خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > بار مرمر؛ میدان گفت و گو | |||
بار مرمر؛ میدان گفت و گوشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comکمى از بار مرمر و بار کمودور براى شما بگويم. بار مرمر در تالار زيرين هتل مرمر قرار گرفته بود. نام خيابانى که اين هتل در آن قرار داشت از يادم رفته است، اما بار اين هتل يکى از مراکزى بود که نويسندگان و شاعران و دیگر هنرمندان در آنجا اجتماع مىکردند.
بارمن اين بار، شخص با ذوقى به نام شاهغلام بود. او مىتوانست با استفاده از ليوان در اندازههاى مختلف، موسيقى بنوازد. دستش را در آبجو، تر مىکرد و به لبه ليوان مىکشيد و صداى بسيار دلنوازى بهوجود مىآورد. شاهغلام يکى از جاذبههاى اصلى بار مرمر بود. او بعدها براى خودش بارى در نارمک بنا نهاد که چون دور بود هرگز به آنجا نرفتيم، اما بارها به بار مرمر میرفتيم. بسيار طبيعى بود که بتوان اغلب رجال هنرى ايران را در اين بار ملاقات کرد، چنانکه در کافه نادرى هم مىشد آنها را ديد، و کافه سلمان يکى ديگر از پاتوقهاى هنرمندان بود. اين به چند سالى پيش از ايجاد خانههاى تيمى مربوط میشود. زمانى که خانههاى تيمى سياسى چريکها و مجاهدين شکل گرفت ناگهان يک جو خفقان بر جامعه غلبه کرد، اما چند سالى پيش از آن ميدان بحث و گفت و گو در اين بارها بسيار باز بود. بايد توجه داشت که هنرمندان اغلب فقير هستند و خانه بزرگى براى معاشرت ندارند. يک کافه يا يک بار مکان بسيار خوبى براى ديد و بازديد است. هرچه فکر مىکنم به نظرم مىرسد که اين مکانها جاهاى بسيار خوبى بودند. بسيار پيش مىآمد که ما اسماعيل خویى، شاعر معاصر را در اين بار مىديديم. طاهباز هم اغلب بود. م. آزاد يکى ديگر از پاهاى ثابت آنجا بود. تا ساعت دو نيمهشب در اين بار مىنشستيم و آبجو مىخورديم و حرف مىزديم. بعد نشست دوم آغاز مىشد که رفتن به يکى از کلهپاچه فروشىهاى تهران در مناطق مرکزى و جنوب شهر تهران بود. تقريباً هميشه امکان داشت که بخشى از جماعتى را که در بار ديده بوديم دوباره در کلهپاچه فروشى ملاقات کنيم. خاطرهاى از بار مرمر: من و ناصر تقوایى و على نراقى، مهندس معمار و نويسنده، به همراه محمد حقوقى، شاعر، در لابى هتل نشستهايم و آبجو مىخوريم و بحث مىکنيم. ناگهان احمد شاملو، شاعر معاصر از پلههاى دانسينگ هتل بالا مىآيد. اين دانسينگ زيرزمينى بود. شاملو بسيار از ديدن ما اظهار شادى کرد و با اصرار شديد همه ما را به دانسينگ دعوت کرد. هنگامى که به دانسينگ رفتيم آيدا را ديديم که آنجا نشسته بود. سلام و احوالپرسى و خوش و بش کرديم و دور هم نشستيم. پس از مدتى شاملو پيشنهاد کرد همه به خانه آنها برويم. البته همه ما اطاعت کرديم. مگر مىشد دعوت شاعر بزرگ را رد کرد؟ تازه بسيار خوشحال هم شديم. من يک ماشين ژيان داشتم و على نراقى نيز يک ژيان داشت. جمعيت در اين دو ماشين تقسيم شد و ما روانه خانه شاملو شديم. از بقيه خبر ندارم، اما خود من بسيار هيجانزده بودم که خانه شاملو را خواهم ديد. خانه بسيار سادهاى بود و همه در اتاق نشيمن نشستيم. شاملو گفت: الان برمىگردم! گفت و رفت و ما نشستيم به گفت و گو با آيدا که زن مهربان و دلنشينى بود، و از ما با مشروب پذيرایى کرد. در همين موقع على نراقى که بهطور کلى طاقتش در برابر مشروب کم بود گوشه اتاق رفت و روى زمين دراز کشيد و به خواب رفت. آيدا در اينجا بلند شد و يک بالش را که توردوزى بسيار نفيسى داشت آورد و زير سر على گذاشت. ما نشستيم و نشستيم و نيم ساعتى گذشت و شاملو نيامد. از آيدا پرسيديم. گفت که شاملو خوابيده است و آنها نيز صبح روز بعد عازم يکى از روستاها هستند. از آنجایى که روشن بود شاعر برنخواهد گشت ما همه خداحافظى کرده و رفتيم. بعدها از على نراقى پرسيدم که روز بعد چه شد؟ آيا بالاخره شاملو آمد؟ گفت: بله. صبح بود که با صداى شاملو از خواب برخاستم. به ساعتم نگاه کردم و ديدم پنج و نيم بامداد است. شاملو بالاى سرم ايستاده بود و يک ليوان پر از عرق به دست داشت. به من گفت بيا بخور! خمارشکن است! على مىگفت از ژست شاعر متوجه شدم که تمامى ليوان را بايد سر بکشم، که کشيدم. بعد شاملو گفت: حالا بايد بروى چون ما نيز عازم ده هستيم. على نيز خداحافظى کرده و رفته بود. امروز هيچ يک از اين دو انسان شريف در ميان ما نيستند. على در سال ۱۳۶۰ در اثر سکته قلبى درگذشت و چه بسا که الکلهاى ترسناک خانگى پس از انقلاب از عوامل کشتن او باشد. من در زندان بودم که خبر درگذشت او را خواندم. شاملو هم عاقبت دچار بيمارى قند شد و کار به جایى رسيد که پايش را بريدند. به خاطر مىآورم که در همان سالهاى پيش از انقلاب با همين على و اسماعيل خویى و همسرش فرانکا و ناصر تقوایى يک شرکت تعاونى انتشاراتى درست کرده بوديم. هرکدام ماهى پنجاه تومان در صندوق مىريختيم تا کتاب منتشر کنيم. نخستين محصول اين انتشارات که نامش را انتشارات «شب» گذاشته بوديم مجموعه داستانهاى على نراقى به نام «شبح خيس مىشود» بود. اين داستانها بسيار پست مدرن بود و من چيز زيادى از آنها سر در نمىآوردم. شرکت انتشاراتى ما تنها همين يک اثر را به عالم ادبيات هديه کرد. در انتشارات ما به دليل بىپولى بنيانگذاران آن تخته شد. شاملو را پيش از انقلاب يکى دو بار ديگر هم ديده بودم. يکبار ديگر در همين بار مرمر بود. او يک نشريه فرانسوى به دست داشت و آن را به همه نشان مىداد. صفحهاى ويژه «کلر برشت» بود، هنرمند کارتونيست فرانسوى که زن بسيار بااستعدادى بود. در اين سرى کارتونها جهانگرد امريکایى به همراه راننده فرانسوى دارد پاريس را بازديد مىکند. مرد فرانسوى با غرور تمام مىگويد: کاخ من! و لوور را به او نشان مىدهد. بعد برج ايفل را نشان مىدهد و مىگويد: برج من! بعد شانزليزه را نشان مىدهد و مىگويد خيابان من! خلاصه بسيار من من مىکند. در آخرين کارتون، مرد امريکایى خم شده و نشيمنگاه خود را به مرد فرانسوى نشان مىدهد و مىگويد اين هم نشيمنگاه من. کارتون خندهدارى بود و شاعر ما را بسيار به وجد آورده بود. پس از انقلاب، چند بار ديگر احمد شاملو را ديدم که دراينباره بعدها صحبت خواهم کرد. از ديگر شخصيتهاى ادبى که اغلب ملاقات مىکرديم دکتر غلامحسين ساعدى، نجف دريابندرى و دکتر حسن مرندى بود. اين سه شخصيت را بيشتر در رستوران ريويراى شهر مىديديم که رستوران کوچکى بود و غذاى بسيار خوبى داشت. اينجا هم ملک تارى وردى، گارسون بسيار بااستعداد بود که همه را جلب اين رستوران کرده بود. البته شنيدم که پس از انقلاب به اين رستوران کوچک حملات زيادى شده بود. گويا اين رستوران کوچک براى آنکه عاقبت از شر حملات مصون باشد به يک چلوکبابى تبديل شد. در جایى از قول دکتر شريعتى خواندم که عدهاى بر سر حفظ حمام خزينه آنقدر پاى مىفشردند که به دشمنان حمام دوش تبديل شدند. به هرحال در آغاز انقلاب، چند پاتوق محدود روشنفکران مقيم تهران مورد هجوم و حمله قرار گرفت. دوباره به اين موضوع باز خواهم گشت.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خانم پارسي پور، اسم خيابان مورد نظر شما فيشرآباد بود كه پس از كودتاي 28 مرداد به سپهبد زاهدي و پس از انقلاب به سرلشگر قره ني تغير نام داد. اگار سكه اين خيابان به نام نظامي ها زده اند، آن هم از نوع سپهبد و سر لشگرش
-- شهاب ، Aug 26, 2008چه عالی است و دلچسب خواندن خاطرات (هرچند خیلی کوتاه وخلاصه) از آدمهای واقعی نه ژورنالیستهایی که احمدشاه و سیدضیا و فروغ فرخزاد و کروبی و رفسنجانی رو از رو بردن و از همشون خاطره دارن.
-- بدون نام ، Aug 26, 2008شهاب خان؛ سرلشگر قره ني یا سرلشگر قرنی؟ مساله این است
-- سوشیانت ، Aug 26, 2008گمانم دکتر حسن هنرمندی (مترجم آندره ژید) باشد و نه مرندی
-- میثم ، Aug 26, 2008خیلی جالب است. من بعداز انقلاب یک بار به این بار رفتم. البته دیگر بار نبود. دانشجویان پسر دانشگاه تربیت معلم(خیابان روزولت)چند ماهی به عنوان خوابگاه ازش استفاده میکردند. روزی که میخواستند ساختمان را از آنها به زور بگیرند ما تهرانیها(دختر و پسر) که خوابگاه نمیخواستیم رفتیم در تحصن آنها شرکت کردیم. من به پیشخوان بزرگ توی سالن نگاه میکردم و به بغل دستیام گفتم روزی روی این پیشخوان و آن پشت روی قفسهها پر از جامها و شیشههای مشروب بوده.
-- زویا ، Aug 26, 2008آخر آن روز پاسدارها و کمیتهایها به زور بیرونمان کردند و خوشان اشغالش کردند...(بعدا ارگان دیگری آنها را بیرون کرد) و رفت تا حالا تا بفهمم روزی کسانی که آثارشان را دوست دارم پشت آن پیشخوان ایستادهاند...
سوشیانت گرامی،
ظاهراً "قره نی" درست است: > ق َ رَ نِ ی < که واژه ای ترکی و به معنای "نی سیاه،" نوعی ساز موسیقی است.
دلیل آن که بهتر است با "ه" نوشته شود این است که با تلفظ نادرست آن یعنی "قرن"ی جابجا نشده معنای درست آن از دست نرود.
و به راستی که همانا "مسئله در این است!"
-- پروهر ، Aug 26, 2008آقای میثم اشتباه می کند. زنده یاد دکتر حسن مرندی قصر روانپزشک و مترجم از دوستان نزدیک نجف دریابندری بود که کتاب چنین کنند بزرگان نیز به وی تقدیم شده است. این دکتر مرندی باجناق خسرو گلسرخی نیز بود.
-- مادر عروس ، Aug 27, 2008خانم پارسی پور عزیز
چه خوب۱ شما دست من را گرفتید و به بارمرمردر
خیابان فیشرآباد کشاندید. نام رسمی این خیابان در آن زمان سپهبد زاهدی بود
که بخصوص مشتریان مورد اشارهء شما حاضر نبودند آن را به زبان بیاورند. این خیابان پس از انقلاب ابتدا بنام تیمسار مدنی، سپس سرلشگر قره نی نامگزاری شد.حالا نمی دانم چه نامیده می شود. همچنین صحبت از کافه سلمان کردید، و بار هتل کمودور، و ریویرا و کله پاچه فروشی های صبح و ( نه البته ازدود و دم های بینابینی آقایان روشنفکران در : آیستگاه های میان راه : )وغیره و غیره. گاهی نیز حمامی در کوچه یی نزدیک خیابان شاه آباد. چشمهایم را می بندم و کسانی از برابرم رژه می روند که از برخی از آن ها نام بردید. یادآن روزهای بی خبری خوش! بقول یکی از شاعران:
اونایی که دیشب مردن
جون به سلامت بردن
شاد باشید ـ جلال سرفراز
-- جلال سرفراز ، Aug 28, 2008خانوم پارسی پور،عزیز خیابانی که هتل مرمر و بار مرمردرآن قرارداشت نامش فردوسی بود . آن بخش از این خیابان رافیشرآباد هم می گفتند.تی.بی.تی. که یادتان هست.واقعا جای تعجب دارد که ناگاه آن دختر سرزنده وباهوش سالهای۵۰ -۴۵ انقدر کم حافظه شده باشد.
-- جواد ، Sep 7, 2008