمات اعدام است؟ مادرم گفت: هیچ اشکالی ندارد، من بنده راضی خدا هستم. این درست نکتهای بود که مرا در زندان بارها از دست مادرم خشمگین کرد. او بدون آنکه کاری کرده باشد دائم رفتاری از خود نشان میداد تا او را اعدام کنند و درک این مساله برای من به راستی سخت بود. این نحوه قهرمان شدن را درک نمیکردم و برنمیتابیدم. البته مادر پس از بازگشت از انفرادی چند روزی بسیار ساکت شده بود. اما پس از چند روز همانند بچه شیطانی که تنبیه را فراموش کرده باشد دوباره روحیه گرفت و شادمانه دست به حرکاتی زد که خود را به خطر بیندازد. کمی بعد فیلمی از تلویزیون دیدیم به نام ژنرال دلاروره. این شرح زندگی یک ژنرال بود که به طور بسیار اتفاقی در زندان نازیها افتاده بود. این ژنرال که دچار احساس خود قهرمانبینی بود کاری کرد تا نازیها در آخر کار او را اعدام کردند. حالت این ژنرال بسیار مرا به یاد مادرم می انداخت. مادر دیر به میدان سیاست پرتاب شده بود، اما از خود رفتاری قهرمانوار نشان میداد. جنبههایی از رفتار کودکانه داشت. بهطور مثال روزی متوجه شدم که مادر دچار حالت شعف غریبی است. پرسوجو کردم. روشن شد هنگامی که با چند زندانی دیگر روی پلههای هوا خوری بوده سربازی که روی بام کشیک میداده با دو انگشتش علامت پیروزی را نشان داده است. این مساله برای چند روز مادر را در حالت شعف نگاه داشت. در حقیقت هرچه فکر میکردم به نظرم میرسید که عمل این سرباز یا پاسدار از اهمیت زیادی برخوردار نبوده است. ابدا روشن نبود که او وابسته به چه گروهی بوده که این علامت را نشان داده است. در آذر ماه سال ۶۰ روشن شد که من بناست با گروه زیادی از زندانیان بند بهداری به قزلحصار بروم. نام مادرم در میان این گروه نبود. او ناگهان به گریه افتاد و گفت نمیتواند از من جدا شود و باید همراه من بیاید. مسئول اتاق ما با مسئولان زندان گفتوگو کرد و نام مادر هم وارد فهرست زندانیان انتقالی شد. نمیدانم این مساله به نفع مادر بود یا به ضرر او. در آخرین شبی که در زندان اوین بودیم مسئول اتاق، مرا صدا کرد و با حالت پوزشخواهانه گفت که به مقامات زندان گزارش داده است که من کمونیست هستم. به او گفتم هیچ اشکالی ندارد که چنین کاری کرده، اما مساله این است که من کمونیست نیستم، بلکه سوسیالیست هستم و به دموکراسی اعتقاد دارم، و این دو مفهوم با هم تفاوت عمدهای دارند. او با شرمندگی دوباره از من عذرخواهی کرد. یکی از زندانیان انتقالی، گلشن شاهنده بود و دو دیگر فرزانه و ایران. جمعیت انبوهی از مجاهدین و چپگرایان نیز منتقل شده بودند. در آخرین شب همه در اتاق بزرگ انتهای راهرو که در اختیار چپگرایان بود گرد هم آمدیم. زندانیان آواز خواندند. ترانهها و سرودهای مختلف خواندند. چنین به نظر میرسید که میان گروههای مختلف فکری فاصله کم شده است. صبح روز بعد با چند دستگاه اتوبوس و مینیبوس به زندان قزلحصار منتقل شدیم. روی دیوار دروازه زندان قزلحصار نوشته بودند: زباله دانی تاریخ. بدینترتیب وارد این زبالهدانی شدیم. غوغای غریبی در بند بود. گروه قابل تاملی زندانی را نیز از بندهای دیگر به قزلحصار منتقل کرده بودند. این دسته را روبروی دیوار غربی پشت به راهرو ایستانده بودند. ما را در برابر راهروی شرقی ایستاندند. بعد دسته قبلی را به اتاقی راهنمایی کردند. یک ربع ساعت بعد ما را به همان اتاق منتقل کردند. روی زمین سینیهای گرد بسیار بزرگی گذاشته بودند که پر از پلو و گوشت بود. زندانیان دسته قبلی در گروههای پنج شش نفره دور این سینیها نشسته بودند و همانند دیوانه ها غذا میخوردند. بهقدری در خوردن عجله داشتند که غیرعادی به نظر میرسید. آنها با دست غذا میخوردند و برنج از لای انگشتانشان مرتب توی سینی میریخت. ما دیگر رغبت نکردیم از این سینیها غذا بخوریم. غذا خوردن این گروه که تمام شد یکی از میان آنها دستور داد نایلونهایشان را خالی کرده و از برنج پر کنند. همه به سرعت اطاعت کردند و بقیه برنجها در نایلونها جاسازی شد. بعدها در بند معلوم شد که این زندانیها در بندهای آپارتمان و در منتهی الیه زندان اوین زندانی بودهاند و همیشه غذای بسیار کمی در اختیار آنها قرار می گرفته و بسیار گرسنگی کشیده بودند. هنگامی که من از آنها پرسیدم چرا نایلونها را پر از غذا کردند توضیح دادند که ممکن است شب به آنها غذا داده نشود. مادر اما در قزلحصار هم شاد بود. فکر میکنم روز دوم ورود ما به قزلحصار بود که شروع به خواندن یک ترانه قدیمیکرد. زندانیان همه ساکت به او گوش میدادند. در آن مقطع هیچکس جرات آوازخوانی نداشت. کاری که مادر میکرد به نظر بسیار مطبوع رسیده بود. جنبه جالب این آوازخوانی حالت مادر بود که گویا تنهاست و دارد برای دل خودش میخواند. صحنه دیگری که به خاطرم مانده گفتوگوی او با حاج داود، رییس زندان بود. حاجی از او پرسید چرا چادرش پاره است. مادر گفت که این چادر را یک زندانی به او داده و دندان اسب پیشکشی را نمیشمرند. حاجی گفت من برای شما چادر میآورم. بعد دستور داد چادرهایی را آوردند و جلوی مادرم ریختند. او نیز با بیزاری چادرها را کنار زد و گفت اینها حتما چادرهای زندانیان اعدام شده است و او حاضر نیست از آنها استفاده کند. قلب من فرو ریخت. آیا مادر دوباره در خطر افتاده بود؟
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
عجب حکایتی. چه برما گذشت بی خود و بی جهت. لعنت به تعصب کور و شهوت قدرت .
-- بدون نام ، Nov 22, 2009درود به روان پاک مادرتان و همه انهایی که خواسته و یا نا خواسته با این سیستم ادم خوار دست و پنجه نرم کرده اند و بی انکه بامداد ازادی را ببیند و خورشیدش را بچشند از میان ما رخت بسته اند . درود فراوان نیز بر شما شیر زن شایسته ایران زمین که با دلسوزی و کوششی خستگی ناپذیر این چنین یک تنه به کازار والای خویش می پردازید. تنها این تلاش دلیرانه شماست که روان و یاد گرامی این ازادگان را زنده نگه داشته و زنده نگاه میدارد. تنها این زبانه های سخنان شماست (شمایی که ان تاریکی را شناختید و خوشبختانه از نابودی در دل ان جستید) که اتش اندیشه را در هر کس دامن میزند و بی درنگ این پرسش که چرا این چنین شد و همچنان این چنین میشود ? به گمان من تا زمانیکه با این پرسش بنیادی با راستگویی رویارویی نشود و یا از پاسخ برابرش بگریزیم همچنان تاوانش را پس خواهیم داد همچنان که از دیرباز ان را پرداخته ایم. مردمی که خود را گول بزنند و سر خویشتن را برابر دشمن پلیدشان زیر خاک بکنند سرنوشتان چیزی دگر از گذشته شان نیست. خوب که بنگریم درمیابیم که چیزی که سی سال پیش بر سرمان گذشت اندک و بیش همان چیزی است که از صده ها پیش بر سر نیاکانمان رفته بود. همچون انان خود را به خاک انداختیم سر خویشتن به خاک ساییده برده و همکار دشمن شدیم بی انکه این بردگی را بدرستی دریافته و انرا ریشه یابی و با ان کارزار کنیم . سرگذشت همان شد که امروز می بینیم: فرزندانمان نیز به نوبه خود گرفتار زنجیرهای این بردگی شده اند چون در فرهنگ و رفتار همگانی مان از دیرباز بدان خو گرفته بودیم. انها دارند براستی تاوان بزدلی و فرمانبرداری ما و پیشینیان ما از دشمن را می پردازند. ایا براستی با همین به خاک افتادن ها (بهتر بگوییم خود فروشی ها) نیست که همه ادم بودن خود را به خرد شدن سپرده ایم ? تا انجا که به مادرانمان و پدرانمان به خواهران و برادرانمان به فرزنانمان به خودمان دست اندازی شد بی انکه از هزار و چهار صد سال پیش تا کنون اب از اب تکان بخورد? بسیار دوست میدارم اگر که همگی با کمک شما هم میهنان گرامی بتوانیم این تابوهای کهنه و گندیده را شکسته خود و یکدیگر را ازاد کنیم. به امید ان بامداد ازادی. نیما.
-- Nima Tabrizi ، Nov 24, 2009خانم پارسي پور از جمله اي كه مادرتان به حاج داود گفته بود قلبم آتش گرفت.درود براو كه چنين شجاعانه نسبت به اعدامها واكنش انساني داشته است.
-- مهدي ، Dec 9, 2009راستی من هر چقدر گشتم نفهمیدم مادرتان را آزاد کرده اند ویا برادرهایتان ؟انها حالا کجا هستند؟
-- افرین ، Dec 29, 2010