تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ١١۳

گفاره و فصل‌ها‌، داستان‌هایی با برش جامعه‌شناختی

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

درباره‌ی نویسنده‌ای به نام مرتضی محمودی و یک مجموعه داستان از او به نام «گفاره و فصل‌ها » صحبت می‌کنم. به طوری که در صفحه‌ی ۵۰ توضیح داده شده است، «گفاره» به معنای شاخه‌‌هایی نخی است که به هم می‌بافند و بر پایه‌هایی استوار می‌کنند که سایبان می‌شود و گاوها را زیر آن می‌بندند.

Download it Here!

این اصطلاح بارها در کتاب تکرار ‌می‌شود. مرتضی محمودی در سال ۱۳۲۸ به دنیا آمده است. شرح احوال دیگری از او در دست نیست. یعنی در کتاب چیزی نوشته نشده است و مستقیماً داستان‌ها شروع می‌شوند.

این یک اشکال بزرگ است که من جداً از ناشران و نویسندگان درخواست می‌کنم، بدون احساس خجالت و بدون این‌که احساس کنند خودشان را بزرگ گرفته‌اند، شرح کوچکی از احوال خودشان را در آغاز کتاب بدهند.

اگر به درد هیچ کس نخورد به درد کتاب‌دارها می‌خورد که بتوانند در فهرست‌نویسی کتاب از این شرح احوال استفاده بکنند. برای برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی هم طبیعتاً چنین شرح احوالی خیلی کمک دهنده می‌شود.

چون مرتضی محمودی در سال ۱۳۲۸ به دنیا آمده است، بنابراین می‌شود گفت نویسنده‌ای است که باید چندین اثر داشته باشد. من البته تا به حال اسم او را نشنیده بودم.

ولی از این مجموعه داستان‌ها احساس می‌کنم که او نویسنده‌ی بسیار خوبی‌ است. از برش داستان‌ها هم بر‌می‌آید از اهالی جنوب ایران احتمالاً بوشهر یا مناطق اطراف بوشهر است.

داستان‌ها، لحن و بیان یکنواختی دارند و شرحی از فضاهای ویژه‌ی جنوب ایران می‌دهند. مناطق خشک کویری که در عین حال کنار دریا قرار گرفته‌اند، میوه‌ها محدودند، غذای مردم محدود است. سطح امکانات زندگی پایین است و یک نوع فقر نسبی بر زندگی همه سایه انداخته است.

کل این داستان‌ها بدون این‌که دایه‌ی چپ‌گرایی یا آه و ناله در آن‌ها باشد، چنین فضایی را منعکس می‌کند. وقتی می‌خوانیم، متوجه می‌شویم که مرتضی محمودی، شرحی از احوال دوران کودکی خودش را در برش‌های مختلف و در داستان‌های ساده به دست می‌دهد.

مثلاً در نخستین داستان «روزی که کلاتو گم شد» داستان رفتن بچه‌هابه دیدار پیرمردی است که در کلاتو زندگی می‌کند و از نخل‌ها نگه‌داری می‌کند و عاشق نخل‌هاست و بعد کلاتو را عوض می‌کنند، ساختمان جدید می‌سازند.

نخل‌ها را می‌برند و بچه‌ها باز مدتی بعد از راهی که قبلاً رفته‌اند به آنجا می‌روند و دیگر آن فضای قدیم را باز نمی‌یابند. تحولاتی که ناگهان ایران را به قدری تغییر داد که منجر به واکنش تند مردم شد.

یعنی ما در داستان «کلاتو گم شد» متوجه می‌شویم که چطور بریدن چند نخل می‌تواند روان افرادی را که در اطرافمان زندگی می‌کنند پریشان بکند. این به خوبی در اینجا دیده می‌شود. قسمتی از همین داستان را می‌خوانم.

باران که شروع شد اول او که از همه بزرگ‌تر بود بلند شد، ما هم دنبالش. تمام برادرها با هم بودیم. برادر که بودیم، رفیق هم بودیم.

باریکه راهی را که از خانه‌ها به پشت دیوارهای زمین‌های دولتی منتهی می‌‌شد گرفتیم تا به راه خاکی کم عرضی که به کلاتو می‌رفت برسیم. (اینجا توضیح داده شده است نام روستایی از روستاهای بندرعباس است)

یکی یک چوبدستی در دست داشتیم. اما بارش شوخ و ملایم باران هر آینه بیشتر و بیشتر می‌شد. چنین بارانی وقتی اواسط بهمن می‌بارید به زودی بند نمی‌آمد.

به نخل‌های عبدالله سروعی که رسیدیم، شوق دیدار پیرمرد و گپ زدن با او ما را به طرف خانه‌ی گلی کهنه‌ای که او با بچه‌هایش در آن زندگی می‌کرد کشاند.

نخل‌ها مال او نبودند ولی ما آن‌ها را نخل‌های عبدالله سروعی می‌خواندیم. چون پیرمرد عمری را با آن‌ها سر آورده بود و دور از سروع، محل اصلی او که کنار خانه‌های ما بود و بیرون از شهر.

در امتداد نخل‌ها که می‌رفتیم پیرمرد را بیل به دست میان باغچه‌ای دیدیم که در آن گوجه فرنگی و سبزی کاشته بود. ما را که دید با سلام و لبخند همیشگی به طرفمان آمد. حالا خیس باران کنار پرچین باغچه ایستاده بودیم.

پیرمرد نگاهی به آسمان انداخت و بعد با پر خیس شال تندیس خیس‌تر، صورت را که به رنگ خشت سوخته‌ای می‌آمد از پیشانی تا کبودی لب‌ها پایین کشید.

بعد نگاهی به دوردست‌ها آنجا که چند کپور تنها در دامنه‌ی تپه‌ای، چاهی را در میان نمی‌گرفتند که پیش از آن دیده بودیم، در تابستان، کبوتران چاهی را که در میانشان همیشه به زعم خواهش دل هم که بود، سرخ رنگ آتشین هم همیشه کام تشنه‌ی دل را به آبی که از بالای چاه انتهای آن هیچ‌گاه دیار نبود داده و بعد می‌گریختند، انداخت حالا چاه پر آب می‌شود.

این جمله‌ی دراز را که کمی هم سکته دارد به خاطر این‌که معلوم نیست، نویسنده به چه دلیل، علاقه‌مندی شدیدی دارد بدون نقطه‌‌گذاری، حدود یک پاراگراف کامل را به صورت یک جمله درآورد، برای شما خواندم تا در فضا و متن این داستان قرار بگیرید.

در اول داستان گفتم، بوشهر ولی اینجا بندرعباس را نشان می‌دهد که در داستان‌های دیگر، مناطقی دیگر از جنوب ایران ظاهر می‌شود و علتی که من از بوشهر نام بردم، همین است.

خواندن این داستان‌ها برایم خیلی جالب بود. برای این‌که می‌دیدم مهاجرت در ایران، برد گسترده‌ای داشته است و در تمام مناطق کشور شیوع پیدا کرده است.

بعضی از بچه‌های جنوب ایران هم راهی کشورهای دیگر شده‌اند از جمله مرتضی محمودی. و در این رفتن‌ها جهانی را که پشت سرشان گذاشتند، دوباره بازبینی می‌کنند و سعی می‌کنند به ما نشان بدهند که چه اتفاقی افتاده است.

این نکته‌ی جالبی است و به نظرم می‌آید قابلیت مطالعه‌ی زیادی دارد. یکی از آخرین داستان‌های این مجموعه، زمانی است که قهرمان داستان که دیپلمه‌ی‌ بیکاری‌ است می‌رود و وقتش را در فرودگاه می‌گذراند.

در فرودگاه می‌نشیند و به عبور و مرور افراد، مسافرانی که می‌آیند، مشایعانی که آمده‌اند و بازدید‌کنندگانی که می‌روند اختصاص می‌دهد و وقت‌کشی می‌کند.

باز هم جامعه نشان می‌دهد که منتظر یک حادثه‌ است. حادثه‌ای که بناست اتفاق بیفتد و ساخت کلی جامعه را به هم بریزد. در این مجموعه، با عشق‌های فراوانی روبه‌رو هستیم که در متن هستی تنگ و خشکسالی جنوب ایران رخ می‌دهد.

در عین حال با اسطوه‌هایی روبه‌رو هستیم که داستان‌های جن و پری را در بر می‌گیرد. و علایقی که مردم به این نوع اسطوره‌ها دارند که باز نشانه‌ی زندگی گنگ و تنگ و فقیرانه‌ی مناطق جنوبی کشور است.

در مجموع می‌شود گفت که مجموعه‌ی «گفاره و فصل‌ها» می‌تواند یکی از آثار بین ادبیات و جامعه‌شناسی باشد. چرا که در شناساندن مناطق جنوب ایران مهارت قابل تحسینی از خودش نشان می‌دهد.

به هیچ عنوان نمی‌توانم بگویم که این تک‌نگاری است، این‌ها داستان هستند. اما داستان‌هایی که برش جامعه‌شناختی دارند و از این نظر بسیار جالب و قابل مطالعه هستند.

از کتاب، داستان «اولین شب تردید» را می‌خوانم:

درون حیاط بزرگی که به روی دریا باز می‌شد حصیر پهن کرده بودم. حیاط ساکت و خلوت بود. دخترکی که پیراهن زر دوز و گلدار به تن داشت در گوشه‌ی حیاط ایستاده بود و شاید ستاره‌ها را یک یکی از پشت ابرها ناپدید شده و دوباره گم می‌شدند، تماشا می‌کرد.

پیراهنش در هر پیچ و تاب با دانه‌های رنگارنگ و درخشان به ستاره‌ها چشمک می‌زد و فخر می‌فروخت. ابرها تا آهسته می‌گذشتند، انگار یکی ستاره‌ی خود را به سختی از میان ابرها بیرون کشیده و کمی آن‌طرف‌تر پشت دیوار همسایه گم می‌شدند.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

من داستانهای خود شما را نخوانده ام ولی از توصیف کسی که او را" نویسنده ی بسیار خوبی" می دانید و نمونه های بچگانه ای که که از نوشته های ایشان به عنوان مثال آورده اید، تا حدی می توانم سطح سلیقه ی شما را بفهمم. و باید بگویم در کما تاسف مرا ناامید کردید.

-- مهران ، Dec 20, 2008

من در حال نوشتن یک داستان هستم و دوست فصل اول ان را برایتان بفرستم ایا امکا ن دارد ان را بخوانید و ان را نقد کنید تا ادامه کار را بهتر انجام دهم متشکرم

-- نوین نجم ، Dec 21, 2008

نوين نجم،

ان من به شما نصيحت كه هيچگاه كار نيمه كاره اى را براى نقد و بررسى در اختيار كسى نگذاريد. كار را تمام كنيد و بعد آن را بفرسيتد تا اثر شما در نطفه خفه نشود.

-- شهرنوش پارسى پور ، Dec 21, 2008

با تشکر از خانم شهرنوش پارسی پور گرامی که کتاب مرا بی آنکه مرا بشناسند نقد نموده‌اند( که این البته نفس ادبیات و هم نشان از صداقت خانم پارسی پور دارد. این کتاب البته دومین کتاب من است که ایشان در باره آن می‌نویسند. پیش از این و در اواخر تابستان گذشته در مورد رمان «چند تموکانی در فضا» که تاریخ نشر آن پس از «گُفارَه و فصل‌ها» بود نوشته بودند)، لازم دانستم بگویم همانگونه که ایشان نوشته بودند من متولد ۱۳۲۸ در بوشهر هستم گر چه تمام سالهای کودکی و نو جوانی و بخشی از جوانی را در خوزستان و بعلت شغل پدر که ناخدای سازمان بنادر و کشتیرانی بود در شهرهای آبادان، خرمشهر، بندر شاهپور و سربندر گذرانده و بخشی دیگر از جوانی تا گرفتن دیپلم و چند سال پس از آن و تا سال ۵۳ خورشیدی که عازم سوید برای تحصیل شده و تا حالا هم مانده‌ام، در بندر عباس گذراندم (حتا این هم شد یک پاراگراف بلند و بی وقفه).
همچنین ار آنجا که در متن‌های آورده شده از دو داستان این مجموعه برخی اشتباهات تایپی رخ داده بود وظیفه خود دانستم که با اجازه خانم پارسی پور متن‌های صحیح را در زیر بیاورم:

از داستان روزی که کلاتو گم شد:

باران كه شروع شد، اول او كه از همه بزرگتر بود بلند شد و ما هم دنبالش. تمام برادرها با هم بوديم. برادر كه بوديم، رفيق هم بوديم. باريكه راهي را كه از خانه ها به پشت ديوارهاي زمين هاي دولتي منتهي ميشد، گرفتيم تا به راه خاكي كم عرضي كه به كلاتو ميرفت، رسيديم. يكي يك چوبدستي در دست داشتيم اما بارش شوخ و ملايم باران هر آينه بيشتر و بيشتر ميشد. چنين باراني وقتي اواسط بهمن ميباريد، به زودي بند نمي آمد. به نخل هاي عبدالله سورويي كه رسيديم شوق ديدار پيرمرد و گپ زدن با او ما را به طرف خانه گلي كهنه اي كه او با بچه هايش در آن زندگي ميكرد، كشاند. نخل ها مال او نبودند ولي ما آنها را نخل هاي عبدالله سورويي ميخوانديم چون پيرمرد عمري را با آنها به سر آورده بود، دور از سورو، محله اصلي او، كه كنار خانه هاي ما بود و بيرون از شهر.
در امتداد نخلها كه ميرفتيم پيرمرد را بيل به دست ميان باغچه اي ديديم كه در آن گوجه فرنگي و سبزي كاشته بود. ما را كه ديد با سلام و لبخند هميشگي به طرفمان آمد. حالا خيس باران كنار پرچين باغچه ايستاده بوديم.
پيرمرد نگاهي به آسمان انداخت و بعد با پر خيس شال تنديس خيس تر صورت را كه به رنگ خشت سوخته اي مي آمد، از پيشاني تا كبودي لبها پايين كشيد، بعد نگاهي به دوردست ها، آن جا كه چند كَهور تنها در دامنه تپه اي، چاهي را در ميان ميگرفتند، كه پيش از آن ديده بوديم در تابستان كبوتران چاهي را كه در ميانشان هميشه، به زعم خواهش دل هم كه بود، دو سه سرخ رنگ آتشين هم هميشه كام تشنه دل را به آبي كه از بالاي چاه انتهاي آن هيچگاه ديار نبود، داده و بعد ميگريختند انداخت:
«حالا چاه پر آب ميشه.»

از داستان «اولین شب تردید» :
درون حیاط بزرگی که رو به دریا باز می‌شد حصیر پهن کرده بودند. حیاط ساکت و خلوت بود. دخترکی که پیراهن زردوز و گُل داری به تن داشت، در گوشه‌ی حیاط ایستاده بود و شاید ستاره‌ها را که یکی یکی از پشت ابرها پدیدار شده و دوباره گم می‌شدند تماشا می‌کرد. پیراهنش در هر پیچ و تاب‌ با دانه‌های رنگارنگ و درخشان به ستاره‌ها چشمک می‌زد و فخر می‌فروخت. ابرها که آهسته می‌گذشتند، انگاری که ستاره‌ها خود را به سختی از میان ابرها بیرون کشیده و کمی آن‌طرف‌تر پشت دیوار همسایه گم می‌شدند.

آدرس اینترنتی من جهت تماس و یا تهیه این دو کتاب
morteza.mahmoudi@bredband.net
می‌باشد.
و البته همچنین با تشکر فراوان از رادیو زمانه که این فرصت را برای من هم بوجود آورده‌اند.

با مهر و احترام
مرتضی محمودی
اوپسالا، سوید یکشنبه ۴ ژانویه ۲۰۰۹

-- مرتضی محمودی ، Jan 4, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)