خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > لذت زن بودن در پاریس | |||
لذت زن بودن در پاریسشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comزندگی در فرانسه خوب بود. این نخستین باری بود که من برای مدتی دور از ایران زندگی میکردم. در حیرت بودم که چرا دیگر به طور دائم خشمگین نیستم. در آغاز فکر میکردم که چون باران اغلب و به ملایمت میبارد حال من خوش است. بعد اما متوجه میشدم که در صف اتوبوس و تاکسی هم مجبور نیستم بایستم.
شبکه گسترده مترو امکانات حرکت گسترده را فراهم میآورد. اما بر فراز همه اینها من برای نخستین بار از اینکه زن به دنیا آمده بودم احساس عذاب نمیکردم. واقعیت این است که در درازنای چهارسالی که در پاریس بودم فقط یک بار متلک شنیدم، آن هم از یک مرد آفریقایی. کمی بعد و یک سال مانده به انقلاب اسلامی رادیو فرانسه مصاحبهای با امیر عباس هویدا که به تازگی از نخست وزیری معزول شده بود به عمل آورده بود. هویدا در پاسخ به اینکه چرا مردم ایران خشمگین هستند گفت تا دو سال دیگر مترو آغاز به کار خواهد کرد و بسیاری از مشکلات حل خواهد شد. البته من فکر نمیکنم مترو میتوانست حرکت انقلاب را کند کند، چرا که رشد جمعیت تهران بسیار سریعتر از رشد و گسترش مترو بود. به هر حال برای نخستین بار در زندگی، من هم از زن بودن خودم راضی بودم و هم از شرایط پیرامونیام. و باز در عین حال پس از سالها دوباره تنها شده بودم و از نظر روحی به این تنهایی به شدت نیاز داشتم. روزانه سه ساعت در کلاس زبان فرانسه بودم. عصرها به دانشگاه زبانهای شرقی میرفتم و مشغول فراگیری زبان چینی بودم. در نخستین ماههای ورود به فرانسه بود که متن چاپ شده «سگ و زمستان بلند»، نخستین رمانی که نوشته بودم، به دستم رسید. قابل ذکر است که این رمان پس از «سووشون» خانم سیمین دانشور، دومین رمانی است که یک زن به چاپ میرساند. روشن است که دیدن متن چاپ شده به شدت مرا شاد کرد. مدت کوتاهی بعد خانم مولود خانلری به من زنگ زد. این خانم از فعالان جدی سیاسی در خارج از کشور بود. مولود خانلری مادر شهرآشوب و مهشید امیرشاهی است. یعنی بود، چون مدتی است که فوت کرده. او ظاهراً و در قدیم در ایران از فعالان کمونیست بود، اما در فرانسه تغییر مرام داده و سوسیالیست شده بود. مولود خانم بابت انتشار «سگ و زمستان بلند» بسیار مرا تشویق کرد، و دعوت کرد تا به دیدار او بروم. من به دیدار او به خیابان ووژیرار رفتم. نخستین چیزی که نظرم را گرفت عکس ژان پل سارتر با امضای خودش به دیوار بود. در این ملاقات افتخار آشنایی با دکتر منوچهر هزارخانی را هم پیدا کردم. دکتر هزارخانی به عنوان شوهر سابق شهرآشوب، و پدر دو پسر او در عین حال دوست مولود خانم باقی مانده بود. او نیز به مناسبت چاپ این کتاب به من تبریک گفت. من اما برای خودم تکلیفم را روشن کرده بودم. ابداً خیال نداشتم درگیر فعالیت سیاسی یا هنری ویژهای بشوم. بلکه هدف دراز مدتی برای خودم تعیین کرده بودم: خواندن زبان و تمدن چینی در فرانسه، بعد انتقال به انگلستان و آغاز مطالعه در زمینه فرهنگ و تمدن هند. البته پیاده کردن این دو هدف در گرو وضع تحصیلی پسرم بود و روشن بود که من باید گامهایم را با گامهای پسرم تطبیق میدادم. گرفتاری این بود اما که گامهای پسرک من که با شادمانیهای گامهای کودکانه همراه بود با گامهای شتابزده آدم عقب ماندهای همانند من که دیر رسیده بود و میخواست زود به هدف برسد، تطبیق نداشت. من دائم شتاب داشتم و کودکم کودکیاش را شادمانه میزیست. روزی را به خاطر میآورم که دو نفری در تالار مترو با شتاب به سوی پانسیون او در حرکت بودیم. من تقریباً میدویدم و او به دنبال من در حرکت بود. ناگهان فریاد زد. وحشت زده و با شتاب به سویش برگشتم. فریاد زد: تو با این عجلهای که داری عاقبت یک روز مرا گم خواهی کرد. و من پنج سال به زندان رفتم و او را گم کردم، و بعد از ایران خارج شدم و زمان درازتری او را گم کردم. تری (آرنولد) در یکی از نامههایش برای من نوشته بود آیا هیچ فکر کردهای دوری از کشور چه بلایی به سر فرهنگ ایرانی پسرت خواهد آورد؟ در آن روز مترو من حرکتم را کند کردم و فکر کردم: خب به درک، اتوبوس ساعت شش را از دست خواهم داد و ساعت نه به خانه خواهم رسید. اما شتاب البته همیشگی بود. یک بار دیگر در مترو چشم پسرم به زنی افتاد که موهای سفید زیبایی داشت. طوری به زن لبخند زد که من احساس کردم دارد پیری مرا در ذهن مجسم میکند. پرسید راستی پیر بشی چه کار میکنی؟ گفتم صبر میکنم تا تو زن بگیری و بچهدار بشی بعد میروم جهانگردی. لحظهای فکر کرد و بعد قاطعانه گفت: من و زنم هم همراه تو خواهیم آمد. گفتم نمیشود، بچهها را چه کسی نگه دارد؟ راستی چند تا بچه هستند؟ گفت: پنج تا. گفتم خب تو و زنت باید بنشینید بچه نگه دارید. فکری کرد و گفت: تو بچهها را نگه بدار، من و زنم به جهانگردی خواهیم رفت! حالا اما من و پسرم گاهی جهانگردانه یکدیگر را میبینیم. او از ایران به گوشهای از جهان میآید و من از آمریکا به آنجا میروم و ده بیست روزی را شتابزده در کنار یکدیگر به سر میبریم. این سهمیه ما از انقلاب اسلامی است و انتظار به پایان نمیرسد. شبها اما حال بسیار نیکویی داشتم. من به طور کلی نیرویم در شب بهتر تنظیم میشود. در آن سالهای پربار بخش اعظم وقت من صرف تمرین خط بسیار مشکل چینی میشد. همچنین با کتاب مستطاب یی جینگ نرد محبت میورزیدم. هرگز تا به امروز این کتاب را سطر به سطر نخواندهام، اما به بهانههای بسیار زیاد آن را گشودهام و از میانه و جا به جا خواندهام و میتوانم بگویم که با روح کتاب آشنا هستم. کم کم معاشرینی در میان فرانسویان یافته بودم. پاتریس فرانسوی الاصل و دانیل، دختر نیمه چینی ـ نیمه فرانسوی، فابیان فرانسوی، دانیل له ون و ماری ترز، که هردو یهودی بودند، و ژاک که او هم یهودی بود و بعدها با فابیان ازدواج کرد، ترین وان که، جوان ویتنامی بسیار روشنفکر که بعدها با دانیل ازدواج کرد، همگی یا دانشجویان رشته زبان چینی بودند و یا دوست دانشجویان این دانشگاه. مونیک و پییر از دوستان پاتریس بودند که به جمع دوستان من پیوستند. کشفیات بزرگ و کوچکی در کنار این جمع رخ میداد. کشف یک رستوران ویتنامی که به وسیله یکی از وزیران امپراتور بائودونگ، آخرین پادشاه ویتنام اداره میشد از این جمله بود. ترین، خود فرزند یکی از وزیران آخرین امپراتور بود. برای من که سالها پیش از این در آشوب جنگ ویتنام در وسوسه رفتن به ویتنام و ملحق شدن به ویت کونگها بودم ناگهان کشف اینکه ویتنام جنبههای دیگری هم دارد بسیار جالب بود. زمانی یک دوست ایرانی را به این رستوران بردم. او مدتها خوراک نمیخورد و به تزئینات ساده و بسیار زیبای خوراکهای ویتنامی نگاه میکرد. میگفت حس بهشت در او بیدار شده. پس اما من که به ماهیانه سخاوتمندانه ناصر تقوایی، شوهر سابقم تکیه داشتم زندگی شاد و سرخوشی برای خودم فراهم آورده بودم. تنها یک مشکل وجود داشت که نمیدانستم چگونه آن را حل کنم. واقعیت این است که غرایز عاطفی من بسیار سالم و طبیعی کار میکردند، و من مطمئن بودم که اگر راه حل معقولی برای آنها نیابم به انحراف کشیده خواهم شد. از تجربه مجدد ازدواج وحشت داشتم، و در عین حال به معنای جدی واژه قصد تلمذ و سفر داشتم. تنها راهی که به عقلم میرسید ازدواج موقت بود.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
nazareton vaghan ali bod khili khosham omad movafagh bashin
-- faraherfani ، May 10, 2009با عرض سلام و احترام بسيار خدمت خانم پارسي پور عزيز
-- حسين ، May 10, 2009يه سئوال از شما دارم:
آيا متلك انداختن يك مرد باعث ميشه كه شما از زن بودن خودتون احساس لذت نكنيد؟چه منطقي در مورد اين استدلال وجود داره؟
سلام
-- بدون نام ، May 10, 2009بخشي از مطالب برايم جالب بود و بخشي از آن خير.
اما فكر مي كنم در كشورهاي ديگر نيز مزاحمت براي خانمها ايجاد كردن مانند ايران است و خون آنها رنگين تر از خون ما نيست.
در هر حال ايرانم را با همه كم و كاستيهايش دوست دارم.
salam
-- بدون نام ، May 10, 2009خانم پارسی پور گرامی، با یکدنیا پوزش سؤالی دارم که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده اما جسارت پرسش انرا ندارم و ان اینست که ایا این سبک نوشتن با جملات پراکنده که هر کدام ایده و فکری را بدون ارتباط با یکدیگر مطرح میکند سبک جدیدی است؟ ایا این همه افکار نا مرتبط در یک مقاله حکمتی را در بر دارند؟ من بخوبی اگاهم که شما نویسنده خوبی هستید و مطمئن هستم که این سبک نوشتن از سر نااگاهی و عدم دانش از روش نگارش نیست و مطمئن هستم که شما برای ان دلیلی خوبی دارید و امیدوارم که انرا در اختیار ما هم قرار دهید. با سپاس فراوان.
-- مینا زند ، May 10, 2009so shallow...
-- بدون نام ، May 10, 2009ضمن سلام به خانم پارسیپور و دیگر همکاران ایشان در رادیو زمانه. من تجربه زندگی در پاریس را دارم و با نظر خانم پارسیپور موافقم که تربیت و نحوه برخورد بسیاری از مردان ایرانی اشکالات عدیده دارد و حتی لازم است زنان در ایران از همان بدو تولد پسرانشان آنها را طوری تربیت کنند که احساس خودبرتربینی کاذب نسبت به دختران در آنها به وجود نیاید. تربیت مردان ایرانی باید از همان بدو تولد متحول شود. خود من یک بار هم متلک از مردان اروپایی نشنیدم اما در ایران این بیماری اخلاقی بیداد میکند و متاسفانه برخی مردان دچار بیماری جنسی شدید هستند که باید بروند نزد روانپزشک خودشان را درمان کنند. ایران با فرانسه خیلی تفاوت دارد و مهمترین تفاوتش در این است که بسیاری از مردان ایرانی در تربیت دچار اشکال و بیماری هستند و این معضل ریشهای است و متاسفانه کسی به فکر درمان این دسته از مردان نیست.
-- ترانه جوانبخت ، May 11, 2009حسین عزیز، تفاوت میان "متلک پراندن" و "تحسین کردن" از یک آدم، بخصوص زنان، به اندازه فاصله زمانی و مکانی مابین ازل است تا ابدیت! حتی قابل مقایسه هم نیستند همانطور که نمی توان سیاهی را با سفیدی، دست کم بطور مستقیم، مقایسه کرد.
سعی کن خودت را در جای یک زن، بخصوص زن ایرانی، بگذاری: از بچگی که به اشکال مختلف و شاید به درستی، تو را از مرد غریبه می ترسانند. در اجتماع هم هر چند حق درس خواندن و شاغل شدن داری اما همچنان تو را کم تر از مردان به شمار آورده و عقب تر از آنان نگاه می دارند. در ازدواج هم خیلی که شانس بیاوری، شوهرت "مرد خوبی" خواهد بود که گاهی شاید ظرفشوری و آشپزی هم بکند و تو را کتک نزند اما توجه عاطفی و جنسی اش به تو چندان تعریفی نخواهد داشت. اینک در کوچه و خیابان و تاکسی و اتوبوس هم به جای آنکه احساس امنیت و خوشی بکنی باید مداماً مواظب باشی که کسی به تو متلک نگوید و از آن بدتر، عملاً و علناً دستمالی ات نکنند!
اگر نمی توان از زنان و زیبایی و ظرافتشان و از همه مهمتر از مهر و محبتشان تعریف و تمجید کرد، که واقعاً شاید نیازی هم به آن نداشته باشند، دست کم نباید به آنان بی حرمتی روا داشت. اگر در کشورهای غربی و فرضاً انگلیسی زبان کار و زندگی کرده باشی، حتماً با اصطلاح sexual harassment آشنایی داری. حتی در همین کشورها هم با وجود آنکه زنان در خیابان و آنهم فقط در ساعات روز و بیشتر هم در مناطق شلوغ از امنیت نسبی برخوردار هستند، در محیط کار همچنان انواع فشارهای روحی و جسمی را باید تحمل کنند و در مواردی برای یافتن و ادامه کار در صورت استخدام، از آنها سوء استفاده های جنسی یا غیر از آن می شود.
حسین عزیز، البته شما تنها پرسشی یک خطی کرده بودی در حالی که می بینی پاسخ به آن از سوی بعضی از زنان ممکن است خیلی بیشتر از یک خط باشد.
با احترام
ناشناس
-- ناشناس ، May 12, 2009