خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > در این شهر باریک | |||
در این شهر باریکشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comشهر باریک، مجموعه داستانهاییست به قلم آیدا احدیانی، و توکا نیستانی تصویرهای قابل تأمل این مجموعه را نقاشی کرده است. در خواندن این داستانها یا شبه داستانها و یا طرحها متوجه میشویم با نویسنده بسیار باهوشی روبرو هستیم که محکوم به دانستن است.
واقعیت این است که هوش هنگامی که از مرز متوسط در میگذرد، امر «دانستن» را محتوم میکند. دانستن به تقدیر فرد باهوش تبدیل میشود. آیدا احدیانی تمام راه را از ایران تا تورنتو دویده است تا ناگهان دریابد یک نویسنده جهانوطن است. طرحهای او شناسنامه جهانی دارند و گرچه نام خود او اغلب میآید و نام ایران گهگاه به چشم میخورد، اما این هردو واقعیتی در میدان واقعیتهای جهانی هستند. شخصیتهای شکلگرفته در این طرحها، اغلب مردمان فقیر هستند، اما این فقر و شرح آن از حوزه کلیشههای ایرانی که میشناسیم بسیار فراتر میرود. همین جا بگویم که طراحی گرافیک حسن کریم زاده در شکلگیری نهایی کتاب به شدت مؤثر بوده و بدون شک ویراستاری ساسان قهرمان نیز بر آن چیزی افزوده است. پس این کتاب ویژگی دیگری نیز دارد که از کادر کاری قابل تأملی برخوردار بوده است. اما تا نباشد چیزکی کارها به کرده نمیآید؛ آیدا احدیانی نشان میدهد که از استعداد فوق العادهای برخوردار است. به نخستین طرح نگاهی میاندازیم: «سرخپوست بود. زیر میز دیدمش. هر دو همزمان برای برداشتن «یک» لونی (سکه یک دلاری کانادا) به زیر میز رفته بودیم. ساعت سه بعد از ظهر توی یکی از این رستورانهای گه زنجیرهای امریکای شمالی. گفت: سکه مال شماست؟ من هم همزمان همین سؤال را کردم. سکه را برنداشتم؛ او برداشت. روی میز سکه را میچرخاند. فکر کردم چینیست؛ شمال چین؛ به خاطر چشمهایش که مثل مغولها ریز بود و گونههای برجستهاش. چیزی نگفتم. گفت: من سرخپوست هستم. گفتم: اکی. گفت: تو مال کجا هستی؟ گفتم: قبلاً مال جایی نبودم، ولی الان دو ماه است که کاناداییام. سکه را چرخاند؛ صورت ملکه سسی شد. گفت: یک اشغالگر جدید. نگفتم که نه تنها کاناداییهای دویست ساله، بلکه من که دو ماه نیست کانادایی شدهام هم، از این مزخرفات خسته شدهایم. از این که صد سال است که یک سری آدم با پوست و پر، و در پنجاه سال اخیر با شلوار جین و تی شرت، دائم از «سرزمین ما، سرزمین ما» حرف میزنند. سیب زمینی را توی سس زدم. سکه را چرخاند. گفت: من با یک خوک ازدواج کردهام. گفتم: اکی. گفت: از این خوکای کثیف که همیشه مستن. گفتم: من باید برم سرکار. لونی را چرخاند. گفت: اگر به خاطر بچههام نبود... جمله جدیدی نبود؛ قبلاً از مادرم شنیده بودم. ولی اینجا که بچهها به مادر میرسند! گفتم: اسکیموها هم سرخپوستن؟ گفت: برو دیرت میشه. این مال تو؛ من دیگه لازمش ندارم. لونی را برداشتم. هفته بعد که عکسش را توی روزنامه در صفحه جنازههای شناسایی نشده دیدم، فکر کردم باید این اطلاعات را به شما بدهم. نمی دانم اطلاعات من کمکی به شما میکند که هویت او مشخص بشود یا نه. شاید هم اشتباه میکنم و این عکس او نباشد. ولی خوب، مگر چند تا سرخپوست با یک خوک زندگی میکنند؟» آنچه که بیشتر از هر چیز خواننده را تحت تاثیر قرار میدهد جغرافیای داستان است. میفهمیم که در کانادا هستیم و کانادا را حس میکنیم. تضادهای درونی آن به ما منتقل میشود و کانادا مال ما میشود. بدون شک آیدا احدیانی فقر را تجربه کرده است. او همچنین تجربهگر مشاغل و حرفههای فقیرانهای است که در غربت سهم مهاجر میشوند. داستان شهر باریک با این جملات دردناک آغاز میشود: «دوازده سال بود که به مادرم نامه ننوشته بودم؛ از وقتی به این شهر آمدم. دوازده سال پیش بیست و هفت ساله بودم. یادم نیست مادرم چند ساله بود. اینجا یک شهر باریک است؛ هردو طرفش آب است. در قسمتهای شمالی، شهر باریکتر میشود؛ آنقدر که ماهیها از آبهای سمت شرقی به آبهای سمت غربی میپرند. یک شوخی مسخره در شهر باریک رواج دارد؛ یک بندباز به شهر آمده و روی طناب راه رفته و سر چوبش از هر دو طرف از شهر باریک بیرون زده بود. خیلی هم بامزه نیست، ولی وقتی دوازده سال ساکن شهر باریک باشی، بیدلیل به این شوخی میخندی.» نویسنده اما برای مادرش نامه نمینویسد؛ در فکر است تا برود و او را ببیند. حتی یک صد دلاری در پاکت گذاشته تا برای مادر بفرستد اما موفق نشده نامه را بنویسد. در داستان دیگری اما او به زنان پیری گوش میدهد که نیاز به حرف زدن دارند؛ آنان جای مادر او را پر کرده اند و مادر البته تنها مانده است. آیدا احدیانی از شاخی به شاخی میپرد. در بسیاری از داستانها به شرح روابط جنسی میپردازد، بیآنکه وقیح بشود. از لاتهای کنار خیابان میگوید و از کارگر تعمیرکار شوفاژ که در زمستان برای تعمیر کولر آمده است. از بچه فلجی می نویسد که گرچه از کمر به پایین فلج است اما اندام زایشی او فعال است. پسربچه با تهدید آنکه کار دختر را از چنگ او بیرون خواهد کشید، دختر را وا میدارد تا به بدن او دست بکشد، که دختر اما این کار را از روی نوعدوستی میکند. آیدا مسائل را روی هم و انباشته تعریف میکند. به طور معمول از واژگان محدودی استفاده میکند. حالت داستانهای او حالت حرف زدن انسانی را دارد که باور ندارد به او گوش میدهند، لاجرم لب مطلب را میگوید و این خواننده را تکان میدهد. از میل به آدمخواری می گوید و از قبیلهای که آدمها را در سن چهلوپنج سالگی میخورند. همانطور که نوشتم او از شاخی به شاخی میپرد و این مجموعه را به اتودهایی شبیه میکند که یک نقاش از سوژههای مختلف به دست میدهد. شاید برای همین کتاب او نیازمند نقاشی بوده است. اینها اتود هستند. گرتهبرداری از موضوعهای مختلفی هستند که هرکدام میتوانند به داستان بلندی تبدیل شوند، منتهی در اینجا در قالبهای کوچک باقی میمانند. من آینده درخشانی را برای آیدا احدیانی پیشبینی میکنم. ادبیات او قابلیت ترجمه خوبی دارد. داستانی برای همه است و سبک کاری او نیز تا جایی که متوجه میشوم از خودش آغاز میشود. طنز او به ایرج رحمانی نزدیک میشود که یکی دیگر از نویسندگان تورنتوست. شاید این شهر حالتی دارد که آن را به نویسندگانش منتقل میکند. و عاقبت شرح مختصری از یک داستان: مرد در گودالی در خیابان افتاده و میلههای کلفت آهنی در بدنش فرو رفتهاند، اما هنوز زنده است. او در این حالت تنها یک آرزو دارد؛ کف پایش را بخاراند. داستان بسیار مؤثریست و از همان حالت سهل و ممتنع سرشار است. برای این نویسنده آرزوی موفقیت می کنم.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
وقتی دو خط آخر نوشته اتان را شنیدم، تازه به دلیل بیان جمله های آغازین این مطلب عمیقا پی بردم، اینکه راجع به محتوم بودن آدم باهوش گفتید.
-- شهرزاد ، Nov 15, 2009به راستی این خانم نویسنده بسیار باهوش است و در سال های اخیر نویسنده ی فارسی زبان به این زیرکی با هوش بالا نشناخته بودم، برای همین خیلی علاقمند هستم بدانم چطور در خارج از کشور می شود کتاب ایشان را تهیه کرد.
و اما خود شما خانم پارسی پور، حقیقت این است که تا کسی خودش از هوش بالایی برخوردار نباشد و تجربیات ارزنده ای نداشته باشد، نمی تواند اشخاص باهوش را فوری شناسایی کند، و شما خود یک فرد باهوشید، این را حالا گفتم اما در طی سال هایی که برنامه اتان را می شنوم این موضوع را فهمیده بودم و برای همین هم شنیدن برنامه های شما را هرگز از دست نمی دهم.
یک خانم باهوش و دانا و با تجربه.
سلامت و شادی براتون آرزومندم و ممنون از زحماتتون
شهرزاد گرامی
با سپاس فراوان، کتاب این دوست را می توانید از نشر افرا در کانادا تهیه کنید.
-- شهرنوش پارسی پور ، Nov 16, 2009در رابطه با سهل و ممتنع بودن کاملا موافقم
-- ریحانه ، Aug 1, 2010