خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > حکایت آن شب که نخوابیدم | |||
حکایت آن شب که نخوابیدمشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comسیزده چهارده ساله هستم و به همراه خانواده در خرمشهر زندگی میکنم. تابستان دارد آغاز میشود. گرمای خوزستان غیر قابل تحمل است. دخترخالهام مرا به تهران دعوت میکند.
خانواده میپذیرند که به تهران بروم، اما تنها هستم. آقای گودرزی، همسایه زرتشتی ما نیز عازم تهران است. بنا بر این میشود که مرا به دست او که مردی امین و دارای همسر است بسپارند. ما یک کوپه درجه یک میگیریم. مسافر دیگری نیز در این کوپه است. یک مرد لبنانی که ادعا میکند بازرگان است. فارسی را بسیار خوب حرف میزند. چشم های آبی و موهایی سپید دارد. چشمان آبیاش در متن چهره روشن و موهای سپید بسیار درخشان است. او تمام اروپا و بخشی از آسیا و افریقا را دیده است و داستانهای جالبی تعریف میکند. من اما مجذوب و شیفته به او گوش میدهم. جهانگردی همیشه یکی از رویاهای دائمی من بوده است. اینک یک جهانگرد حقیقی روبروی من نشسته است. البته پیش از اینکه این مرد لبنانی را ببینم در فرصتی یکی از برادران امیدوار را دیدهام. آنان معروفترین جهانگردان ایرانی بودند. کتابی منتشر کرده بودند و مادرم که برنامهای برای یک بنیاد یتیمان در تلویزیون درست میکرد کتاب آنها را برای مردم تعریف میکرد. همین باعث شد که یکی از برادران امیدوار به دیدار ما بیاید. ملاقات بسیار هیجانانگیزی بود و انگیزه مرا برای جهانگردی جهت میبخشید. اینک اما جهانگرد دیگری روبروی من نشسته است و راست و دروغ را به هم میبافد. از دریاهای بسیار آبی و زنان بسیار زیبای لهستان صحبت میکند. کم کم روشن میشود که او در لبنان صاحب یک کاباره است که زنان زیبا در آنجا میرقصند. موقع شام من و آقای گودرزی به رستوران قطار میرویم. زمینه بحث ما نیز حضور همین بازرگان لبنانیست. آقای گودرزی که کرمانیالاصل است، بهجز کرمان و تهران و خرمشهر جای دیگری را ندیده است. من نیز فقط تهران و خرمشهر را دیدهام. حضور این مرد جهاندیده برای هردوی ما بسیار مغتنم است. پس از شام باز بحث گل میاندازد. آقای گودرزی کم کم خسته میشود. تخت طرف راست را باز میکند و بالا میرود و میخوابد. من نیز تخت دست چپ را باز میکنم. مرد لبنانی بناست در تخت زیرین بخوابد. من از تخت بالا میروم و دراز میکشم. مرد لبنانی کنار تخت ایستاده و با من صحبت میکند، و همچنان از عجایب دنیا حرف میزند. از پاریس و لندن و رم. البته مسیر سفرهای او بیشتر در شهرهاست، این در حالیست که برادران امیدوار اغلب در مناطق دور افتاده سفر میکنند. اما من کم کم خسته شدهام و خوابم میآید. به مرد، شب به خیر میگویم و او به تختاش باز میگردد. من به خواب عمیقی فرو میروم. اما ناگهان از سوزشی که روی صورتم احساس میکنم از خواب برمیخیزم. مرد لبنانی که کنار تخت ایستاده دارد مرا میبوسد. وحشت زده از جای برمیخیزم. مرد به سرعت به طرف تختخواباش میرود. یک نوع عقل درونی به من میگوید نباید کاری کنم که او بفهمد که میدانم او بوده است. وحشت زده از همان بالای تخت در کوپه را باز میکنم و به صدای بلند میگویم: کی بود؟ کی بود؟ البته آرزوی من این است که آقای گودرزی از خواب بیدار شود. اما آن مرد به خواب عمیقی فرو رفته است. مرد لبنانی نیمخیز میشود و من از وحشت در حال سکته کردن هستم. میگوید: هیچکس نبود! حتما خواب دیدهای. بخواب! من که با لباس خوابیدهام از جای بلند میشوم و از کوپه بیرون میروم و در راهروی قطار میایستم. حال بسیار آشفتهای دارم. گرچه از خواب پریدهام، اما خسته هستم. مدتی در راهروی قطار راه میروم. پس از مدتی یکی از نگهبانان قطار را میبینم که به سوی من میآید. نگهبان میپرسد چرا نمیخوابی. میگویم خوابم نمیآید. نگهبان میایستد و ما بحث کوتاهی درباره قطار و مسافران قطار و حوادثی از این دست میکنیم. عاقبت نگهبان قطار میرود و من دوباره تنها میمانم. بیش از حد خسته هستم، اما هرچه فکر میکنم میبینم جرات بازگشت به درون کوپه را ندارم. روی صندلی تاشوی قطار که روبروی کوپه است مینشینم. مرد لبنانی پرده را بالا میزند و به من نگاه میکند. گرچه کاملاً روشن است که خطری مرا تهدید نمیکند اما قلبم همانند گلولهای کنده میشود و پایین میافتد. مرد لبنانی با لبخند مهربانی به من نشان میدهد که بیا بگیر بخواب. اما من جرات چنین کاری را ندارم. بدین ترتیب تا صبح کنار در مینشینم و به معنی واقعی کلمه از پا درمیآیم. قطار ساعت ۱۰ به تهران میرسد و حالا ساعت شش صبح است. دیگر جرات میکنم به همراه نور که همه جا را پر کرده وارد کوپه بشوم. میروم روی تخت و دراز میکشم، اما هربار که میخواهم بخوابم ناگهان از جای میپرم. مرد لبنانی ظاهراً خواب است. ساعت حدود هفت است که آقای گودرزی از خواب بیدار میشود و به دستشویی میرود. ساعت هشت ما با هم در رستوران قطار نشستهایم و صبحانه میخوریم. من برای آقای گودرزی میگویم که چه اتفاقی افتاده است. آقای گودرزی گوش میدهد، بعد لبخند میزند. لبخندش بسیار با معنیست. شاید چنین چیزی در پس و پشت لبخند او قرار دارد: چرا اینقدر با این مرد حرف زدی؟ خودت باعث شدی که او چنین کاری بکند. از اینکه موضوع را به آقای گودرزی گفتهام بسیار پشیمان هستم. به کوپه برمیگردیم و آقای گودرزی ابداً کاری نمیکند که مرد لبنانی متوجه بشود او میداند. مرد لبنانی نیز اصلاً به روی خودش نمیآورد که چه شده است. ساعت ۱۰ به تهران میرسیم. دخترخالهها در ایستگاه قطار هستند. همه با تعجب به من نگاه میکنند. یکی میپرسد: چرا زیر چشمت کبود است؟ میگویم نخوابیدهام. میپرسند چرا. میگویم: نمیدانم. مرد لبنانی آرام آرام دارد دور میشود. آقای گودرزی با دخترخالهها سلام گرمی رد و بدل میکند و مرا به دست آنها میسپارد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
کجا بودم؟/ آه که سوختم/ چشمان آبی و درخشان آن مرد/ جذب و شیفتگی تو/ آن بوسه سوزناک/ این هوش تو/ قلبی که پائین افتاد! این خشم نهایت نشناس من!
-- بدون نام ، Sep 14, 2008کاش صندلی تاشو بودم/ فقط آن صندلی/ تا قلبت را بردارم و ببوسم اش نرم/ نام خود بر آن حک کنم/ با خطی از پرنیان/ تا بلندای ابدیت/ با اجازه!
من از هیچ گودرزی ای نمی ترسیدم
ارادتمند
عشقی در کار نبوده..مرد لبنانی کاباره دار و عیاش..
-- بدون نام ، Sep 28, 2008خانم پارسی پور هم با آن سن کمشان متوجه موضوع شده بودند...
chegadr lous! ham khatereh lous va bmahni boud va ham in be estelah shear!
-- bi nam ، Sep 28, 2008این "ارادتمند" هم حالش خیلی خوب و کارش بسی درست است همی و از این حرفها ها! :))
-- پروهر ، Sep 29, 2008شجاعتِ بیان چنین اتفاقاتی در کودکی، که تاثیر ژرفی بر چگونگی شناختِ جهان پیرامونی نوجوان چه دختر و پسر و در شکلگیری نگاهش به جامعه می گذارد، در جامعه ی ایرانی نادر است.اتفاقاتی که برای اکثر ماها پیش آمده است، اما بیانش را گناه و یا بد و یا غیراخلاقی می دانیم. البته حق هم داریم. هر مرد و زن جوانی که چنین خاطراتی را بیان می کند، مخاطبش او را کونی و یا جنده می بیند و همان لحظه تحریک جنسی می شود و میخواهد این انسان دست خورده را تصاحب کند. رابطه ی متقابل فرهنگی. برای همین بیان این خاطرات را شجاعت نامیدم. این خاطره می تواند شکل نرمی از فاجعه ی تجاوز جنسی باشد و یا حتا تجربه ی لذتبخش اولیت سکس یک دختر و یا ورزیون های دیگر. پنهان نگاهداشتنش و یاکیِ دروغینِ اجتماعخواهش همه ی این موارد ی را که می توان حدس زد از زندگی اجتماعی انسان ها در نسل های مختلف پاک می کند. خانم پارسی پور خسته نباشید.
-- رمضانی ، Sep 29, 2008رمضانی
سلام خانم پارسی پور
میتونم ازتون بپرسم هدفتون از نوشتن این مطلب و بازگویی این داستان چیست؟
با تشکر!
-- آرش ، Sep 29, 2008سلام خانم پارسی پور محترم . متاسفانه این داستان بیانگر تجربیات تلخ همه دختران ایرانیست . بعید میدانم که دختر یا زنی از اینگونه تجربیات در ایام بچگی یا نوجوانی و حتی بزرگسالی خود نداشته باشد . آقایان ولی اکثرا از این موضوع بی خبرند و این از کامنتهای بعضی از دوستان در اینجا کاملا آشکار است . منهم یکبار در بلاگم در مورد تجربه خودم در ایام بچگی در اینمورد نوشتم و اکثر کامنتها که خانمهای وبلاگ نویس و دوستانم برایم نوشتند همه بازگو کننده این تجربه تلخ بودند . متاسفانه همه جرات بازگویی این خاطره تلخ را ندارند و وقتی یکنفر پیشقدم میشود تازه بقیه جرات گفتن اش را پیدا مکنند . مرسی از شما . سبز باشید و همیشه آفتابی .
-- شهره ، Sep 29, 2008شما همان نویسنده کتاب "زنان بدون مردان" هستید؟ اگر جواب مثبت است که با توجه به شیوه نگارش و متونی که اینجا از شما می خوانم باید عرض کنم که به نظر من به شکل عجیب و خطرناکی در حال پس رفت هستید...واقعا آن کتاب را شما نوشته اید؟؟؟!!!!
-- گیتی ، Sep 29, 2008