تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گزارش زندگى، شماره ۸۳

لبخند یک روسپی

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

این روزها به هنر نوشتن و خلق شخصیت مى‌اندیشم. علت این است که پیش از آن‌که آغاز به نوشتن خاطرات‌ام بکنم داستان مى‌نوشتم.

طریقى که شخصیت‌هاى داستانى را خلق مى‌کردم به راستى متفاوت از خاطره‌نویسى بود. البته نویسنده، آفریده‌هاى ذهنى‌اش را از ماوراى آسمان‌ها به زمین نمى‌آورد.

بلکه از همان مردمان دور و بر خود مدد مى‌گیرد، منتهى این واقعیتى است که شخصیت‌هاى داستانى به نحوى شگفت‌انگیز داراى شخصیت مستقل مى‌شوند.

Download it Here!

یادم هست که براى ساختن شخصیت شاهزاده گیل در کتاب «طوبى و معناى شب» از چهار مرد مختلف الهام گرفتم، اما مطمئن هستم که هیچ‌کدام از این مردان در خواندن کتاب خود را باز نمى‌یافتند.

این شخصت داستانى خود به خود به موجود نوینى تبدیل شد. خود طوبى ترکیبى از چندین زن است که در زندگى مى‌شناختم.

لیلا نیز موجودى ترکیب شده از چندین زن است. یکى از این زنان یک روسپى بود که در سن هشت سالگى در خیابان دیدم.

به دستور مادر‌بزرگم به سبزى‌فروشى رفته بودم تا سبزى بخرم. در آنجا پاسبانى را به همراه یک زن روسپى دیدم.

پاسبان آمده بود تا براى زن روسپى یک هندوانه بخرد. زن روسپى بسیار زیبا بود. او هندوانه را روى دست گرفته بود و با ناز چرخیده بود و لب‌های‌اش که از اثر روژ لب سرخ رنگ شده بود به خنده‌اى باز بود.

ژست زن به گونه‌اى مرا تحت‌تاثیر قرار داده بود که سال‌ها به این منظره فکر مى‌کردم. ترکیب پاسبان و زن روسپى چنان در ذهن من جا خوش کرد که بعدها بدون آن‌که اراده‌اى داشته باشم همیشه میان روسپیان و پاسبانان رابطه‌اى احساس مى‌کردم.

هنرپیشه زیبایى در تهران وجود داشت که بعدها مهاجرت کرد. او را شبى در جریان یک نمایش دیدم. هنرپیشه در این نقش پیراهن سرخ رنگى با طرح مایو به تن داشت.

جوراب‌هاى نایلونى‌اش سیاه رنگ بود و ظاهراً شخصیت یک روسپى را تداعى مى‌کرد. او در میانه یکى از صحنه‌هاى بازى به سوى من که در ردیف جلو نشسته بودم آمد و مستقیم در چشمان من نگاه کرد و پرسید: این‌طور نیست؟

بخشى از صحنه بازى بود و من بى‌اختیار و بدون آن‌که بدانم چه چیزى این‌طور نیست، که البته یعنى این‌طور هست، سرم را به علامت بله، درست است، پایین آوردم.

به خوبى به یاد مى‌آورم که در همان لحظه چهره آن زن روسپى که در بچگى دیده بودم در برابر چشمان‌ام ظاهر شد.

زن سومى که در این میانه به این دو زن افزوده شد تا شخصیت لیلا شکل بگیرد. این زن روسپى یا هنرپیشه نبود.

حرفه اصلى او خانه‌دارى بود، اما حس رقص در وجودش چنان قوى بود که بى‌آن‌که آموزش رقص دیده باشد همانند رقاصگان مى‌رقصید.

زن چهارمى که الهام‌بخش من براى به‌وجود آوردن این شخصیت بود یک خواننده بود. باز در همان ایام کودکى بود که این خواننده را در مجلس میهمانى یکى از خویشاوندان دیدم.

زن دلبرانه نشسته بود و گاهى ترانه‌اى مى‌خواند. خویشاوند ما که مرد بود به او نزدیک شد، سرش را خم کرد و گردن خواننده مشهور را بوسید.

خواننده بى‌آن‌که او را از خود براند به سوى همسر خویشاوند ما چرخید و با لبخندى شاد گفت: مرسى! من از این همه شخصیت به وجد آمده بودم.

خواننده داشت نشان مى‌داد که تا چه حد براى همسر خویشاوند ما احترام قایل است. در عین حال کوچک‌ترین کلام زشتى علیه رفتار زننده خویشاوند به زبان نیاورده بود.

به راستى پرسشى در این میان مطرح مى‌شود. البته زن خواننده‌اى دارد مى‌خواند، اما ما به چه علت باید به خودمان اجازه بدهیم او را ببوسیم؟ این خواننده بعدها دست به اعمالى زد که از جهاتى مى‌توان او را یک قهرمان دانست.

پدر من در ترکیب با چند مرد دیگر اغلب به‌عنوان یکى از شخصیت‌هاى کتاب‌های‌ام ظاهر مى‌شود.‌ اما نکته مهم این است که هر شخصیت در کتاب موجودى مستقل و داراى هویت فردى است. چنین است که مردم اغلب خود را با این شخصیت‌ها هم هویت مى‌کنند.

براى سومین باز به زندان افتاده‌ام. دلیل دستگیرى کتاب «زنان بدون مردان» است. براى این‌که مرا تحقیر کنند در زندان قاچاقچیان زندانى کرده‌اند.

علت این امر این است که دادستانى منکرات و مواد مخدر یکى است، و منکرات زندان مستقلى ندارد. من خسته و عصبى هستم و دارم به آنفلوآنزایى مبتلا مى‌شوم که بسیار ناشناخته و در عین حال خطرناک است و عجیب این‌که پس از آن زنده ماندم.

در اتاقى که زندانى هستم یک زن معتاد هم هست که همه سر به سر او مى‌گذارند، چون بسیار بددهن است و ناسزاهاى رکیکى مى‌گوید.

سرگذشت‌اش را براى من تعریف مى‌کند. در میهمانى ارباب روستای‌شان به کار کلفتى مشغول بوده که قاشق نقره‌اى گم مى‌شود. به گردن او مى‌اندازند.

از وحشت فرار مى‌کند و به شهر مى‌آید. به طور اتفاقى کنار یک کلانترى مى‌نشیند و بعد او را دستگیر مى‌کنند، منتهى براى آن‌که سر‌پناهى داشته باشد در همان کلانترى مشغول جارو‌‌کشى مى‌شود.

اتفاقاتى مى‌افتد. زن همیشه در اینجا ساکت مى‌شد و من نمى‌فهمیدم چه اتفاقاتى افتاده است. عاقبت اما زن معتاد مى‌شود.

اخیراً حاج‌آقا به او تکلیف کرده تا با رمضان عروسى کند، که او هم معتاد است. هر دوى آن‌ها حالا در زندان و منتظر هستند تا محکومیت‌شان به پایان برسد.

این زن شریک غذاى من شده است. غذاى زندان بسیار کم‌مایه است و زندانیان اغلب گرسنه هستند. مجبوریم از فروشگاه زندان مواد غذایى بخریم.

این‌طورى است که همیشه نصف کنسروهاى من نصیب او مى‌شود. زندانیان همه سر به سر این ملیحه مى‌گذارند و ملیحه هرگاه خشمگین مى‌شود دامن‌اش را بالا مى‌زند و تن لخت‌اش را نشان مى‌دهد.

به دلیل هجوم آنفلوانزا توان مطالعاتى خود را از دست داده‌ام. شب‌ها نمى‌توانم بخوابم چرا که یکى از زندانیان دایم ناله مى‌کند. او بسیار جوان و محکوم به مرگ است.

از مرگ مى‌ترسد. دایم یک زندانى را که با دفتر زندان سر و سرى دارد صدا مى‌کند. آن‌قدر ساده است که نمى‌داند او نمى‌تواند کارى برای‌اش انجام دهد.

در حیاط زندان راه مى‌روم. تب کرده‌ام و سرم منگ است سر و صداى زندانیان توى گوشم مى‌پیچد و طنین ترسناکى دارد.

ملیحه دارد از روبه‌رو مى‌آید. مرا که مى‌بیند مى‌ایستد، با ناز چرخ مى‌زند و لبخند درشتى بر لب‌های‌اش ظاهر مى‌شود.

ناگهان چهره آن روسپى را دوباره و با وضوح در سیماى این زن پیر باز مى‌یابم. خودش است. تقدیر بر این است که من او را دوبار و درست در یک حالت رفتارى ببینم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

این نوشته‌تان را خیلی دوست دارم...

-- زیتون ، Oct 19, 2008

با آنکه آن موقع یعنی زمان تحصیلم در دانشگاه تهران شما را یعنی خانم پارسی پور را مثل الان یعنی از طریق زمانه نمی شناختم اما وصف
کتاب زنان بدون مردان را خیلی شنیده بودم و خیلی دوست داشتم آنرا بخوانم ولی هر موقع فیش در خواست این کتاب را به کتابدار می دادم می گفت نزد دانشجویان امانت است!

-- بدون نام ، Oct 19, 2008

با درود،


نکته ای برای اندیشیدن: لبخند (و آرایش) یک زن روسپی چنان برداشتی را در بیینده، حتی در آدم فرهیخته ای همچون خانم پارسی پور ایجاد کند.


بی خود نیست در دیده ی غیر ایرانیان، به ویژه غربی ها، ما ایرانیان و از همه بیشتر دوشیزگان و بانوان ایرانی، به اخمو بودن و بی لبخند بودن شناس هستیم! ترس از این که مبادا با برخوردی گرم و دوستانه و خودمانی، با مهربان بودن، برداشتی نادرست از ما در دیگران پدید آید: لبخند مزن، رنگهای شاد مپوش، خوش نباش، گریه و زاری کن، پیوسته افسرده و عزادار بمان؛ اگر هم گاهی جشن تولدی باشد، برای یکی دو تا از شخصیتهای مذهبی خاص است نه برای بقیه شان یا برای چهره های ملی و تاریخی ...

جای غریبی است ایران! همچنان اما دوستت دارم ایران و ایرانی. چگونه توانم از تو که زادگاه منی و بودن و شناسه ام از تو است دل بکنم هنگامی که دلم برای مردمان و فرهنگهای هر کجای دیگر از این دنیا به همان اندازه می تپد؟


با سپاس،

-- شرمین پارسا ، Oct 19, 2008

با سلام ...

متاسفانه این حقیقت تلخ را باید بپذیریم
عده ا ی در ایران به فحشا و بردگی جنسی کشیده میشوند ... خواسته یا نا خواسته دقیقا مثل اتومبیلهای مدل بالایی که در اثر سرعت زیاد یا نقص فنی یا ناشی گری راننده یا لغزنده بودن جاده یا هر علت ناشناخته دیگر تصادف می کنند .. واصطلاحا میگویند تصادفی یا چپی .. ام ااین کجا و آن کجا ...............یک انسان آسیب دیده در

در جه اول از نظر روحی و شخصیتی و درونی

آسیب می بینید و مجبور است سالهای سال

با این آسیب زندگی کند و به یک رنج و حرمان دائمی مبتلا شود و بدتر ین نوع آن کسانی هستند که از طرف محارم به ورطه فحشا سقوط می کنند و چون در جامعه همه میخواهند با باکره ها ازدواج کنند ..لذا
شاید راهی جز فحشا برای این قربانیان (هوسهای زود گذر ) د باقی نمی ماند .
. مثلا اخیرا در یکی از شهر های مرکزی ایران یک دانشجوی دانشگاه که مهمان خانه خواهرش بوده است .. خواهر زاده کلاس دوم یا سوم راهنمایی اش را به کرات مورد ازار جنسی تا مرز حاملگی پیش برده است و متاسفانه خانواده وی هم نفهمیده اند اما اولیا آموزشی مدرسه مربوطه والدین دختر فوق را خواسته اند و بعد از مدرسه .. پدر و مادر این دختر خانم به عمق فاجعه پی برده اند .. ایا به نظر شما چند درصد احتمال دارد این دختر خانم که در سن زیر پانزده سالگی مورد تجاوز محارم و حاملگی قرار گرفته است به فحشا کشیده شود ...
و هزاران نمونه های دیگر ....

-- پرتقالی ، Nov 12, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)