تاریخ انتشار: ۵ بهمن ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گزارش یک زندگی ـ شماره ۹۷

سفر عجايب

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

من در ميان دو مسأله نوسان داشتم. تأمل و تحقيق در زمينه‌ى جينگ، و بحث و گفت و گو با دوستانى که آرنولد را جاسوس مى‌دانستند. اين دوستان به راستى پايشان را در يک کفش کرده بودند که من بايد رابطه‌ام را با او قطع کنم.

Download it Here!

در ميان اين دوستان، الهه سميعى بيشتر از همه پافشارى داشت اما تا بيايد و اين حرف‌ها کم کم جنبه جدى به خود بگيرد دوران خوبى را با آرنولد گذراندم.

حقيقتى که د ر اين رابطه وجود داشت محدود بودن ارتباطات عاطفى بود. ذهن آرنولد بيشتر متوجه مفاهيم فلسفى و مذهبى جهان بود و چندان عنايتى نسبت به ارضاى جسمانى نداشت.

او مى‌گفت دلش مى‌خواهد وقتى به چهل سالگى برسد به معبدى برود و در آنجا زندگى کند. البته او مسلمان شده بود، اما در ذهنش معبدى وجود داشت. در عين حال تشنگى غريب او براى دانستن و هرچه بيشتر دانستن متوجه هر هدفى مى‌شد.

فستيوال تهران را هنوز به ياد دارم. آرنولد در هر روز متجاوز از هشت فيلم را مى‌ديد. در انجام اين کار روش مخصوصى داشت، فيلم اول را تا نيمه مى‌ديد و سپس مى‌دويد و خود را به سينماى بعدى مى‌رساند و فيلم دوم را از نيمه مى‌ديد و تا شب به همين ترتيب جلو مى‌رفت.

در اين فاصله من چهار فيلم را به طور کامل مى‌ديدم که آرنولد از هرکدام آن‌ها نيمى را ديده بود. بعد من نيمه‌ى فيلم‌هایى را که او نديده بود برايش تعريف مى‌کردم. يکى از خاطرات با ارزش من سفر به هندوستان است.

آرنولد اعتقاد داشت که چون هند يک کشور مذهبى است ما بايد همانند زائران حرکت کنيم. همين‌طور هم شد. ما در اين سفر فقط و فقط از معابد و مساجد و مکان‌هاى زيارتى ديدار کرديم.

مسأله جالب براى من اين بود که او در هر معبدى روى زمين مى‌افتاد و سجده مى‌کرد. يک‌بار از او پرسيدم: تو که مسلمان هستى چرا در معبد روى زمين مى‌افتى و سجده مى‌کنى؟

او با حالتى هيجان‌زده گفت: ببين اين‌ها همه تجلى است. تجلى خداوند است. من اين تجلى را ستايش مى‌کنم. ما در آغاز سفر به ورندابان رفتيم که پايتخت کريشناست.

کريشنا، خداوندگار عشق است و بنا بر باور مردم در ورندابان به دنيا آمده است. اين شهر به شدت مذهبى است و کشتن حتى يک مورچه در آنجا به مجازاتى روحى بدل مى‌گردد.

در خيابان‌هاى اين شهر که اغلب ساختمان‌هايش معبد است گراز، طاووس، سگ، خوک، گاو، مرغ، خروس، ميمون و انسان با يکديگر زندگى مى‌کنند. تجربه‌اى که در هيچ‌يک از نقاط دنيا امکان ندارد.

در تمام معابد به روى صاحبان تمام مذاهب جهان باز است. تنها يک معبد است که فقط هندوها حق ورود به آنجا را دارند. در يکى از اين معابد هنگامى که عکس مى‌گرفتم ميمونى جلد دوربين مرا دزديد و فرار کرد.

من بدو و ميمون بدو. راهبى که همراه ما بود فرياد زد اين ميمون اصلاً دزد است، من او را خوب مى‌شناسم. عاقبت همين راهب موفق شد جلد دوربين را از دست ميمون بيرون بکشد.

در همين شهر ما به ديدار يک گورو رفتيم که طرفداران زيادى از سرتاسر جهان داشت که براى ديدن او به آنجا آمده بودند. فرانسويان و اطريشى‌ها و آلمانى‌ها همه با ادب دور تخت گورو نشسته بودند.

گورو که پيرمردى نحيف و لاغر و در حال روزه بود روى تخت خوابيده بود و ما با ادب دور او نشسته بوديم. تنها مزاحم جمع يک جوان ايرانى بود که به دليل اعتياد و با فکر ترک اعتياد همراه طرفداران کريشنا از ايران به ورندابان آمده بود.

او روى تخت و پشت به گورو نشست. بعد نگاهى به او انداخت و گفت: گوروى خوبى است! رفتار او به قدرى زننده بود که همه را عصبى کرده بود. عاقبت يکى از راهبان موفق شد او را از روى تخت بلند کند.

در بازار ورندابان من چند جفت از مجسمه‌هاى برنزى کريشنا و همسرش رادا را با قيمت ارزان سى روپيه براى هر جفت خريدم. فروشنده که در عين حال سازنده مجسمه‌ها بود به من گفت که شمارى مجسمه عتيقه دارد که هرکدام را به قيمت ۲۵۰ روپيه مى‌فروشد.

او به من گفت که اگر اين مجسمه‌ها را به دهلى ببرم مى‌توانم آن‌ها را به قيمت هزار روپيه بفروشم. البته معامله عجيب و بسيار سخاوتمندانه‌اى بود. من چهار مجسمه خريدم که به دليل کهنگى سياه رنگ شده بودند.

در شهر دهلى ما به مرکزى رفتيم تا به سفارش ناصر تقوایى مجسمه‌اى براى او بخريم. اينجا مرکزى است که آثار هنرى تمام ايالت‌هاى هند عرضه مى‌شود.

مجسمه را خريديم و براى بسته‌بندى در اختيار همان فروشنده گذاشتيم و ناگهان به فکرم رسيد که مجسمه‌‌هایى را که در ورندابان خريده بوديم با همين بسته‌بندى به تهران بفرستم.

فروشنده گفت که انجام اين کار غير ممکن است، چون اين مجسمه‌ها همه عتيقه هستند و خروج آن‌ها از هند قدغن است. اما فروشنده حاضر شد هرکدام از آن‌ها را به قيمت هزار روپيه از ما بخرد.

به راستى عجيب بود. فروشنده ورندابان مى‌دانست که قيمت اين مجسمه‌ها بسيار زياد است، اما به قيمت محدودى به ما فروخته بود. البته ما مجسمه‌ها را نفروختيم و با خود به تهران آورديم.

در خانه‌اى که ما زندگى مى‌کرديم جوان ديگرى به ديدار ما آمد. او يک مجموعه زمرد هندى مرکب از گردنبند، و گوشواره و دست‌بند را به من داد و گفت حاضر است آن‌ها را به قيمت سه هزار روپيه بفروشد، چون به پول نيازمند است.

به او گفتم که پول همراه ندارم. او گفت اشکالى ندارد. من مى‌توانم اين جواهرات را به تهران ببرم و بعد از آنجا پولش را براى او بفرستم. من دو روز آن‌ها را نگه داشتم و بعد از وحشت آن‌که در تهران نتوانم پول فراهم کنم آن‌ها را به او پس دادم.

در خيابان هم مرد جوانى با کمک ناخنش صورت بودا را روى کاغذى کشيد و در اختيار من گذاشت تا پولش را بعد به او بدهم. بدون شک هنديان عجيب‌ترين مردم دنيا هستند.

ما در اين سفر به ملاقات راهبان بودایى تبتى هم رفتيم. آنان در منطقه شمال زندگى مى‌کردند. معبد در مرکز تپه و روستا در اطراف آن قرار داشت. در‌باره ازدواج عجيبى شنيده بوديم که وقتى راهبان توضيح دادند مسأله جالبى براى ما روشن شد.

راهب جوانى به شدت و ديوانه‌وار عاشق زنى شوهردار شده بود. بر طبق سنت بودائيان تبت اگر راهبى به شدت عاشق شود يک‌بار حق دارد از معبد خارج شده و ازدواج کند.

اين راهب نيز موفق شده بود با اين زن ازدواج کند. البته سيستم ازدواج چند مرد با يک زن در تبت جارى است و يا تا همين اواخر جارى بوده. شوهر زن با کمال علاقه‌مندى اين راهب را در خانواده‌اش پذيرفته بود.

از آنجایى که راهب در معبد نقاشى ياد گرفته بود، در اين خانه هم نقاشى مى‌کرد و اين منبع درآمد خانواده بود. ما به خانه آن‌ها رفتيم و شام را با آن‌ها خورديم. زن بسيار زيبا و جذاب بود و پسر دوساله راهب و زن روى زمين بازى مى‌کرد.

آن‌ها در معرفى خود، با اين پندار که ما اطلاع نداريم چنين گفتند که شوهر زن دوست خانوادگى آن‌هاست. ما چندتایى از تابلوهاى نقاشى آن‌ها را خريديم. راهبان قبلاً به ما گفته بودند که چون پسر اين راهب و زن محصول عشق است بسيار امکان دارد که در آينده کدخداى اين روستا بشود.

در مورد تبتيان بايد گفت که تميز‌ترين و پاکيزه‌ترين مردم دنيا هستند. خانه‌هاى آن‌ها از شدت تميزى برق مى‌زند و روابط اجتماعى آن‌ها گرچه به نظر همه عجيب مى‌رسد، اما در ميان خود آن‌ها از پاکيزگى و سلامت برخوردار است.

در تبت تا همين اواخر پسران بى‌شمارى وقف معبد مى‌شدند. کسانى که فيلم زندگى دالائى لاما را ديده‌اند به اين سيستم واردند. بسيار طبيعى است که برخى از اين پسران نياز طبيعى داشته باشند که براى هميشه يا براى مدتى به زندگى عادى بازگردند.

در مورد راهب جوانى که ما ديديم يک نخ سرخ‌رنگ به گردن او بود. معنى اين نخ اين بود که راهب هرگاه اراده کند مى‌تواند دوباره به معبد بازگشت کند. اين کار البته فقط يک‌بار امکان‌پذير است.

سفر هند به راستى سفر عجايب بود.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

چقدر شنیدن خاطرات شما برام لذتبخش است! یکی از عمده دلایل این موضوع این است که افراد کمی هستند که بتونند حرفی بزنند تا برای من تازگی داشته باشه، نشنیده باشمش یا چیزی ازش یاد بگیرم، و شما یکی از اون افراد هستید که در کلامتان اغلب موضوع یا مطلبی هست که برام تازگی داشته باشه و شنیدنی باشه.
هم از شما بسیار سپاس گزارم و هم از رادیو زمانه که به شما فرصت ساختن این برنامه ها رو داد تا شنوگانی بتونند استفاده ببرند.

-- شهرزاد ، Jan 25, 2009

داستان شیرینی بود. مثل همیشه. ولی نفهمیدم حکمت این موسیقی و آواز "چینی" در انتهای داستان سفر به "هندوستان" چه بود.

-- مهدی ، Jan 25, 2009

طبق معمول بسيار قشنگ بود خانم شهرنوش،
گويا كم‌كم جاي شما و آرنولد عوض ميشود!
ضمنا من با كساني كه آرنولد را جاسوس ميدانستند كم‌كم احساس همدردي ميكنم!!!

-- ميم ، Jan 25, 2009

هند کشور عجایب است و در عین حال فقر آنجا بیداد میکند . اعتماد در انجا رسم و عرف است

-- بدون نام ، Jan 27, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)