تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
به روایت شهرنوش پارسی‌پور ـ شماره ۱۴۷

آینه نازک حضور گراناز موسوی

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

نگاهی به اشعار گراناز موسوی در دو مجموعه «پابرهنه تا صبح» و «آوازهای زن بی‌اجازه»

گراناز موسوی، متولد سال ۱۳۵۲ شاعر بااستعدادی است که اخیراً وارد کار سینما نیز شده است. فیلم سینمایی او به نام «تهران من در حراج» با بازی بسیار قوی مرضیه وفامهر، در فستیوال فیلم تورنتو به نمایش درآمد. این فیلم به فستیوال‌های دیگر نیز دعوت شده است.

موضوع فیلم یکی از مسائل مبتلابه جامعه ایران است. دخترانی که آغوش خانواده را ترک می‌کنند و یا از طرف خانواده طرد می‌شوند. به رغم مشکلات سانسور، گراناز موسوی موفق شده است فیلمی در سطح فرهنگ جهانی عرضه کند.

آشنایی من اما با گراناز از طریق ادبیات ایجاد شده است. اشعار او همیشه به نظرم جذاب و قابل تأمل آمده‌اند. این بار نگاهی به دو مجموعه شعر او به نام‌های «پابرهنه تا صبح» و «آوازهای زن بی‌اجازه» می‌اندازم.

در مجموعه شعر «پابرهنه تا صبح» در شعر «حرف‌های روپوش سرمه‌ای» می‌گوید:

حتی تمام ابرهای جهان را به تن کنم
باز ردایی به دوشم می‌افکنند
تا برهنه نباشم
این‌جا نیمه تاریک ماه است
دستی که سیلی می‌زند
نمی‌داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می‌شود
بی‌هوده سرم داد می‌کشند
نمی‌دانند
دیگر ماهی شده‌ام
و رودخانه‌ات از من گذشته است
نمی‌خواهم بیابان‌های جهان را به تن کنم
و در سیاره‌ای که هنوز رصد نکرده‌اند
نفس بکشم
حتی اگر باد را به انگشت‌نگاری ببرند
رد بوسه‌ات را پیدا نمی‌کنند
به کوچه باید رفت
گرچه ماشین‌ها از میان ما و آفتاب می‌گذرند
به کوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی‌شود
می‌خواهم در جنوبی‌ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی‌خورد
آن‌که پرده را می‌کشد
نمی‌داند
همیشه صدای کسی که آن سوی خط ایستاده
فردا می‌رسد
بگذار هرچه می‌خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه تاریک ماه می‌آیم
تمام پرده‌ها و رداها را
تکه تکه خواهم کرد
بگذار برای بادبادک و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره کنند
من هم خواهم رفت
می‌خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم

شعر مضمونی قوی دارد و نشانه‌هایی از روحی عاصی و سرکش را در خود حمل می‌کند.

در «آینه» از همین کتاب چنین می‌سراید:

سنگ رودخانه‌ام
آب از سرم گذشته
روی برگ‌های جدا شده تقویم
صدف پیچ پیچم
دریای های و هوی
پشت سرم
و فریاد بادی که مرا برد
هنوز توی گوشم هست
بوته‌ی پاییزم
ریخته‌ام روی زمین و نیمه‌ی دیگرم
دل داده به خاک
باغچه‌ات را رها کنم
زمین پایین می‌افتد
باد اگر دوباره مرا ببرد
تو از کجا بدانی بهار شده یا نه؟
اصلاً رخت‌آویز اتاق توام
که بارانی‌ات شانه‌های امن گریه است
وقتی کنج اتاق سرد و به انتظار صدای قدم‌هایی
که بپوشاند این همه تنهایی عریان را
می‌دانم رهایم نمی‌کنی
آینه‌ام
بیفتم از دستت
هزار تکه می‌شوی
دستم را بگیر

نحوه نگرش گراناز موسوی به جهان حالتی از نوآوری دارد و حس کشف و شهود را به خواننده القا می‌کند. او شاعر بالفطره است و روشن است که کلمات از ذهنش می‌چکند.

در «حکایت» می‌گوید:

وقتی هم‌چون کودک طاغی گریختی
گریه نکردم
شاید به انتهای زمین برسی
در آسمان جست بزنی
و بیشه‌ای
غاری
واحه‌ای در مدار دیگر بیابی و آرام بگیری
فقط بگذار ستاره‌ات چشمک بزند گه گاه
تا این گونه در رصدخانه پنجره‌ام خشک نشوم
همچون پروانه‌های کودک طاغی.

گراناز از دسته شاعرانی است که میان ایران و جهان سرگردان است. او گاهی در ایران و گاهی در استرالیا زندگی می‌کند. اکنون با آغاز فعالیت سینمایی، لاجرم میدان گسترده‌تری برای حرکت پیدا خواهد کرد و بی‌شک این در شعرش اثرگذار خواهد بود.

همین مسأله، تفاوتی میان «پابرهنه تا صبح» و «آوازهای زن بی‌اجازه» ایجاد کرده است. البته لحن و بیان هردو کتاب به یکدیگر نزدیک است. اما اشعار کتاب دوم اغلب کوتاه هستند. نشانه‌ای از همیشه در سفر بودن.

او در «بازی» می‌گوید:

باز نبودی
از پنجره‌های باز
باد در اتاق افتاد
عکس زنی که برعکس تو عاشق بود
حالا باز
افتاده در بازوان باد
با دلی چهارطاق
بی آن‌که بازی را بلد باشد.

تصویر موجز، صریح و روشن است و هیچ نوع رد پایی از تقلید در آن دیده نمی‌شود. بخش پایانی شعر مرثیه، «مردن فقط به زمین نزدیک‌تر شدن است» انسان را به یاد مسافر می‌اندازد که روی کارت ورود به هواپیما یادداشتی بنویسد. می‌گوید:

و به یاد بیاور
همیشه برای هر اتفاق
چه‌قدر کوتاهیم

شاید در این‌جا بد نباشد شعر «آواز زن بی‌اجازه» را برایتان تکرار کنم:

من آمده‌ام
از نفس‌هام بگویم
من آمده‌ام
تن به تن
نفس‌کش!
آمده‌ام از تناب بگویم
کمکم کن
بوی صدای مانده‌ام نفسم را می‌گیرد
من آمده‌ام
کمکم کن
با تن هم پل بسازیم
شاید صدام را به یاد بیاورم
نفس نفس
من آمده‌ام
آواز بخوانم
اما صدا به صدا نمی‌رسد
طناب فاصله‌ای است
ما به هم نمی‌رسیم
تبر فاصله‌ای است
صدام می‌افتد
و آهی سبز در هوا تکرار می‌شود
در حافظه‌ی بی‌اجازه‌ام
سوزن
صدی زنی دیگر را می‌خراشد:
با سقوط دست‌های ما
در تنم چیزی فرو ریخت
صدا
آویخته از شاخه‌های هنوز
و انگار نه انگار
باری
زیر پای حنجره‌هامان
از چهارپایه و هر چیز دیگر خالی است

جهان زنانه ایرانی دارد یک پوست اساسی می‌اندازد. از طاهره تا فروغ فرخزاد راه درازی آمده‌ایم تا یکی دیگری را بشارت دهد. طاهره را کشتند؛ چون او را برنمی‌تابیدند. فروغ اما بارها در بیمارستان بستری شد تا برای زخم‌های روحش که خون‌چکان بود، مرهمی بیابد.

گراناز موسوی اما نشان می‌دهد که در تعادل مطلق روحی حرکت می‌کند. با این حال شعر او نشان می‌دهد که آینه حضورش بسیار نازک است.

به عنوان حسن ختام «من» را با هم می‌خوانیم تا ببینیم او چه تصوری از خودش دارد:

نه آدمم نه گنجشک
اتفاقی کوچکم
هر بار می‌افتم
دو تکه می‌شوم
نیمی را باد می‌برد
نیمی را مردی که نمی‌شناسم.

چه چیزی به شعر گراناز موسوی ویژگی می‌بخشد؟ آیا او همانند فروغ در میدان‌های عصیان حرکت می‌کند؟

چنین به نظر نمی‌رسد. گراناز نوآوری دارد؛ اما عصیانی نیست. البته از شرایط خشمگین است؛ همانند هر انسان حساسی حرفی برای گفتن دارد که حرف همه است.

اما بدون شک او شاعری نوآور است. تعبیرات بکر و بدیعی را در شعر فارسی وارد کرده است و نشانه‌هایی از کمال‌یابی در او دیده می‌شود. شاید اما در عین حال بتوان گفت که با چنین غریزه صریح شاعرانه‌ای کمی در گفتن تأمل و تردید دارد.

با شعر «عنکبوت» این برنامه را به پایان می‌رسانم:

بخوان!
نه
بخوان!
نمی‌گذارند
بی‌چراغ
بی‌صدا

بی‌سر بخوانم؟
بی‌سپر بخوانم؟
بخوان!
نه
با تمام آن‌چه ندارم، می‌آیند
می‌نویسم:
با چراغ گردان می‌آیند
بی‌بو
بی‌بو
بی‌مهر
بی‌نام
می‌برندم
بی‌داد
بی آب بر گلوی خشکم
بی‌تاب
می‌برندم
می‌نویسم:
گلویم بیابانی است
می‌برندم
بخوان!
نه
می‌نویسم
در این جهان غاری برای جنون نمانده است
در این جهان
گفتم بخوان عنکبوت ...
نه بر من تار می‌تند
بر تن می‌تند
تار
تار می‌زند
یک‌دستی می‌زند
زنجیر می‌تند
یک‌دست می‌تند
می‌زند
می‌تند
باز زنجیره‌ای می‌زند
می‌نویسم:
گلویم بیابانی است
...
طناب بر گلویم
مرز میان بیابان و آواز می‌شود.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خانم پارسی پور سلام! امید وارم صحت و سلامت باشید. من چند وقت پیش رمانم را(سالها تنهایی) به آدرس شما که در این صفحه هم موجود است فرستادم اما جوابی از شما نگرفتم، ممنون می شوم اگر پاسخی بدهید که آیا این کتاب به دست شما رسیده یا نه؟ ممنون فرادیس

-- منوچهر فرادیس ، Oct 22, 2009

خانم پارسی پور سلام! امید وارم صحت و سلامت باشید. من چند وقت پیش رمانم را(سالها تنهایی) به آدرس شما که در این صفحه هم موجود است فرستادم اما جوابی از شما نگرفتم، ممنون می شوم اگر پاسخی بدهید که آیا این کتاب به دست شما رسیده یا نه؟ ممنون فرادیس

-- منوچهر فرادیس ، Oct 22, 2009

چناب منوچهر فرادیس،

کتاب شما رسیده است. در نوبت است تا براِی آن برنامه درست کنم.
از دوستانی که کتاب می فرستند درخواست می
شود ای میل خود را بنویسند تا هنگامی که کتاب می رسد به آنها خبر داده شود.

-- شهرنوش پارسی پور ، Oct 24, 2009

شما از نظریه شعرواره بودن شعر سپید پشیمان شده اید یا با مطالعه درباره شعر نظرتان را تغییر داده اید؟ شعر خانم موسوی بسیار خوب و نوآور است. ولی بی انصافی بود که درباره شعر دیگر شاعران هم عصر ایشان آنقدر به وزن و قافیه پرداختید و با حافظ و سعدی مقایسه کردید.
علی

-- علی ، Oct 26, 2009

آقای علی

در میان نوسرایان برخی قوی تر از بقیه هستند. بعد هم یکبار برای همیشه اینجانب نظر خود را داده ام. شاعری به نظر من شاعر است کمه حداقل یک شعر با وزن و قفیه گفته باشد.

-- شهرنوش پارسی پور ، Oct 27, 2009

در تایید و تکمیل سخنان خانم پارسی پور در دفاع از شعر کلاسیک، اگر دوستان به مدارس هنری معتبر (ترجیحاً در کشورهای پیشرفته) رفته باشند و در آنها درس خوانده باشند، به خوبی می دانند با وجود آنکه بیشتر هنرهای مدرن است که در حال حاضر در آن مدارس تدریس می شود اما دست کم در یک سال اول بر روی آموزش اصولی هنر کلاسیک تاکید می شود.

حسن این کار در آن است که حتی اگر دانش آموز علاقه ای به هنر کلاسیک هم نداشته باشد دست کم با آن تا حدی آشنا شده و دلایل بیشتر و درست تری برای این عدم علاقه خود نسبت به آن نوع از آثار خواهد یافت. در عین حال، آن دسته از کارآموزانی که استعداد هنر کلاسیک دارند اما شاید از آن مطلع نیستند، این فرصت را می یابند تا با آشنا شدن بیشتر با هنر کلاسیک بتوانند از این استعداد خود بهره جویی کنند.

بیاییم و برعکس موضوع را در نظر بگیریم: فرض کنیم اصلاً هیچگونه آثار کلاسیک هنری (شعر، موسیقی، نقاشی و غیره) در بازار موجود نمی بود و فقط آنچه که به آن هنر معاصر می گوییم در معرض دید و شنید مردم قرار داشت. آنگاه اگر کسی، حتی بر حسب اتفاق، اثری به سبک و سیاق کلاسیک می آفرید، آنگاه مردم و منتقدین و هنرمندان به آن می گفتند "اثر نو" یا "جدید" یا مدرن یا چیزی مانند آن و چه بسا با آن همان برخوردی را می کردند که بعضی از طرفداران "متعصب" هنر کلاسیک با هنر نوی امروزی می کنند، یعنی آن را رد می کردند یا مورد انتقاد قرار می دادند.

به واقع اگر آثار هنری بدوی را در نظر بگیریم، آثار کلاسیک به نسبت آنها، اثر مدرن محسوب می شوند. یادمان نرود اصطلاح "کلاسیک" یک اصطلاح حداکثر چند-صد-ساله و نو در فرهنگ غربی است و عمر زیادی از آن نمی گذرد. دست کم در مورد موسیقی، اصطلاح کلاسیک به موسیقی بعضی از هنرمندان از اوج دوران رنسانس یعنی از اواخر قرن هفدهم تا اواخر قرن نوزدهم (با شروع آن از ویوالدی و باخ تا پایان آن با هایدن، موزار و بتهوون) یعنی یک دوره حدوداً دویست ساله اطلاق می شود. در نقاشی و ادبیات هم حدوداً به همان دوره است که نقاشی یا داستانسرایی دوره کلاسیک گفته می شود که به هر حال پدیده ای نو و حتی شاید انقلابی در زمان خود بوده است.

در همان دوران هم تک و توک آثار غیر کلاسیک از هر نوع آن موجود بوده اما آثار کلاسیک به دلایل خاصی طرفداران بیشتری داشته هر چند که بالاخره عمر آن دوره هم (چه بسا به خاطر ازدیاد در مصرف و تکراری شدن آن) بالاخره به سر رسید و نئوکلاسیک ها و رمانتیک ها و دیگران جای کلاسیک ها را گرفتند، یا در واقع از آنان دنباله روی کردند اما دقیقاً همان آثار را نیافریدند بلکه در آنها "نو آوری" هایی کردند بی آنکه چیزی از ارزش هنر کلاسیک کاسته شود.

پیش از این هم در کامنتهای مشابه اینجانب یا دیگران در این خصوص و در این صفحات مربوط به خانم پارسی پور آمده که چه در هنر کلاسیک و چه در هنر مدرن، آثار خوب و بد تقریباً به یک اندازه وجود دارد و آثار "نخبه" و ژرف به هر حال کم هستند.

در شعر نو، اگر فرضاً شعر سهراب سپهری را در نظر بگیریم که طرفداران بسیاری هم دارد، می دانیم که بر پایه ی شعر هایکوی ژاپنی است و این را هم نباید از یاد بریم که هایکو خود نوعی شعر کلاسیک یا دست کم "قدیمی" و حتی "سنتی" است منتهی کاری با وزن و قافیه به سبک کلاسیک غربی آن ندارد. (منظور از غرب در اینجا، ایران هم هست که از نظر جغرافیایی، به نوعی، در غرب مشرق زمین واقع شده.)

اگر کسی نتواند حتی یک بیت شعر به سبک کلاسیک بگوید اما شعر نو با ساختار درست و "کلاسیک" آن بسراید، به هر حال کار او مسلماً بی ارزش نیست اما شاعران و هنرمندانی که توانسته اند شعر و نقاشی و آثاری هم به سبک کلاسیک و هم به سبک غیر از آن بیافرینند، دست کم کارآیی فنی بیشتری از خود نشان داده اند.

این را هم از یاد نبریم که شعر کلاسیک بر مبنای فرمولهایی مشخص عمل می کند و حتی می توان با کمک گرفتن از رایانه ها، برنامه ای نوشت که به طور اتوماتیک شعر کلاسیک بسراید و تقریباً بدون نقص هم باشد کما اینکه در موسیقی (نزدیک ترین هنر به شعر) این کار سالها است که انجام شده و برنامه هایی هستند که می توانند موسیقی کلاسیک یا غیر آن را به طور صد در صد خودکار یا نیمه-خودکار به وجود آورند. سرودن شعر نو یا ادبیات فرامدرن هم با کامپیوتر امکان پذیر است و حتی سایتهایی به زبان انگلیسی برای این کار وجود دارد.

با سپاس

-- ادیب ، Oct 28, 2009

سرکار خانم شهرنوش پارسی پور!
شما داستان نویس خوبی هستید .اما منتقد خوبی برای شعر نیستید .بهتر نیست بازار شعر را برای اهل آن بگذارید بماند. آخر ما ایرانی ها چرا فکر می کنیم در همه چیز صاحب نظر هستیم؟مخصوصا اگر در یک سایت مثل اینجا صاحب ستون باشیم.

-- آسمانی شکل من ، Oct 29, 2009

خانم پارسی پور
من و چند جوان نازنین مقیم استرالیا دو سه سالی در کارگاه شعر گراناز از او می اموختیم و به اندام فرزندان فکرمان(به توان خویش) لباس شعر می دوختیم.
فکرمی کنم فروغ بود که میگفت تا کوزه ای پر نشود لبریز نخواهد شد.با شناخت من از گراناز.خشم او در اشعارش جلوه ای از منشور شخصیت اوست.من منتظر شاه بیت شعرش نشسته ام که با گذار از تامل وتردید مورد اشاره ی شما بزودی خواهد امد.

-- همایون ، Oct 30, 2009

خانوم پارسی پور منتظرتون هستیم.چرا حجم کارتون کم شده؟

-- سحر ، Oct 30, 2009

سلام.
عصيان شعر گراناز بی نظيره، گفتگويی ست آشكار و پنهان با گذشته و آينده. گفتگويی پنهانی با فروغ.
وقتی فروغ می گويد: سهم من اين است، "سهم من آسمانی ست كه آويختن پرده ای آن را از من می گيرد" و در آن زمان برای همين سهم در برابر آوار گذشته و حال ايستاد.
و گراناز می گويد:

به کوچه باید رفت
"این همه آسمان در پنجره جا نمی‌شود"
می‌خواهم در جنوبی‌ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی‌خورد
"آن‌که پرده را می‌کشد"
نمی‌داند
همیشه صدای کسی که آن سوی خط ایستاده
فردا می‌رسد
بگذار هرچه می‌خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه تاریک ماه می‌آیم
تمام پرده‌ها و رداها را
تکه تکه خواهم کرد
بگذار برای بادبادک و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره کنند
من هم خواهم رفت
می‌خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم.

عصيانی كه از روحی عاشق زبانه می كشد با متعالی ترين بخشهای روح انسان سر و كار دارد و با عصيانی كه ويرانگر است بسيار متفاوت است. تنها در جسارت عشق پرده ها و رداهای جبر بيرونی تكه تكه می شوند و تن پوش ابري و آفتاب هم آغوش. شعرهای گراناز بسيار زيباست

ممنون از شما خانوم شهرنوش پارسی پور

با مهر و احترام

-- فريبا شادكهن ، Nov 9, 2009

سلام.لطفا با نگاه نقادانه تری به اشعار نگاه کنید.اوردن چند نمونه شاهد و مثال نقد کردن نیست

-- فرشته ، Nov 9, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)