خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > زندگی بر سیاق «بر باد رفته» | |||
زندگی بر سیاق «بر باد رفته»شهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comمادر و پدر در شهر کوچک ملایر و سپس گلپایگان و بعدها بروجرد به طور دائم در حال زد و خوردهای لفظی کوچک و بزرگ هستند. مادر بر سر هر چیز کوچکی حالت انفجار پیدا میکند و داد و بیداد راه میاندازد. پدر که مردیست در ذات خود آرام، اغلب در برابر او کوتاه میآید. اما مادر اعتقاد دارد که پدر زیرجلکی آزار میرساند. شاید حق با اوست.
اما دعواهای خانوادگی در مقطعی به کلی زندگی ما را فلج میکند. دعواها اغلب بی سر و ته و بوالهوسانه به نظر میآیند. یک بار زمانی که من چهاردهساله هستم مادرم فریاد میزند: «انشاالله قربون مادرم بری!» پدرم که در حال خوردن غذاست می گوید: «ای بابا، یعنی شما میفرمایید من از خرمشهر تا تهران بروم تا قربان مادر شما بروم!؟ بهتر نیست مادر را به اینجا دعوت کنید تا من حضوراً به قربانشان بروم!؟» اما در آن شهرستانهای کوچک که زنان با حجاب هستند؛ مادر بیحجاب است. پدر و مادر به سبک فرنگیها مرا در کالسکه میگذارند و در شهر به گردش میروند. فکر می کنم مادر از این تفریح بسیار لذت میبرده؛ چون اسکارلت اوهارا و رت باتلر، شوهر او نیز بچهشان را به همین سبک به گردش میبردند. البته مشکلاتی وجود دارد. پدر پولدار نیست و مادر را در خانههای معمولی محلی جای میدهد. یک جای کار به هرحال خراب است. «اشلی ویلکز» هنوز پیدا نشده تا درام زندگی کاملاً با نمونه آمریکایی بربادرفته تطبیق پیدا کند. خواننده و شنوندهی محترم ممکن است فکر کند من مبالغه میکنم. اما واقعیت این است که همنسلان مادر من به راستی سینمایی زندگی میکردند. جاذبه سینما، به ویژه سینمای هالیوود و بعدها سینمای ایتالیا، به قدری قوی و شدید بود که مردم شهرنشین، خواسته یا ناخواسته سینمایی زندگی میکردند. سینما در سطح خانواده ما عملاً جای وسیعی داشت. مادرم در سن بالای شصتسالگی در زندان نیز، از فیلم بربادرفته حرف میزد. اما در زمانی که من هشت - نهماهه هستم؛ قضای اتفاق، مادر در مجلسی یکی از خوانین لر را میبیند که در آن موقع بالای چهل سال داشته و سالها از پدر من بزرگتر بوده. مادر ناگهان تصمیم میگیرد عاشق این شخصیت بشود. حالا شما میگویید که چنین چیزی امکان ندارد و «عشق آمدنی بود و نه آموختنی». اما من تأکید میکنم که مادر تصمیم میگیرد عاشق بشود. چرا؟ سالها بعد من عکسی از این خان محترم دیدم که شباهت قابل تأملی به قورباغه داشت. در عین حال تحقیقات من نشان میدهد که او از سواد چندانی نیز برخوردار نبوده. اما البته مرد بسیار پولداری بوده. آیا مادر من برای پول عاشق این مرد شد؟ به هیچ وجه. چون هرگز با او زندگی نکرد که از مال او بهره ببرد و در عین حال طبعی آنچنان بلند داشت که هرگز پولی از این مرد قبول نکرد. اما، و تمام نکته در همین جاست؛ که این مرد بدبخت باید در نقش اشلی ویلکز ظاهر میشد. هنگامی که من چهار - پنج ساله بودم؛ مادرم به من گفت: اگر تو نبودی من طلاق میگرفتم. از روزی که این حرف را شنیدم؛ یک حالت خجالت و شرمندگی مرا در خود گرفت. من از تولد خودم شرمنده بودم و نمیدانستم چگونه دوباره به سرجای اولم بازگشت کنم. مادرم بیتوجه به من با دوستانش درباره این عشق حرف میزد. امروز که فکر میکنم، متوجه میشوم که او یک فیلم سینمایی را در ذهن بازی میکرد. یکی از نکات انتقادی در مورد پدرم، اشتهای جنسی شدید او بود که به طور معمول برای یک مرد فضیلت است. اما مادر از آن به عنوان یک نقص صحبت میکرد. باز امروز که فکر میکنم، متوجه میشوم که او در ظاهر از این بابت از پدر انتقاد می کرد، اما در باطن به دوستانش، که اغلب زنان بیشوهر بودند، پز میداد. بعد، من یک روز، در حدود سنین پنج - شش سالگی، در قاب مدالی که مادر به گردن میآویخت، عکس مرد جوان و زیبایی را پیدا کردم. به دختر خاله هفت - هشت سالهام گفتم که مادر یک مرد جوان و زیبا را دوست دارد و نشانی عکس را دادم. دخترخاله مسأله را به همه گفت و غوغایی در خانواده به پا شد. خالهام مسأله را به طور جدی به مادرم گفت و مادر صادقانه توضیح داد که این عکس رابرت تیلور، هنرپیشه معروف آمریکاییست و عکس را به همه نشان داد. این حرف با گفتهی من همخوانی نداشت؛ چرا که من فکر کرده بودم این مرد، همان مردیست که اگر من به دنیا نیامده بودم؛ مادر با او ازدواج می کرد. هفتساله بودم که مادر در کلاس خیاطی اسم نوشت و برطبق متد گرلاوین مشغول آموختن خیاطی شد. من نمیدانم این چه متدی ست و چرا اینقدر اهمیت داشت. اما هنوز چهره مادر را به خاطر میآورم که با ساکی در دست و خطکش بزرگ تیشکل از در وارد میشد و با اشتیاق تعریف میکرد که در آن روز چه چیزهایی آموخته است. در آن موقع ،ما سه بچه بودیم و هر کدام با دیگری دوسال و نیم فاصله سنی داشتیم. مادر اما همچنان عاشق بود و دائم میگفت اگر شما سه تا نبودید من طلاق میگرفتم. حالا خیال من راحتتر شده بود؛ چون تعداد گنهکارانی که به دنیا آمده بودند بیشتر شده بود. در سال ۱۳۲۷ یا ۱۳۲۸ پدر که قاضی دادگستری یا رییس دادگستری در دماوند بود؛ متوجه شد که گنجی پیدا شده و عدهای از افراد قصد کردهاند آنرا بخورند. پدرم باور جدی داشت که این گنج جزو اموال مردم ایران است و با شدت مراقبت میکرد تا این گنج از دست نرود. در این راه مبارزات زیادی کرد و عاقبت خورندگان گنج ترتیبی دادند تا او به تهران منتقل شود تا بلکه باد ذهنش بخوابد. اما پدر بازهم سر و صدا به راه انداخت و عاقبت کار به جایی رسید که او را «منتظرخدمت» کردند. مادرم برای نجات پدر به دیدار یکی از دزدان رفت که مرد متنفذی بود. او به مادرم گفته بود: آیا شوهر شما مأمور انگلیسهاست؟ مادرم پاسخ منفی داده بود. پرسیده بود پس لابد مأمور روسهاست. مادرم باز پاسخ منفی داده بود. مرد گفته بود پس شوهر شما یک دیوانه است که با آتش بازی میکند. پدر که منتظرخدمت شده بود؛ در خشم شدید فرو رفت و کینه وزیر دادگستری وقت را به دل گرفت. چند شماره روزنامه به نام ذوالفقار منتشر کرد و به شدت به وزیر وقت دادگستری ناسزا گفت. یک حزب تک نفره نیز درست کرد که نامش را فراموش کردهام اما مردم را تشویق میکرد که همانند صدر اسلام به حبشه مهاجرت کنند. من البته پایمردی پدر را برسر حفظ گنج می فهمم. اما شماره هایی از روزنامه او را دیده بودم که مقالات بسیار تند و تیز داشت. در حقیقت پدر به سبک خودش مشق دموکراسی میکرد. در عین حال، این هم بود که از دست زنش دلش خون بود. می دانم که پدر عمیقاً مادر را دوست میداشت. و تندیهای مادر، و اینک این عشق عجیب به این مرد لر پدر را خشمگین کرده بود. او برحسب غریزه مردانهاش متوجه بود که مادر خالی میبندد و عشقی در کار نیست. اما از آنجایی که مرد فقیری بود و مادر به عمد رقیب ثروتمندی را برگزیده بود؛ رنج میبرد. در روز نخست تأسیس حزب، دو - سه تن از دفتر کار او بازدید به عمل آورده بودند. شب، در روزنامه خوانده بود که حزب او دارای صد هزار عضو است. پدر، متحیر، تابلوی حزب را پایین آورده بود. اکنون، فقر، چهرهی کریه خود را نشان میداد. مادر که سر فرزند سوم باردار بود؛ به همه اعلام کرده بود که دختری خواهد زائید و نام او را شاهپری خواهد گذاشت. تمام سیسمونی این کودک به رنگ صورتی انتخاب شده بود. اما بچه پسر از کار در آمد و پدر، تولد او را، با گفتن اذان در روی پشت بام، جشن گرفت. او بسیار از تولد این بچه شاد شده بود و تصمیم گرفت در جستجوی بخت و اقبال، به خوزستان برود. چنین شد که ما از پدر دور شدیم و تمام تکیهمان بر مادر قرار گرفت که هنوز از حالت «اسکارلت اوهارا»یی خود بیرون نیامده بود. به راستی در مقطع سالهای آغازین دههی سی، درصد قابل تأملی از زنان شهرنشین ایرانی، در نقش اسکارلت اوهارا زندگی میکردند.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
تبریک به خانم پارسی پور به دلیل موفقیت های بزرگ کتاب زنان بدون مردان وفیلم تهیه شده از آن.
-- بدون نام ، Sep 16, 2009با عرض پوزش از خوانندگان باید بگویم که شخصیت کتاب و فیلم برباد رفته، نه اشلی ویلکنز، بلکه آشلی ویلکز نام دارد.
-- شهرنوش پارسی پور ، Sep 16, 2009منم تبریک میگم بهتون.
-- سحر ، Sep 17, 2009تبریک به آشپز رادیو زمانه که فایل صوتی را سوتی داده. دسس مریزاد.
-- بدون نام ، Sep 18, 2009با سپاس از دوستانی که تبریک گفته اند اشتباهی را تصحیح می کنم.
-- شهزنوش پارسی پور ، Sep 20, 2009درست آشلی ویلکز است و نه آشلی ویلکنز.