خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > هرگاه واقعیت را نوشتهام، آن را باور نکردهاند | |||
هرگاه واقعیت را نوشتهام، آن را باور نکردهاندشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comاین هفته درباره ناصر زراعتی صحبت خواهم کرد که سالهاست آهسته و پیوسته کار میکند. او دستی هم در کار فیلمسازی دارد و فکر میکنم بایگانی قابل تاملی از گفتوگو با شخصیتهای مختلف داشته باشد.
کتاب «بیرون، پشت در» از مجموعه چهارده داستان یا داستانواره تشکیل شده است. چنین به نظر میرسد که زراعتی در گفتوگو با اشخاص مختلف شرح زندگانی آنها را شنیده است و یا این شرح را در «آواداشت» (ضبط صوت) بایگانی کرده باشد. سپس این شرح را نوشته و در این مجموعه گردآوری کرده است. بخشی از این داستانها نیز روایتهاییست که یک زندانی از زندانیان دیگر شنیده و شرح میدهد. آیا زراعتی در زندان بوده و یا ملاقاتی با یک زندانی داشته، برای من روشن نشد. در نخستین داستان که «یک ماجرای ساده» نام دارد، یک زندانی شانزده ساله شرح میدهد که چگونه دو قطعه النگو را دزدیده است. آنچه که در شرح این داستان ما را اذیت میکند این حقیقت ترسناک است که هنگامی که یک گام خلاف برداشته میشود، قانون، کر و کور، به میدان میآید و تکلیف انسان را روشن میکند. در داستان «هرپیس» با ماجرای پیچیدهای روبرو هستیم. مردی دختر یازده سالهای را به همسری گرفته. دخترک کم کم سر به هوا میشود. کار آنها به طلاق میکشد. مرد درهای قیمتی خانهای را که روی هم کوبیدهاند میفروشد و صاحب کار او را به زندان میاندازد. مرد کچل است. بار دوم که دستگیر میشود کلاه گیسی به سر دارد که از پول دزدی خریده است. دل او پیش زنش باقی مانده که اینک در کار روسپی گری است. «برادر» داستان مردی است که در هنگام شکار غیرمجاز اشتباها تیری به سوی همراهش انداخته و او را از ناحیه پا زخمی کرده و حالا در زندان است. در همین زندان است که خبر کشته شدن برادرش را میشنود. داستان غمگینی است. فضای داستان «نهمین نفر» ناگهان تغییر میکند. حالا دیگر نه در زندان بلکه در هلند هستیم. اما روند داستان همانند داستانهای پیشین است. مردی به نویسنده داستانها اعتماد میکند و بخشی از داستان زندگیاش را تعریف میکند. کیارش پنج سال است در خارج از کشور زندگی میکند. دختر بسیار زیبائی به نام پرستو را دوست داشته، اما دختر در زندان مجبور به عمل جراحی شده و زهدان و تخمدانهایش را درآوردهاند. اینک او در جائی میانه یک مرد و زن قرار گرفته است.
ناصر زراعتی از خودش اظهار نظری نمیکند. بیشتر شنونده است. اگر شرحی نیز به دست میدهد به مسائل بسیار ساده محدود میشود. نقش باز اصلی در داستان به طور معمول شخصی است که روایت زندگیاش را به دست میدهد. به بخشی از این داستان توجه کنید: «برگشتم اطراف را نگاه کردم. پیرمرد و پیرزن رفته بودند و دختر و پسر جوانی جایشان نشسته بودند و همدیگر را عاشقانه نگاه میکردند. از وقتی آمدم هلند، دنبالش میگشتم. کلی نامه نوشتم به این طرف و آن طرف. خبر داشتم از ایران بیرون آمده، اما نمیدانستم کجاست. تا اینکه بالاخره از صلیب سرخ خبرش را گرفتم. گفتند زنی با این اسم و رسم در آلمان است. نشانیاش را دادند. خواستم بلند شوم بروم آلمان. همان وقت بود که شما آمدید. برایش کارتی فرستادم. یادم است گلهای آفتابگردان ون گوگ بود... هلندیها بهش میگویند: فان خوخ... شماره تلفنم را برایش نوشتم. دو روز بعد تلفن کرده بود. من نبودم. صاحب خانهام میگفت، این بار که رفتم نامهاش را دیدم. چند خط نوشته بود که میآید. ساعت حرکت قطار و ساعت رسیدنش را به آمستردام نوشته بود. همان روز که ازتان جدا شدم آمدم همین جا. زودتر رسیده بودم. تو همبن کافه... پیش خودم فکر کرده بودم برخوردمان چطور خواهد بود؟ صحنه روبرو شدن با پرستو را دهها بار مجسم کرده بودم... وقتی دید بر و بر دارم نگاهش میکنم لبخند زد و گفت سلام. از لبخندش شناختمش. صداش نا آشنا بود. دورگه شده بود. انگار از بیخ حلق خرخر میکرد...» پیرمرد در «فرشتهها روی زمین» ادعا میکند که فرشتهها را میبیند. او غرق در این اندیشه است و حس خود را به اطرافیان منتقل میکند. در داستان «انتظار» اما مرد به یک روسپی خیابانی و گرسنه برمیخورد. او را به رستوران میبرد و با یکدیگر گفتوگو میکنند. زن اما ماجرای جالبی را بازگو میکند. اما چنان گرسنه است که دارد از پای در میآید. چهل و هفت سال دارد و خودش را پیر میداند. راوی نیز او را پیر میداند: گفتم: «میخوای بگم یه غذای دیگه بیاره؟ نگاهم کرد: وا؟ مگه قراره بترکم؟ گفتم: خلاصه، تعارف نکن... گفت: نه، ممنون...، دستمال کاغذی را برداشت و انگشتهایش را یکی یکی پاک کرد: خب، اینم از اطعام مساکین سرکار... گفتم: قرار نشد نیش و کنایه بزنی... خندید: ناکس، امشب یه ثواب درست و حسابی بردیها... نگی یارو هالو بود نفهمید. میفرماید: اگر گرسنهای را سیر کنی، به اندازه هفتاد سال عبادت ثواب بردهای...» «یاد» مجموعه یادداشتهایی است که در انگلستان به دست راوی رسیده و «خودکشی» شرح ماجرای هادی است که داعیه هنرمندی دارد و عاقبت کارش به خودکشی میرسد. «دو زن» با این جملات آغاز میشود: «حسین و جمیله همیشه خانه های بزرگ و قدیمی پیدا میکنند. این خانهی آخری هم که هنوز در آن ساکناند مثل خانههای قبلی اشرافی و بزرگ است. خانهای آجری و شیروانی دار که نمای جنوبی و مهتابی بزرگ و نرده دارش به صورت نیم دایره است. پنجرههای چوبی بزرگ دارد با شیشههای رنگارنگ. سقف اتاقها بلند است و پر از گچ بریهایی که جابه جا ریخته. خانه که در یکی از کوچههای نزدیک پارک دانشجو واقع است، دو طبقه و هر طبقه یک سالن وسیع و چند اتاق بزرگ دارد، با پنجاه شصت سالی قدمت که شیوه معماری دوره رضاشاه در آن به چشم میخورد. آن سالها حول و حوش خیابان پهلوی و اطراف کاخ محلههای اعیان نشین بوده است.» در زیرزمین همین خانه است که دفترچه خاطراتی به دست راوی میافتد. دفترچه حامل خاطرات یک زن است که در طی سالهای هزار و سیصد و بیست و پنج تا هزار و سیصد و سی، خاطرات خود را نوشته است. از لحن نوشتهها چنین برمیآید که با خاطرات واقعی روبرو هستیم. زنی که تازه ازدواج کرده است ماجراهای زندگی خودش را بازگو میکند. بد نیست به گوشهای از این خاطرات نگاهی بیندازیم: «پنجشنبه 25 شهریور 1327 سه چهار روز است که از شمیران به شهر آمدهایم و مشغول درست کردن اتاقها میباشیم. امسال تابستان را در قلهک بودیم. آقا بزرگم و خانمشان به اروپا رفتهاند. یک ماه به تولد طفل ما مانده است و من خیلی ناراحتم و ساعت شماری میکنم که این ماه هرچه زودتر بگذرد و ما از انتظار بیرون بیائیم... مادر جان مشغول تهیه لباس بچه هستند. نمیدانم خدا کی راحتی برایشان میخواهد؟ از دست من هم که راحت بشوند، درگیر و گرفتار آرین هستند. ولی سیسمونی من خیلی قشنگ شده است! اتاق بچه را رنگ آبی زدهایم. تخت و کالسکه و اثاثیه اتاق هم به رنگ آبیست. امیدوارم یک بچه سالم و قشنگ داشته باشیم.» «مادر»، «رنگین کمان»، «نوار گم شده»، «بیرون، پشت در» و «نروژیها» دیگر داستانها یا داستان وارههای این مجموعه را تشکیل میدهند. نثر این کتاب ساده و یک دست است و کتاب ویژگیای دارد که به رغم خواندنی بودن اما در خاطر نمیماند و فرار است. میان زمان خواندن این کتاب و نوشتن درباره آن دو هفتهای فاصله افتاد و من بعد دوباره کتاب را خواندم تا بتوانم تمرکز پیدا کنم. سبک نوشتاری کتاب به داستانهای اوهنری شبیه میشود. در مجموع کار ساده و خوبی است. به طور کلی این نوع ادبیات که متوجه خاطره گویی است میتواند در گستره خود به موضوعاتی بپردازد که اغلب جنبه واقعی دارند یا عین واقعیت هستند. این حقیقتی است که داستانهای واقعی اغلب تخیلیتر از داستانهای من درآوردی هستند. خود حقیقت به اندازه داستان تخیلی جذابیت دارد و میتواند دستمایه کارهای اساسی در ادبیات بشود. کار ناصر زراعتی نیز همین است: گردآوری داستانهای واقعی که بسیار و اغلب غیر واقعی به نظر میآیند. این تجربه شخصی خود من است که هرگاه عین واقعیت را نوشتهام اشخاص آن را باور نداشتهاند. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|