تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
گزارش زندگی - شماره ۱۳۱

مادر به بالای تپه می‌خندید

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

پیش از آن‌که با مادر وارد زندان بشویم به این مطلب نیز اشاره بکنم که او از چند سالی پیش از انقلاب برای مردم فال می‌گرفت. او که از کم‌بود درآمد رنج می‌برد دست به کار فال‌گیری شده بود.

باید اعتراف کنم هنگامی‌که در فرانسه این مطلب را شنیدم بسیار خشمگین شدم. به تریج قبایم برخورده بود که چرا مادر ما باید فال بگیرد. از این بابت رنج فراوانی بردم.

اما پس از زندان و پس از آن‌که به مدت یک سال از فال‌گیری مادر جلوگیری کردم مقطعی رسید که به دلیل فقر شدید ناشی از عوارض انقلاب خودم از مادر خواهش کردم تا فال بگیرد.

Download it Here!

حقیقت این است که مادر درشناخت مردم و خواسته‌های قلبی آن‌ها مهارت قابل تحسینی داشت. او اگر اقبال بلندتری داشت می‌توانست به یک روانشناس قابل تأمل تبدیل شود.

اما درغیاب تحصیلات عالی، با استفاده از فن فال‌گیری به حل مشکلات مردم می‌پرداخت. افرادی را می‌شناسم که هر هفته به دیدار او می‌آمدند. آنان نیاز شدیدی داشتند تا حرف‌های او را بشنوند.

دلیل زندان رفتن ما چند نشریه بود. برادرم این نشریات را به مادرم می‌دهد تا آن‌ها را دور بریزد و مادر این چمدان نشریه را در ماشینش فراموش می‌کند. من چندان حرف مادر را باور نمی‌کردم. او در آن روز کذائی دوشنبه میهمان داشت و در عین حال به دیدار خواهر کوچک من در اوین می‌رفت.

او باید مقداری کوکا می‌خرید و همان روز صبح شیشه‌های کوکا را در صندوق عقب ماشین جاسازی کرده بود. پس در آخرین لحظه که از خانه خارج می‌شد چمدان نشریات را در صندوق عقب ماشین دیده بود. حالا چرا هنگامی که در خیابانی که زندان اوین در آن قرار گرفته، در لحظه‌ای که پاسداران مشغول بازرسی ماشین‌ها بودند و او امکان دور زدن و دور شدن از منطقه را داشته، نشریات را فراموش کرده است؟

من در همان صبح دوشنبه، هنگامی که از خانه خارج می‌شدم تا به سرکار بروم به چهره مادر نگاه کردم. حالت اضطراب در صورت او موج می‌زد. این حالت به گونه‌ای بود که در یاد من باقی ماند.

البته ما در آن موقع یک مشکل خانوادگی داشتیم که بر روی دوش همه اعضای خانواده سنگینی می‌کرد. آیا مادر برای فرار از دست این مشکل خود را به دست جریان حوادث سپرده بود و با چمدان پر از نشریه در شهر رفت و آمد می‌کرد و به اصطلاح شانس دستگیری خود را بالا می‌برد؟

این نکته‌ای‌ست که من هنوز نتوانستم آن را کشف کنم و مادر نیز دیگر در میان ما نیست تا حرف بزند. اما شک نیست که مادر در زندان شاد بود.

هنگامی که من در روز دوشنبه از سرکار به خانه آمدم مادر و دو برادرم دستگیر شده بودند. فشار ترسناکی روی دوشم بود. برای یکی از نخستین بارها در دوران زندگی در ایران پای تلویزیون نشستم. دست برقضا آیت‌الله گیلانی و اسدالله لاجوردی داشتند برنامه مشترکی را عرضه می‌کردند.

نخستین بار بود که چهره آن‌ها را می‌دیدم. شباهت گیلانی به روباه و لاجوردی به گرگ به راستی شگفت‌انگیز بود. آنان اگر خوب در حافظه‌ام باقی مانده باشد داشتند از اعدام‌ها و ضرورت اعدام گفت می‌کردند. این مقطعی بود که هر روز شمارکثیری را اعدام می‌کردند.

از تصور این که اعضای خانواده من در برابر این اشخاص نشسته‌اند بر خود لرزیدم. چهل روز بعد که خودم دستگیر شدم اضطرابم بسیار کم‌تر شده بود. و حقیقت این که چند روز بعد از این بابت که دستگیر شده‌ام بسیار خوشحال بودم.

علت خوشحالی‌ام این بود که به راستی هیچ کاری برای کسانی که اعدام می‌شدند نمی‌توانستم انجام بدهم. اینک خودم زندانی بودم و حتی اگر کاری می‌خواستم برای آن‌ها انجام دهم نمی‌توانستم.

سه چهار روز پس از دستگیری مرا به بند بهداری منتقل کردند که مادرم نیز آن‌جا بود. ناگهان با مادری روبرو شدم که گویا در شب‌نشینی در جهنم شرکت کرده است.

او دوستانی پیدا کرده و همه را عاشق خود کرده بود. تنها زندانی‌ای بود که هنوز لطیفه می‌گفت. زندانیان از این حالت او استقبال می‌کردند، چون در آن میدان تنش و اضطراب حضور شاد و پر از سر و صدای مادر به شدت مغتنم بود.

پل دندان او خراب شده بود و مادر عملاً با چند دندان در دهان، بدون نگرانی می‌خندید و حرف می‌زد. یکی دو روز پس از ورود به زندان متوجه شدم حالت مادر خطرناک است و می‌تواند برای همه ما و حتی بند زندان دردسر درست کند.

از او خواهش کردم برویم باهم راه برویم. به او گفتم که ما نه سر پیاز هستیم و نه ته پیاز. توضیح دادم که چند گروه سیاسی که ما عضو هیچ‌کدام‌شان نیستیم با حکومت ایران اختلاف پیدا کرده‌اند و اکنون میان آن‌ها زدوخورد است. بهتر است ما کنار بنشینیم و بی‌خود خود را وارد معرکه نکنیم.

مادر در پاسخ گفت: من تصمیم خود را گرفته ام. هنگامی که مرا به روی تپه ببرند اول خواهم گفت زنده باد ایران و بعد اشهد خواهم گفت.

در همین‌جا توضیح بدهم که چون زندان اوین روی تپه قرار گرفته فرض براین است که اعدامی را روی تپه تیرباران خواهند کرد. پس شگفت‌زده از مادر پرسیدم برای چه شما را به روی تپه ببرند؟ مادر در پاسخ گفت که در روز دستگیری‌اش پاسدارها نشانی خانه خواهرم را یافته‌اند.

او در زمانی که خواهرم در انگلستان بوده برایش نامه‌هائی نوشته و توضیح داده است که آخوندها گربه‌های نعلین‌پوش هستند. حتماّ این نامه‌ها به دست پاسداران افتاده است.

به او توضیح دادم که آخوندها خیلی خوب می‌دانند که مردم درباره آن‌ها حرف‌های زیادی می‌زنند و این حرف مهمی نیست که به خاطر آن مادر را تیرباران کنند. مادر با حالتی مجاب‌شده گفت شک ندارد که اعدام خواهد شد، چون مرتب به رادیو عراق هم گوش داده و از این که گوینده این رادیو آخوندها را «تایر به‌سرها» خوانده است لذت برده.

این‌ها، و علاوه برآن نفرت شدید از خمینی و آخوندها جرم‌های مادر بودند. متوجه شدم که بحث با او بیهوده است.

اکنون ما چون در اتاق سلطنت‌طلب‌ها بودیم چنین تصور می‌شد که سلطنت‌طلب هستیم. من هیچ نوع مخالفتی با سلطنت نداشتم و در ساقط کردن نظام سلطنتی نیز نقشی برعهده نگرفته بودم. اما دلیلی نمی‌دیدم که در زندان جمهوری اسلامی سلطنت‌طلب تلقی شوم.

در همین‌جا توضیح بدهم که براین پندارم وقتی شخصی خود را جمهوری‌خواه یا سلطنت‌طلب می‌داند لاجرم فعال سیاسی‌ست و می‌خواهد در یکی از این دو نظم به موقعیتی برسد.

از نظر من که هیچ نوع فعالیت سیاسی نداشتم ابداً تفاوتی نداشته و ندارد که یک نظام سلطنتی روی کار باشد یا جمهوری. می‌توان یک حکومت سلطنتی داشت و سوئد بود، و یا جمهوری بود و فرانسه بود. به‌راستی چه تفاوت می‌کند؟

به‌ویژه که اغلب جمهوری‌های کشورهای عقب نگه داشته شده را می‌توان نظام سلطنتی «خجول» دانست. به رئیس حمهورهائی فکر کنید که سی سال است رئیس جمهور هستند. به رئیس جمهورهائی فکر کنید که پس از مرگشان پسرشان جانشین آن‌ها می‌شود.

به جمهوری اسلامی فکر کنید که همیشه یک خط فکری معین قدرت را به دست می‌گیرد. در این حالت واقعاً چه فرق می‌کند که نام حکومت جمهوری باشد و یا سلطنت؟

اما با همه این‌ها و به رغم آن‌که با سلطنت‌طلب‌ها رابطه خوبی داشتم دلیلی نمی‌دیدم که میانه‌ام را با گروه‌های دیگر به‌هم بزنم. به راستی باور دارم که صاحبان تمامی ‌طیف‌های عقیدتی باید بتوانند در جامعه فعال باشند.

این تنها امکانی‌ست که می‌تواند ضامن بقای یک دموکراسی باشد. دموکراسی بدون کمونیست و سوسیالیست دموکراسی ناقصی‌ست.

به این ترتیب چون با همه اتاق‌ها و با تمام طیف‌های زندانی معاشرت می‌کردم اعضای اتاق ما یک جلسه ترتیب دادند تا روشن کنند من به‌راستی به کجا و چه کسانی تعلق دارم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

از متن: «از او خواهش کردم برویم باهم راه برویم. به او گفتم که ما نه سر پیاز هستیم و نه ته پیاز. توضیح دادم که چند گروه سیاسی که ما عضو هیچ‌کدام‌شان نیستیم با حکومت ایران اختلاف پیدا کرده‌اند و اکنون میان آن‌ها زدوخورد است. بهتر است ما کنار بنشینیم و بی‌خود خود را وارد معرکه نکنیم.»


یکی از جنبه های اصلی این سناریو که در ایران انقلابی راه بیفتد و گروه بندی ها به طوری متعصبانه شکل بگیرند (که زمینه سازی های آن نیز سالها پیش از انقلاب شروع شده بود) این بود که بهانه ای به دست یک قدرت حاکمه حریص، بیمار و سفاک داده شود که حاضر است برای حفظ منافع خود به هر گونه جنایتی دست بزند. در عین حال، این وظیفه بر عهده جمهوری اسلامی و آخوندها گذاشته شد که بنا بر شواهد تاریخی، ظاهراً کارآیی بیشتری در شقاوت و فرزندکشی از خود نشان داده اند. البته اگر هر کدام از گروههای سیاسی دیگر، از کوچک یا بزرگ و از ملی یا کمونیست یا مذهبی نیز قدرت را به دست گرفته بودند، حتماً همین کار را، و چه بسا در ابعادی گسترده تر، انجام می دادند و بخشی از بهترین جوانان این سرزمین را به طور سیستماتیک نابود می کردند. ظاهراً این از دردهای اصلی جامعه ای است که جوان و نوجوان زیاده از اندازه داشته و نمی تواند برایشان کار و زندگی فراهم کند و هر از چند سالی باید بطور گروهی آنها را "ذبح" کرده و پوستشان را قلفتی بکند و ...


باز هم از متن: «به جمهوری اسلامی فکر کنید که همیشه یک خط فکری معین قدرت را به دست می‌گیرد. در این حالت واقعاً چه فرق می‌کند که نام حکومت جمهوری باشد و یا سلطنت؟»

درست است منتهی نام چنین سامانه ای "خلافت" است و نه سلطنت یا جمهوری!

-- nonamen ، Nov 11, 2009

سرکار خانم شهرنوش پارسی پور
دستتان درد نکند . سلامت و پیروز باشید

-- فرشید ، Nov 11, 2009

به این امید زنده ام که روزی هر کدام از ما پیش از اینکه در هر خط فکری اجتماعی ، سیاسی و ..... که هستیم به ته خط برسیم و تازه چشم مان باز شود که راهی که پیموده ایم احتمالا درست نبوده است شاید که بیش از اندازه وارد محدوده تند روی ها یا کژ روی ها شده ایم که دیگر دیر است ..... شاه در هنگامه ایی که کار از کار نظام اش گذشته بود صدای انقلاب مردم را شنید چیزی که البته هنوز آخوند ها به آنجا نرسیده اند ... بیاییم و برای یک بار پش از خودمان به همه حقوق دیگران احترام بگزاریم .... آنچه که از این نوشته و نوشته هایی از این دست برداشت می کنم این است که شما این پیام را به همه می دهید که بس است خود خواهی ها و مطلق نگری ها بس است و بس کنید
پاینده باشید شما و درون مایه فکری تان

-- گودرز ، Nov 12, 2009

« علت خوشحالی‌ام این بود که به راستی هیچ کاری برای کسانی که اعدام می‌شدند نمی‌توانستم انجام بدهم. اینک خودم زندانی بودم و حتی اگر کاری می‌خواستم برای آن‌ها انجام دهم نمی‌توانستم.»
آخه این چه نثریه خانم پارسی پور! از اینکه نمی توانستید برای اعدامی ها کاری انجام دهید خوشحال بودید؟ یا خوشحال یودید از اینکه خودتان هم زندانی شده بودید؟ یا خوشحال یودید از اینکه باوجود خواستتان برای کمک، نمی توانستید به کسی کمک کنید!
اما این مادر! عجب کارکتری! گمانم شما بین عشق و نفرت نسبت به این زن در حال رفت و آمد بودید.

-- edwin ، Nov 17, 2009

ادوین تمام برداشت هایش را از جمله "علت خوشحالی ام......" را گفت بجز علت اصلی. واقعا" نفهمی هم بد دردی است.

-- بدون نام ، Nov 18, 2009

بانو پارسي پور گرامي درود!

من منتظر شما استم براي كتابم كه به نام سالها تنهايي براي شما ارسال كرده بودم و هنوز از ان خبري نيست... ممنون

-- منوچهر فراديس ، Dec 27, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)