خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > بوی فاجعه را در مراکش حس میکردم | |||
بوی فاجعه را در مراکش حس میکردمشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comگفتم که دچار سردردهای غریبی میشدم. منشا درد نیز پس از اندیشه بسیار برای من روشن شده بود. نبود ارتباط عاطفی مرا دچار سردرد میکرد. هنگامی که این نکته را کشف کردم درد عقب نشست و برای زمان درازی ناپدید شد. من نیز تصمیم گرفتم از حالت رهبانیت و گوشه عزلت بیرون بیابم و دوستی برای خودم بیابم.
همین کار را نیز کردم. اما دیگر برای شما نخواهم گفت که چه کسی را انتخاب کردم، چون این جزو مسائل بسیار خصوصی زندگی من است. اما در نتیجه زندگی من در چرخه روشنی افتاد: با فرزندم وقت گذراندن، به دانشگاه رفتن، نوشتن و ترجمه کردن و یک زندگی محدود عاطفی. از آنجایی که از انجام کارهای مخفیانه متنفرم این مسأله را برای پسرم تعریف کردم و کوشیدم برایش روشن کنم که هر انسانی نیازهایی دارد که اگر برطرف نکند دچار عواقب تلخی خواهد شد. او که پسری منطقی بود مسأله را به خوبی درک کرد. و ماههایی در کمال آرامش و پر از فعالیتهای قابل تأمل پشت سرهم گذشت. تابستان سال ۱۳۵۷ پسرم برای گذراندن تعطیلات به تهران رفت. من نیز به اتفاق سه دوست فرانسوی به مراکش رفتم که یکی از گردشگاههای طبیعی فرانسویان محسوب میشود. ما تصمیم گرفتیم با ماشین تا عمق صحرا برویم. این یک سفر بسیار اقتصادی بود. ما در هر منطقه با ماشین وارد کمپهای جهانگردی میشدیم. ورودیه اتوموبیل ده درهم بود. در این کمپها چادر میزدیم و با استفاده از خوراکهای کنسروی، و انجام آشپزیهای سبک، با کمترین مقدار خرج خوراک میخوردیم. بعد به گردش در شهرها و روستاها میپرداختیم. بدین ترتیب با طی پنج هزار کیلومتر به عمق صحرای آفریقا رفتیم که در چنوب مراکش قرار دارد. در جریان این سفر حادثهای مرتب تکرار میشد که اندک اندک مرا خسته میکرد. مراکشیان هرگز از دوستان فرانسوی پرسشی به عمل نمیآوردند، اما به کرات جلو میآمدند و از من میپرسیدند اهل کجا هستم. قیافه شرقی من باعٍث طرح این پرسش میشد. بعد میپرسیدند مسلمان هستم یا نه. هنگامی که پاسخ مثبت میگرفتند میپرسیدند روزه هستم یا نه. البته در ماه رمضان بودیم. من پاسخ منفی میدادم. بیدرنگ میپرسیدند آیا ماتریالیست هستم؟ برای اینکه از شر پرسشهای آنها راحت بشوم پاسخ مثبت میدادم. آنگاه بحث در میگرفت. دوستان فرانسوی این بحثها را با لذت پی میگرفتند. در یکی از این جلسات هنگامی که پرسشگر از من پرسید آیا ماتریالیست هستم یا نه، به او گفتم منظورش از ماده چیست. او به دور و بر خود نگاه کرد و چشمش به عینک آفتابی من افتاد. گفت مثلاً این. گفتم اما ماده به نظر من متن پیچیدهتری است. مثلاً ذرات نور را وزن کردهاند، و نور نیز بخشی از ماده محسوب میشود. حالا او چه چیزی دارد که به عنوان ضد ماده برای من رو کند. مرد جوان پاسخی نداشت بدهد. در یکی از روستاهای عمق مراکش بودیم که سینما رکس آبادان آتش گرفت. خبر آن در آن روستای پرت افتاده نیز همانند بمب منفجر شد. در آن موقع پدر و برادر من، شهرام در آبادان زندگی میکردند و بسیاری اوقات به سینما میرفتند. دچار اضطراب عجیبی شدم. بوی فاجعه را حس میکردم. مرتب میکوشیدم با آبادان تماس بگیرم و این کار ابداً امکان نداشت، حتی تماس با تهران نیز به سختی ممکن میشد. عاقبت پس از دو روز به این نتیچه رسیدم که به یکی از دوستان در پاریس زنگ بزنم و از او بخواهم تا به تهران زنگ زده و از مادرم درباره سلامتی پدر و برادرم بپرسد. شب بعد که به او زنگ زدم روشن شد اعضای خانوادهام سلامت هستند. دوستان فرانسوی درباره این حادثه بحث میکردند. آنها پلیس مخفی شاه را عامل این حادثه قلمداد میکردند، اما من این را باور نمیکردم، چون هرچه فکر میکردم برای شاه سودی در این حادثه نمییافتم. بیشتر چنین به نظرم میرسید که جریانی همانند فدائیان اسلام باید دست به این عمل زده باشد، چون همیشه به خاطر میآوردم که افراطیان مذهبی از سینما متنفرند. در طی چند روز پس از این حادثه باید به پاریس برمیگشتیم. در فرودگاه طنجه اعتصاب بود و پرواز هواپیماها برای چندین ساعت لغو شده بود. به دختری مراکشی در فرودگاه برخوردیم که او را قبلاً در فرانسه دیده بودم. او از ما دعوت کرد تا در فاصله تأخیر هواپیما به خانهی آنها برویم. رفتیم. در آن خانه روشن شد که چند دوست دختر نیز برای وقت گذرانی آنجا جمع شدهاند. بحثی درگرفت و به مسأله ازدواج کشیده شد. تمامی این دختران تصمیم گرفته بودند با مردان مراکشی ازدواج نکنند، چون مردان مراکشی اجازه داشتند با چند زن ازدواج کنند. اغلب آنها علاقه داشتند با مردان ایرانی ازدواج کنند. علت این امر آن بود که شاه ایران قانون چند همسری را لغو کرده بود و دختران از این قانون جدید ایران بسیار خوششان آمده بود. تنها یکی از آنها بود که میخواست با مرد غیر مسلمان ازدواج کند. ما به پاریس برگشتیم و من ناگهان متوجه شدم جهت حرکت چرخ تا صد و هشتاد درجه تغییر پیدا کرده است. مجلات و روزنامهها پر بود از اخباری بر ضد شاه ایران و همه اینطور جلوه میدادند که آتشسوزی سینما رکس آبادان کار مردان شاه بوده است. احزاب چپ فرانسه غوغای عجیبی به راه انداخته بودند. گروههای سیاسی چپ ایران فعال شده بودند. در همین ایام است که من برای نخستین بار به سیته اونیورسیته (شهرک دانشگاهی) پاریس رفتم. خانه ایران پر از های و هوی و غلغله بود. سازمانهای مجاهدین و چریکها که هنوز انشعاب نکرده بودند. نشریه و کتاب میفروختند. جمعیت علاقهمندان آنها را دوره کرده بودند. در انتهای راهرو چشم من به دو مرد خورد که روبهروی یکدیگر ایستاده و نشریاتی را میفروختند. حتی مگسی در اطراف آنها نمیپرید. از سر کنجکاوی به سوی آنها رفتم ببینم چه خبر است. متوجه شدم که یکی از آنها نشریات حزب توده و دیگری نشریات مذهبی میفروشد. هردوی آنها نیز ته ریش داشتند. در آن لحظه اگر به من میگفتند آینده سیاسی ایران در دست همین دو گروه خواهد افتاد به سفاهت گوینده میخندیدم. در صبح روز هفده شهریور با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. امیر نیکبخت بود که از لندن زنگ میزد. او گفت: «خبر را شنیدهای؟» به کلی ذهنم از اندیشه خالی بود. گفت که در میدان ژاله در هنگام سخنرانی یکی از شخصیتهای مذهبی تیراندازی شده و تا این لحظه سه هزار جسد شناسایی شده است. خبر بسیار ترسناکی بود. از شدت اضطراب نمیدانستم چه باید بکنم. اندکی بعد احزاب چپ فرانسه اعلام راهپیمایی کردند. من نیز برای شرکت در این راهپیمایی به میدان باستیل رفتم. در سر صف یک مرد فرانسوی که با دو چوب زیر بغل حرکت میکرد و مرا به یاد دوستم جعفر محدث میانداخت در حال حرکت بود. من که در زندگی هرگز راهپیمایی نکرده بودم در صف حرکت دچار اضطراب و حالت خجالت شده بودم. کمی بعد از مارتین، دوست بلژیکیام شنیدم که او نیز در این صف دچار همین حالت شده بود. اینک موج تظاهرات و مراسم عزاداری ایران را پر کرده بود. صف راهپیمایی زنان ایران همه را دچار شگفت زدگی کرده بود. همه آنها چادر سیاه به سر داشتند و منظم حرکت میکردند. دو نکته برای من عجیب بود. یکی اینکه این همه چادر سیاه از کجا پیدا شده و دیگر اینکه این همه زن مبارز تا این لحظه در کجا بودهاند. نطفه نوشتن کتاب «طوبی و معنای شب» در همین روزها در ذهن من بسته شد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
sarkar khanome Parsi Pour aziz,
-- jasmin ، May 23, 2009bayad be onwane 1 shahede eini dar zamane enghelab ke khodam be onwane 1 daneshamooz dar in tazahorat sherkat mikardam dar inja tashih konam. ke aslan nagh-she in "zanane chador siah" dar tazahorat wa enghelab inghadr ziyad nabud. nemiguyam ke aslan nabudand, chera wali tedade anha besyar kam wa andak bud. bishtare zanan bi-hejab dar tazahorat budand. badha in regim iran inhara tahrif kard wa hata aksha ra montag kard. hala didam shoma ham hamin ra neweshtid. albate shoma ke iran nabudid, hatman dar rooznameha intor ene-kas dadand. wali hich intor nist. hala digar ghodrat daste anha ast, wa har che deleshan bekhahad montasher mikonand wa miguyand. wali dorost mesl anke shoma goftid, ke mize anha khali bude, dar iran ham kamelan hamintor bud.
mostadam bashid
سینما رکس آبادان را نه افراد شاه آتش زد و نه اینکه کار مذهبی ها بود.
-- Namdar ، May 24, 2009Namdar ، May 24, 2009 عزیز ! اگر با این اطمینان میگویی پس احتمالا خودت
-- mk ، May 24, 2009آن را آتش زدی !!